در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال کیارش | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 04:51:17
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نمایش بامزه ای بود! برخلاف چیزی که نوشته اند برای نوجوانان است. هرچند بعید میدانم نوجوانان امروز بتوانند با همان شخصیت جیم هاوکینز هم ارتباط برقرار کنند، چه برسد به ماجو!

اگر در کودکی رمان جزیره گنج را خوانده باشید احتمالا خاطرات زیادی با آن دارید. این نمایش چیز خاصی به آن اضافه نکرده است. فقط اسم ها عوض شده و داستان همان است. شخصیت ضدقهرمان و جذاب رمان هم به شدت ضعیف شده و از جذابیت داستان کاسته است. لانگ جان سیلور! قطعا جذاب ترین شخصیت رمان است که در نمایش چنین چیزی دیده نمیشود. به جای این شخصیت هم شخصیت جذاب دیگری معرفی نمیشود. بازی آرش نعیمیان در این نقش نیز به شدت ضعیف است. من اجرایی که با بازیگر اصلی (مهدی حسینی نیا) باشد را ندیدم. اما به نظر می رسید در بسیاری از صحنه ها فراموش میکند که باید لنگ بزند. به جز صدای خشن و قد و هیکل چیز دیگری از بازی ایشان شبیه به لانگ جان سیلور نیست! البته معمولا در چنین کارهایی بهانه می آورند که ما اصلا جزیره گنج نیستیم و این شخصیت هم اصلا لانگ جان سیلور نیست و اصغرقلی هست! با این حال جا دارد تکرار کنیم که جذاب ترین شخصیت رمان در این تئاتر نابود شده است و به همین علت از جذابیت کل اثر کاسته شده است.

وقتی یک مدیوم مانند رمان را تبدیل به تئاتر میکنیم قاعدتا باید با استفاده از ظرفیت هایی که تئاتر دارد و رمان ندارد چیزهایی به آن اضافه کنیم. ... دیدن ادامه ›› چیزهایی که به جذابیت اثر بیافزاید. درحالیکه چنین چیزی دیده نمیشود. جذابیت این تئاتر از رمان بسیار کمتر است. تنها حرکت ارزشمند شاید این باشد که برای اولین بار چنین اقدامی صورت می گیرد و در عالم هنر فارسی رمان جزیره گنج به تئاتر تبدیل می شود. این یک تجربه مفید است. طراحی صحنه هنرمندانه است و در خدمت ارائه محتوا نقش ایفا می کند. همچنین این طراحی در خدمت دینامیک صحنه قرار گرفته و به راحتی به پلان های مختلف تبدیل می شود. در صحنه ای که دریا طوفانی می شود بازی بازیگران در کنار سر و صدای زیاد موسیقی هیجان را منتقل می کند. اینجا اگر دکور قابلیت بالا و پایین شدن داشت خیلی بیشتر به انتقال حس کمک می کرد. با این حال هنرمندانه ترین قسمت از تئاتر همین قسمت است. با وجود امکانات کم خوب فضا را خلق می کند و هیجان ناشی از طوفان را به بیننده منتقل می کند. در نهایت این میتواند یک شروع بسیار خوب باشد و ایده بدهد به گروههای دیگر که جزیره گنج های دیگری اجرا کنند و از این حیث قابل تقدیر است.

بهترین بازی را در بین بازیگران خسرو پسیانی دارد. همان پسر ماجراجویی که در ابتدا تاثیرپذیر است اما بالاخره خودش موثر می شود. با وجود تلاش خوب و موفق بازیگر، در نمایش یک مساله بسیار مهم و جذاب درنیامده است: ارتباط لانگ جان سیلور و جیم. این مساله مهمترین وجه رمان است. لانگ جان سیلور شرور در جیم نوجوانی خودش را می بیند. همچنین بعد از اینکه جیم به کاپیتان اسمولت وفادار می ماند لانگ جان سیلور او را یک فرد مورد اعتماد پیدا می کند در شرایطی که به هیچکس نمی تواند اعتماد کند. هرچند علت های دیگری هم در رمان وجود دارد اما این دو موضوع بسیار مهم در تئاتر فراموش شده است. ما نمیفهمیم چرا لانگ جان سیلور با جیم (یا همان ماجو) ارتباط خوبی دارد و جیم اجازه می دهد که او فرار کند. در خلاصه سازی رمان و تبدیل آن به نمایشنامه به چنین نکاتی که در شخصیت پردازی ها مهم است توجه نشده است. مثلا همان کاپیتان اسمولت از اول می داند که قرار است در کشتی شورش شود و آمادگی برای دفع این شورش دارد اما در تئاتر اینطور می بینیم که کاپیتان کشتی غافلگیر شده است.

با تمام این تفاسیر یک حرکت و تلاش ارزشمند است. به نظر من هدف آتیلا پسیانی هم بیشتر همین بوده. دست به چنین اجرایی زدن یک ریسک بزرگ است که کارگردانان جوان از آن فاصله می گیرند. شاید ایده هایی که در این اجرا به کارگردانان جوان داده میشود به اجراهای دیگر کمک کند و هنر اجرا را پیش ببرد.
کیارش (kiayenabi)
درباره نمایش امان i
یک ایده ی نخ نما از رنج های زنان! وقتی که مردی در کسوت نویسنده از رنج های زنان بگوید و مردی دیگر در کسوت کارگردان آنرا اجرا کند بهتر ازین نمیشود.

ایده بسیار پوسیده و نخ نما است. عده ای زن از رنج هایشان می گوید. همان ایده ای که نمایش هم هوایی هم دارد. فقط آنجا سه زن با شهرتی بیشتر انتخاب شده است و اینجا معلوم نیست این زنان از کجا آمده اند. آنجا بازیگران حرفه ای تری به کار گرفته شده اند. اینجا بازیگران وقتی فریاد میکشند لهجه ی خود را فراموش می کنند! نمونه های دیگر از این دست در سینما مانند حمام دود خواهرانگی است که در آن زنها فقط نشسته اند و حرف می زنند. اینجا هم فقط دیالوگ (در اصل مونولوگ) داریم. اکت دیگری دیده نمیشود. حرکات بازیگران روی صحنه بسیار کند و تکراری است. عنصر اصلی در طراحی صحنه بازیگران هستند که آنها هم حرکات خاصی ندارند. جذابیتی در طراحی صحنه دیده نمی شود. ممکن است هرکس به فراخور برداشتی که دارد تفاسیری از حرکات بازیگران داشته باشد. چیزی نیست که نماد بشود یا در خاطر بماند. کارگردانان عزیز تئاتر ما یک نکته را فراموش می کنند آن هم اینکه مهمترین وظیفه ی ایشان خلق زیبایی بر روی صحنه است. حالا اینکه زیبایی چیست خودش یک دنیا فلسفه دارد اما شلختگی و بی نظمی و کندی صحنه در مجموع یک صحنه ی معمولی خلق کرده است که با بازی های معمولی ترکیب شده و در نهایت قصه هایی که بیان می شود همان قصه هایی است که در هر مجله ی زنانی می توانید بخوانید. یا اگر رمان های فهیمه رحیمی و م.مودب پور را در نوجوانی خوانده باشید نیازی به دیدن این نمایش ندارید و چیزی به آن ماجراهای هولناک مرد دیوصفت و زن نیکوصفت اضافه نمی کند!

ابتذال از سر و روی نمایشنامه می ریزد. من بعد از روبرو شدن با چنین محتواهایی معمولا از خودم میپرسم چه علتی دارد که یک مرد برای حمایت از زنان، ... دیدن ادامه ›› از مردان دیو بسازد؟! اینکه در ایران فمینیسم جنبشی ضد مرد شده و برخی زنان آنرا اینگونه توصیف کرده اند می تواند طبیعی باشد. چرا یک مرد باید ضد مرد باشد؟! مردان این نمایشنامه شش نفری به یک زن تجاوز می کنند! مرد دیگری کودکان را می برد در خرابه و به آنها تجاوز می کند! مرد دیگری شکاک است! مرد دیگری فیلم های زنی را پخش می کند! یک مرد نرمال در این نمایشنامه نیست! هرچند این اتفاقات افتاده اما وقتی همه ی انواع مردان دیوصفت در یک نمایش جمع میشوند، این نگاه نمایشنامه به مرد را نشان می دهد و «ضد مرد» عبارت مناسبی برای توصیف نمایشنامه است. هرچند با توجه به جنبش های اخیر و فضای مبتذل موجود ضد مرد بودن چندان هم چیز بدی نیست و حتی فالوور هم با خودش به همراه دارد! راه حل نهایی هم که خواندن دعای امان عنوان می شود! دعایی که جهت دفع بلا و شر است. به عبارت دیگر می گوید زنان دعای امان بخوانند که ان شاءالله با توکل به خداوند از شر مردان خلاص شوند!

مونولوگ ها مانند نوار قلب مرده است. حداقل دو مونولوگ انقدر یکنواخت بیان می شود که حتی از قابل فهم بودن خارج می شود! یکی از نکاتی که من طی اندک فعالیتم در تئاتر دریافتم این بود که یک اجرا باید طوفانی شروع شود. شما اکثر آثار شاخص مدرن را که ببینید این ویژگی را دارند. چون در عصر مدرنیسم نیاز داریم به یک طریقی مخاطب را از هیجانات دنیای مدرن بیرون بکشیم و به دنیای اثر خود بیاوریم. کارگردان دیگری در یک نمایش دیگر مصاحبه کرده و اعتراض کرده که چرا تماشاگران وقتی به سالن می رسند هنوز چشمشان در گوشی های خود است و از شبکه های اجتماعی و اینستاگرام بیرون نمی آیند؟! این حرف کاملا درست است. تماشاگر در عصر مدرنیته همین است. شمای کارگردان باید تئاترت را طوری شروع کنی که میخکوب شود. اشکالی ندارد اگر اجرای شما از ریتم بیافتد. اما اگر کند شروع کنی تا آخر هم تماشاگر ارتباط نمی گیرد. تئاتر «مردی برای تمام فصول» که بازیگران بزرگی هم داشت از همین مشکل رنج می برد. اجراهای بسیاری از آثار کلاسیک هستند که همین مشکل را دارند. این نمایش هم به همین شکل است. اپیزودهایی دارد که هیجان انگیزتر است اما کار با بدترین قسمت شروع می شود. با بازیگری که احتمالا از ترس دچار لکنت شده و به سختی حرف می زند. تماشاگر بدبختی که از ترافیک و غوغای شهر آمده حالا باید تلاش کند بفهمد این بشر چه می گوید با آن مدل بیان؟! بازیگر بدبخت هم دارد تلاشش را می کند اما موفق نمی شود. روایتش هولناک است اما در جای بدی قرار گرفته است. شاید اگر روایت چهارم را اول اجرا می کردند با توجه به اندک طنز موجود در محتوای آن، یخ تماشاگر زودتر آب می شد و توجهش به سایر اپیزودها هم بیشتر جلب می شد.

در مجموع بی ارزش است و اتلاف وقت. مجددا این مطلب هم در زمانی نوشته می شود که طبق تیوال اجرا پایان یافته است. امیدواریم آثار بهتری از این گروه شاهد باشیم.
درود خدمت شما..

کاملاً مخالفم..
البته در مورد نگاه تان در مورد نمایشنامه...
در مورد اجرا نظر خاصی ندارم...
ولی با توجه به زیست- تجربه مجتبی جدی، به نظرم انتخاب مناسبی بوده مگر اینکه کارگردان دیگری این متن ... دیدن ادامه ›› را اجرا ببرد و به نظرم از امانِ جدی بهتر باشد...
در صورت تمایل به دانستن دلیل مخالفتم، متنی مطول نوشتم و لینک اش را گذاشتم 👇
https://www.tiwall.com/wall/post/362060
امیرمسعود فدائی
کیارش جان با اجازه مخالفم! اجرا از منظر فرم برای من بسیار درست و به جا و در آمده و درجه یک بود. شاید سلیقه و دانش من سطح پائین باشه البته. ولی به هر حال فرم از اون جهت که استاندارد داره میشه ...
تا جاییکه من میدانم فرم به تنهایی نقد ندارد. شما هرطور دیگری هم اجرا کنید اجرای شما یک فرمی به خودش می گیرد. یک کودک را بگذارید رهبر ارکستر که دستهایش را تکان دهد یا یک گربه را روی پیانو رها کنید. اثری که خلق می شود یک فرمی دارد برای خودش. این تناسب فرم و محتواست که ارزشمند می شود.

ضمن اینکه به نظر من تکه تکه کردن اثر نامش فرم و تحلیل فرم نیست. فرم از یکپارچگی این عناصر (مثل بازیگری و طراحی صحنه و لباس و نور و...) به وجود می آید و میشود فرم اجرای تئاتر امان. اینها را جدا جدا کنیم یک اثر خوب نداریم. در تئاتر پدر بازی رضا کیانیان به شدت از بقیه بهتر است. منتها این عدم تناسب بازی ها خودش یک ضعف در فرم می شود. یک چهره ی زیبا ترکیبی زیبا از تناسب اعضای مختلف صورت است. اگر یک گوش را جدا کنیم و بگوییم این گوشش زیباست معنا ندارد. آن گوش در کنار یک بناگوش و چشم و لب و گونه زیبا می شود.
با درود..به نظر اینجانب کار بسیار خوب و درستی بود..بدرود....
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشی بسیار بد. شاید بدتر ازین نمیشود یک کالیگولا اجرا کرد. هرچند نمایشنامه نقاط قوت خود را چنان دارد که اجرایی چنان ضعیف را با خودش مقداری بالا می کشد. ما که نمایشنامه را خوانده ایم و قبلا چند تا کالیگولا دیده ایم ممکن است از اجرای ضعیف تیم خوابمان نبرد!
 
ضعف اصلی اجرا در بد خلاصه کردن نمایشنامه است. فیلم کالیگولا ساخته تینتو براس به سال 1979 حدود 3 ساعت است. اجرای کالیگولای همایون غنی زاده در تالار وحدت بیش از 2 ساعت است. این اجرا 75 دقیقه شده است. قاعدتا میشود طوری دراماتورژی کرد که در همین مدت زمان هم بشود نمایش را پوشش داد. این خلاصه سازی یا به عبارت بهتر از سر و ته زدن نمایشنامه موجب شده شخصیت ها درست شکل نگیرد. تماشاگر نمیتواند با شخصیت ها ارتباطی برقرار کند. بازی بد میکائیل شهرستانی و سایر بازیگران هم به این موضوع دامن می زند. بنابراین تیم اجرا نباید ناراحت شوند ازینکه عده ای بخواهند وسط نمایش از سالن خارج شوند! هرچند مخاطبان تئاتر همواره انتظار دارند که تماشاگر به احترام تلاش های تیم اجرا بنشیند و اجرا را تا آخر تماشا کند.

از میکائیل شهرستانی هیچوقت یک اجرای موفق و خوب در نیامده و ایشان در طول عمر هنری خود به جز اجراهای رادیویی، هیچوقت نه بازیگر خوبی بوده نه کارگردانی خوب. حتی معمولی هم نبوده که بگوییم برای بدنه تئاتر یا سینمای کشور آثاری تولید کرده. یک گوشه ای را برای خودش گرفته و به دلیل سن زیاد و قدیمی ... دیدن ادامه ›› بودن و البته برگزاری کلاس هایی در حوزه هنر به ایشان استاد اطلاق می کنند! مثل تمام حوزه های دیگر به دلیل قحط الرجالی ایشان با مصطفی عبدالهی و اکبرزنجانپور تیمی میشود که آن اجراها در زمان خودش چشمگیر بوده است. در زمانیکه تئاتر ایران در چهارراه ولیعصر و مجموعه تئاتر شهر خلاصه میشد و جز آن تنها تئاتر سنگلج بود و مجموعه رودکی طبیعتا اینها جولان می دادند. مثل صنایع خودروی ما که توان رقابت ندارند اینها هم همینطور هستند. اکنون فقط قدیمی هستند. برای جامعه ای که آرمانشهرش در گذشته است طبیعتا هرچیز قدیمی خوب است و میکائیل شهرستانی هم قدیمی است. انقدر تئاتر را نمیفهمد که در بلک باکس دکور ثابت طراحی می کند. خودش مدعی است که اجرای من کلاسیک است. درست هم می گوید. منتها یک کلاسیک بد. اجرای کلاسیک با دکور ثابت جایش روی سن است نه بلک باکس. ایده ای در خصوص اینکه تماشاگر دارد از بالا به پایین نگاه می کند ندارد. وضعیت ها طوری طراحی شده که برای سن بهتر است تا بلک باکس. بازیگری اش هم که مثل همیشه یک ضعف اساسی دارد: بازی بدن. ایشان به دلیل اینکه گوینده ی خوبی است و خوب دیالوگ می گوید و صدای گرم و خوبی هم دارد بازی اش در صدا خلاصه شده است. در حالیکه بازیگر تئاتر حس را با بدن منتقل می کند.

این مطلب را در روزهای آخر اجرا عنوان کردم که روی کسب درآمد تیم اثر نگذارد و مانند کاسبان دیگر عرصه ی هنر اینجا حمله ور نشوند که با حرفهایت نان ما را آجر کردی و شخصا آرزو دارم که که تمام عوامل اجرا بیشترین درآمد را در زندگی داشته باشند و متضرر نگردند. هرچند یک نقد کوتاه روی تیوال اثری هم ندارد و حمله ور شدن کاسبان هنر برای این است که تحمل شنیدن مخالفت ندارند. در هر صورت معتقدم اینهایی که بد هستند و توان رقابت ندارند شاید بهتر است بروند در همان رادیویی که با صدایشان خاطره داریم بنشینند و در آنجا که استعدادش را دارند کسب درآمد کنند.
با درود ( این نظر کاملا شخصی ست)نظر شما که کالیگولا فاجعه بود را قبول دارم..و حتی یک اپسیلون اختلاف نظر ندارم..اما در جایی فرمودید که از استاد شهرستانی هیچوقت یک اجرای موفق درنیامده..این کم لطفی ست واقعا من عاشق سینه چاک استاد شهرستانی نیستم.ولی در دوره ای که ما هیچ چیز مثل ماهواره و موبایل و ویدیو در دهه 60و 70 و اویل دهه 80 نداشتیم..این بزرگواران با تاترهای بر صحنه و تله تاتر های تلویزیونی با همه کاستی ها برای ما دوران طلایی رقم زدند..البته در مثل مناقشه نیست(چون مثال خودرو زدید) ولی ایران خودرو زمانی در منطقه تاپ بود 50 سال پیش الان بدترین است قبول... ولی نمیشود دوران طلاییش را کتمان کرد..و ما نسل نوستالژی باز هنوز به افتخار گذشته نمیخواهیم ذهنیتمان خراب شود..البته به استاد شهرستانی سر کالیگولا و برخوردهای بدی که در چند شب با تماشاچی ها داشتند و سخنرانی که بگذریم درست نبود . بسیار گله دارم و ناخرسندم ..اما تاتر با همین اسطوره ها میماند..مگر چند نفر مثل اساتید.استاد محمد.رادی بیضایی و صابری داریم..حرمت امام زاده را متولی نگاه میدارد...ولی در اینکه اسطوره باید همیشه اسطوره بماند و کار الکی بیرون ندهد و از نامش استفاده ابزاری نکند با شما کاملا موافقم...به امید تعالی هنر و تاتر کشور..و زیاد شدن تماشاگران فرهیخته و نکته بین مثل جنابعالی در تمام عرصه های هنر و ادب ایران زمین..
کامران م.
پیش نوشت: عبارات داخل " " از متن جناب کوه پیما وام گرفته شده است. چقدر درست فرمودید که نباید کسی را "به طور کل" نفی کرد. و چقدر اشتباه خواندید متن کیارش را که با وجود تکرار ...
اتفاقا محق هستید کسی هم نگفت نیستید آنان هم بودند.اما جایگاهتون همانست که دیدیم وگفته شد.
علیرضا کوه پیما
اتفاقا محق هستید کسی هم نگفت نیستید آنان هم بودند.اما جایگاهتون همانست که دیدیم وگفته شد.
دروغ چرا، به شخصه خیلی نگران تعیین جایگاهم توسط چون شمایی نیستم، ولی همین که از پاسخ دادن به پرسش صریحم طفره رفتید، خاطرم را از ادامه ندادن بحث به کل آسوده کرد.
موفق باشید.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش خوبی بود. یا به عبارت بهتر متوسط. متوسط بودن یا معمولی بودن خودش یک امتیاز محسوب می شود. ادعای زیادی ندارد و اندازه ی ادعای خودش هم هست. در مورد موضوعات خاص فلسفی حرف نمی زند. همان چیزی است که محتوای رمان است.

نویسنده چیز خاصی به رمان اضافه نکرده است. صرفا رمان کوتاه را تبدیل به نمایشنامه کرده است که کار چندان مهمی نیست. بهتر بود می نوشتند نویسنده داستایفسکی است.

صحنه دینامیک خاصی ندارد. احتیاجی هم ندارد. هم رمان اینگونه است که یک راوی دارد هم تئاتر. برای تئاتری که یک راوی دارد و قرار است یک نفر صرفا حرف بزند دینامیک نداشتن چندان مساله مهمی نیست. اینکه صحنه را در وسط درآورده اند و بازیگر به دور آن حرکت می کند هوشمندانه است. بیشتر فضا را شبیه به یک مهمانی می کند. خصوصا در جاهایی که خطاب راوی به تماشاگران است این طراحی صحنه به ایجاد فضا کمک می کند. در جاییکه خانم نقوی می نشیند از گوشه دیگر سالن دید ندارد. هرچند بیشتر از یک دقیقه از کل تئاتر هم نیست. با اینحال میشد اکت های آن صحنه را به قسمت دیگری از صحنه منتقل کرد که تمام تماشاگران تسلط روی آن داشته باشند.

صابر ابر خوب نقش بازی می کند. نقشش تفاوت دارد با آن نقش های همیشگی. آن بهت زدگی و تعجب ناشی از بروز حوادث که عموما در نقش هایش وجود ... دیدن ادامه ›› دارد اینجا وجود ندارد. با خونسردی ماجرا را تعریف می کند.

سالن متاسفانه صندلی های راحتی ندارد. الحمدلله این نمایش بیشتر از 60 دقیقه نیست. نمی دانم در نمایش های دیگر هم از همین صندلی ها استفاده می شود یا خیر. اگر اینطور باشد نشستن بیش از این روی این صندلی ها سخت است.
یک نمایش فوق العاده و هماهنگ

میزانسن ها و دینامیک صحنه نقش خوبی در القای حس ایفا می کند. طراحی حرکات و صحنه معنادار است و با بازی بدن بازیگران ترکیب شده و صحنه های فوق العاده جذابی را ایجاد کرده است. بازی بازیگران علیرغم نقش های سختی که دارند قابل قبول است. دیالوگ هایی سخت را بسیار روان ادا می کنند. لحن بازیگری که زبان بسته است کم کم قابل فهم می شود و می توان با آن ارتباط گرفت. بازیگران تسلط بسیار خوبی به هنجره خود دارند و صدای خود را به خوبی بین شخصیت های مختلف تغییر می دهند. از تمامی عناصر، نمایشنامه بیشتر خود را نشان می دهد. یک ایده ی جالب و تفسیرپذیر و قابل بحث و گفتگو دارد.

یک تفسیر همان داستانی است که روایت می شود. سه زندانبان که آرزوی زندانی دارند و یک نفر از راه می رسد که از قضا منجم باشی دربار است. منجم باشی آنها را با ورق الخیال یا بنگ به عالمی می برد که در آن زندانبانان تبدیل به شاه سلطان حسین صفوی و وزرایش می شوند. همینجا گریز به نماد زده شده است. توهمات زندانبانان هرکدام میتواند به یک نمادی تفسیر شود و نمایشنامه به صورت نمادین ... دیدن ادامه ›› تفسیر شود.

یک تفسیر می تواند این باشد که زندانبان اصلی (بوالعجب) یک حاکم امروزی است که شرایط کشورش را به مانند دوره شاه سلطان حسین کرده و اسیر خرافات شده است. این حاکم شخصی است که همه را از خودش رانده و احتمالا به مانند پادشاه سیاره ی شازده کوچولو دیگر مردمی ندارد که به آنها حکومت کند. این حاکم شکنجه گر شب و روز از خدا می خواهد که برایش یک زندانی بیاید. زندانی ای که میاید این حاکم را به دوره صفویان می برد و به او نشان می دهد که عاقبت حکومت به سبک شاه سلطان حسین چیست؟ به او چیزهایی را از حکومت صفویان نشان می دهد که برای حاکم امروز درس عبرت شود.

تفسیر دیگر می تواند این باشد که بوالعجب همان شاه سلطان حسین است که در زندان محمود افغان افتاده است. از تمام جلال حکومتش تنها خوی وحشی گری و شکنجه گری برایش مانده ولی کسی هم نیست که او را شکنجه کند. سلطان و وزرایش در زندان هستند و هر سه دچار خیالات اند تا اینکه منجم باشی را هم به زندان می اندازند. منجم با ورق الخیال سلطان حسین را به روزگار خوش سلطنتش می برد و به او نشان می دهد که چه کارهایی کرده که امروز به چاه محمود افغان افتاده؟

در چنین روایت هایی که پای یک عنصر وهم آور در میان است مرز واقعیت و خیال از بین می رود. ممکن است دنیایی که بعد از مصرف ورق الخیال می بینیم دنیای واقعی باشد، ممکن هم هست توهم باشد. حتی حکایت های منجم باشی میتواند راست باشد یا دروغ. بنابراین باز هم بیشتر پای تفسیر به میان می آید و اثر تفسیر پذیرتر می شود.
ده سال است که کسی تئاتر ندیده است...

این نمایش یکی از بهترین آثار نمایشی بود در 19 سالی که تئاتر میروم.

برقراری ارتباط با این نمایشنامه مستلزم داشتن اندکی دانش از هنرهای نمایشی است. اگر نمایشنامه هملت را خوانده باشید بیشتر ارتباط برقرار خواهید کرد. این نمایش آثار مبتذلی را که این روزها با نام کنسرت-نمایش اجرا می روند، نقد می کند. آثاری که نه کنسرت هستند، نه نمایش! چیزی را به خورد مخاطب می دهند که تئاتر نیست و هدف صرفا این است که توجیهی برای دریافت هزینه های گزاف داشته باشند. بلیط ها را از یک ماه قبل پیش فروش کنند و اگر هم کنسل شد بدون قائل شدن ذره ای ارزش برای مخاطب پولش را جلویش ... دیدن ادامه ›› بیاندازند!

اصطلاح کنسرت-نمایش چیزی بود که حدود 10 سال قبل و از نمایش ترانه های قدیمی اختراع شد. تئاتر نبود، کنسرت هم نبود. حس خوب داشت. همان حس خوبی که بعد از نمایش های روحوضی و قهوه خانه ننه قمر داریم! البته که این روزها ثروتمندان برای خریدن حس خوب پول های خوبی میدهند. حس خوب داشت اما هنر؟ در همین تیوال چقدر در خصوص آشی به نام کنسرت-نمایش بحث شد. چقدر صاحبان کنسرت-نمایش ها منتقدین و حتی مدیران تیوال را تهدید کردند که چرا اجازه میدهید چنین حرف هایی زده شود که اثر من خدایی نکرده نفروشد! نگران نباش آقای محترم، تهیه کننده محترم، جامعه انقدر در ابتذال غرق است که ریالی از فروش شما کاسته نمیشود. شما موفق هستید در بازار فروش و حس خوب را خوب می فروشید. خداروشکر که دکان حس خوب شما مشتری برایش صف می کشد. اما اجازه بدهید ما هم هنر بخواهیم. بگذارید عده ای هم متقاضی هنر باشند.

و این نمایش برای آنهایی است که متقاضی هنر هستند...

عده ای جوان چنان با حرارت نقش بازی میکنند که مو بر تن آدم می ایستد! بخش هایی از نمایش به زبان انگلیسی اجرا میشود که قاعدتا عده ی زیادی نمی فهمند. لازم نیست بفهمید. هنر بازیگری در چنان سطحی است که حس افلیا به شما منتقل می شود. در این نمایش حس هملت منتقل میشود و حس افلیا. خیر، آن حس خوبی که دمی شما را از این محنت سرا جدا سازد در این نمایش نیست. اگر حس خوب می خواهید به کنسرت-نمایش بروید. قهوه خانه ننه قمر و فیسپوک 5 در سینمایی دو چارراه آنطرف تر حس خوب و رهایی بخش می فروشد. اینجا حس افلیا به شما منتقل میشود آنجا که در اثر اقدامات هملت به جنون رسیده است. حس جنون به شما دست می دهد. حال بد شما بدتر میشود. حس حقارت شما در اثر سرکوب های سیاسی و اجتماعی تشدید میشود. در زندگی واقعی مدام تراژدی بر روح و روانتان زخم نهاده و مثل خوره روحتان را آهسته و در انزوا خورده و تراشیده و این هملت هم یک تراژدی است و چه کار کنیم که تراژدی است؟ میخواهید کنسرت-نمایشش کنیم؟ میخواهید به بار کمدی آن بیافزاییم؟ والاترین نمونه ی هنر تراژیک است و همین است که هست. هنر است برای مخاطبان هنر.

بخش هایی از این تئاتر، نمایش در نمایش است. درست همانطور که در هملت هم یک نمایش در نمایش داریم و هملت بازیگران دوره گرد را در مقابل مادر و عمویش کارگردانی میکند. دقیقا به همین شکل مسعود دلخواه هم وارد تئاتر خودش شده و دارد بازیگرانی بی نام و نشان، شاید بی نام و نشان تر از آن بازیگران دوره گرد هملت را در مقابل شما کارگردانی میکند. همینجا نشان می دهد که آن دکترای کارگردانی تئاتر برازنده اش است.

شما می توانید به راحتی و در یک جای خوب سالن و بدون اینکه منتظر باز شدن فروش تیوال باشید، بلیط این تئاتر را بخرید، اگر متقاضی هنر تئاتر هستید. لازم نیست صف بکشید. این تئاتر فروش زیادی ندارد. در سالن تئاتر عده ای اطراف شما مدام پچ پچ می کنند و حرف می زنند. حوصله شان سر رفته و خمیازه می کشند. صدای باز شدن چیپس و پفکشان شما را آزار می دهد. عده ای وسط نمایش سالن را ترک می کنند و از جلوی شما رد می شوند.اگر مخاطب هنر تئاتر هستید همینجا به یک سوال اساسی باید پاسخ بدهید: پس ده سال کنسرت-نمایش گذاشتن و کشاندن مردم به سالن های تئاتر چرا فرهنگ تئاتر رفتن را ایجاد نکرد؟ شاید جواب این سوال این است که ده سال است که کسی تئاتر ندیده است...
- چطوره کنسرت-نمایشش کنیم؟ هم کنسرته هم نمایش.

- اتفاقا از نظر ما نه کنسرته نه نمایش!
این نمایش چیزی جز همان خلاصه ای که در بروشور نوشته شده نیست. تمام نقطه قوت اثر در همان چیزی است که لحظه ای به ذهن نویسنده خطور کرده. نمایشنامه شخصیت پردازی ندارد در نتیجه نقش خلق نشده است. بنابراین بازی به آن شکلی که تعریف میشود مفهوم پیدا نمی کند که بگوییم بازی ها خوب است. دو نفر هستند که صرفا با هم دیالوگ رد و بدل می کنند. اکت خاصی هم ندارند. اینکه خانم بهرامی با پای شکسته و عملا با یک پا تحرک دارد قابل تحسین است. اما بازی جایی مفهوم دارد که شخصیت پردازی باشد و نقش شکل بگیرد. به کاراکترها حتی نمیشود تیپ اطلاق کرد. نمایشنامه اصلا برای چنین چیزی نوشته نشده است که بخواهد شخصیت محور باشد و بخواهد تماشاگر با نقش ارتباط برقرار کند. به همین دلیل تلاش های بازیگران جهت برقراری ارتباط مستقیم با تماشاگران هم بی معنا و بیهوده است. صرفا نمایش را قابل تحمل می کند.

دو نفر با هم تضاد ندارند. به جز تضاد در جنسیت تضاد دیگری بین آنها دیده نمیشود که تضاد جنسیتی هم در محتوا عمل نمیکند. یعنی دو طرف تایید کننده هم هستند و هر دو معتقدند که باید سگ را نجات داد یا برایش غذا ریخت. پس نمایشنامه از آن تعبیر سنتی درون که شامل خیر و شر میشود خارج شده است. در ذهن نویسنده کشمکشی بین دو امر تایید کننده هم وجود دارد و مثلا اینطور نشده که یک فرشته و دیو با هم بحث کنند. این در نوع خودش نگاهی جالب است. اینکه علیرغم تایید کنندگی کشمکش هم وجود دارد مجددا قابل تحسین است.

نمایشنامه صرفا یک موضوع دارد و فقط در صحنه عروسکی آخر به محتوا تبدیل می شود. نگاه خاص نویسنده به موضوع تا آن لحظه گنگ است. چیزی که طی یک ... دیدن ادامه ›› ساعت تئاتر دیده میشود همفکری دو کاراکتر است برای بیرون آوردن یک سگ از چاه. این دو حتی تلاش هم نمیکنند. با شوخی هایی که می کنند بیرون آوردن سگ از چاه را تبدیل به یک مساله هم نمی کنند. انگار که دو نفر بیکار کنار یک چاه خورده اند به پست هم و صرفا همفکری می کنند. طبق چیزی که در بروشور نوشته شده به نظر می رسد نویسنده وقتی با این موقعیت روبرو شده مساله برایش بسیار جدی بوده و بسیار تلاش کرده که سگ را نجات بدهد. ما این جدیت و تلاش را نمی بینیم. به همین علت هم آن نگاه خاص اگزیستانسیالیستی آخر نمایش با بدنه اصلی نمایش ارتباط برقرار نمیکند. کسی ناگهان خودش را ته چاه و به جای سگ می بیند که به اندازه کافی برای نجاتش تلاش کرده باشد، نه اینکه صرفا حرف زده باشد و با مساله شوخی کرده باشد. محتوای نمایشنامه آنقدری ابزورد هست که با این حجم از فضای طنز سازگار نباشد.
*انگار که دو نفر بیکار کنار یک چاه خورده اند به پست هم و صرفا همفکری می کنند*
طبق فرمایش خود شما دقیقا همین اتفاق افتاده ، دونفر در مورد موضوعی که نمیتوانند برایش کار منطقی انجام دهند چون چاه بسیار عمیق است و ابزار مناسب ندارند و فقط میتوانند صورت مسئله را مطرح کنند در حال گفتگو هستند چون ایشان یکی از ما هستن مایی که در جامعه مشابه رومانی کمونیستی 1984 زیست میکنیم و همگیمان سوالات را میدانیم اما در مورد عمل یا جوابدهی به این سوالات هیچ کاری نمیکنیم، هیچ مطلق!
بروشور کار جلوی من است نویسنده ذکر میکند که:
این تصویر مرا شگفت زده کرد ، به خصوص در آن لحظه که نمیتوانستم کاری انجام دهم (هر چقدر خم میشدم نمیتوانستم سگ را با دست بگیرم) و ... دیدن ادامه ›› ناگهان احساس حقارت و ناتوانی کردم. این نمایش به وضوح سعی در نشان دادن این ناتوانی در نتیجه حس حقارت حاصله دارد اما برای تلنگر زدن زبان طنز ابزوردگونه را انتخاب کرده و اتفاقا مسئله ای را مطرح کرده که نیاز به تلاش برای اثبات ندارد و با گفتگوی دونفر که از خرده هوشی برخوردارند میتوان فهمید که بیرون آوردن این سگ از عهده آنها خارج است، برای درک استعاره این قضیه شما را به شرایط مثلا انتخاباتی چند هفته گذشته ارجاع میدهم، آیا ما برای حل مسئله انتخاب رئیس جمهور راهی بجز گپ و گفت دوستانه یا دشمنانه بر سر این چاه با هم داشتیم؟ آیا راههای آزموده یا ناآزموده را در حصول نتیجه نمیتوانستیم پیش بینی کنیم؟ آیا برای شکل گرفتن قصه نیاز به شخصیت یا تیپ داشتیم تا بفهمیم بقول نویسنده چقدر ناتوان هستیم؟
محمد کارآمد
دوست عزیز جمله ای که پاینتر مینویسم نقل قولی از بزرگان است، لطفا شخصیش نکنید و به خودتون نگیرید چون از سبک نوشتارتون مشخص انسان با کمالات و اهل مطالعه و مطلعی هستید، اما جهانبینی من شبیه آدماهیی ...
اتفاقا بهترین مثال را برای ابتذال سیاسی آوردید. برشت و باقی چپ های دنیا بزرگترین عامل ابتذال سیاست در دنیا بودند و هستند. در معنای ابتذال لازم است موشکافی شود. برنامه پرگار یک قسمت ویژه اختصاص داده است به مفهوم ابتذال. اگر علاقه داشتید ببینید.

یکی از معانی ابتذال خوارگرایی است. یعنی گرایش به خوار و خفیف و پست و پیش پا افتاده کردن امور. وقتیکه پزشک متخصص در خصوص یک بیماری نظر می‌دهد این می‌شود تشخیص و درمان و راه درست و علمی حل مساله است. وقتیکه هرکس از هر دکان و بقالی روغن بنفشه تجویز می‌کند می‌شود خوار کردن علم پزشکی. سیاست هم همین است. ما از سیاست بیزار نیستیم. ما می‌گوییم سیاست امری تخصصی است. علم است. فلسفه دارد. حتی اگر همه چیز هم سیاسی اس (که نیست) باز هم متخصص باید درخصوص آن نظر بدهد. وقتیکه سیاست انقدر خوار می‌شود که هر ننه قمری در صف نانوایی و تاکسی صاحب نظر می‌شود این ابتذال ... دیدن ادامه ›› است. همانطور که بیماری را پزشک تشخیص می‌دهد امر سیاسی را هم باید سیاستمدار تشخیص دهد. ابتذال سیاست نهایتا به اینجا رسیده نه فقط مردم عادی در صف نانوایی، که در سطوح بالای مملکت هم بی تخصص ها سیاستمدار شده اند. آقای ظریف بعد از سالها خرابکاری در حوزه سیاست خارجی (که خودش معترف است) می‌شود متخصص ما در سیاست خارجی. افرادیکه در سطوح بالای سیاست قرار دارند حتی الفبای سیاست را نمیدانند. فقط ایدئولوژی دارند و همین. خوب، در سطوح پایین و حتی در میان مخالفان هم وضعیت همین شده.

حالا شما که اهل فلسفه هستید بدانید طبق نظریه هگل اگر همه چیز سیاسی باشد (یعنی آنتی تز نباشد) در اصل هیچ چیز سیاسی نیست. فلسفه سیاسی آرنت هم می‌گوید سیاست مهمترین امر در حیات انسان است. نمی‌گوید همه چیز سیاسی است!
کیارش
اتفاقا بهترین مثال را برای ابتذال سیاسی آوردید. برشت و باقی چپ های دنیا بزرگترین عامل ابتذال سیاست در دنیا بودند و هستند. در معنای ابتذال لازم است موشکافی شود. برنامه پرگار یک قسمت ویژه اختصاص ...
آنچه شما میگویید خط به خط صحیح و واضح است و در آن هیچ بحثی نیست، اما جامعه متخصص گرای آگاه کجاست که جغرافیای زیست منو شما باشد؟ آنچه میپسندید که اگر بود نه آرنتی متولد میشد و نه برشتی سعی در فهماندن چرایی عقب ماندگیهای بشر داشت؟ زمانی که آنها نوشتند و گفتند در جوامعشان نبود متخصص سیاسی بیداد میکرد و ایدولوژی زدگی همه چیز را نابود و جنگ جهانی سایه مرگ را در اروپا گسترانده بود! مسئله امروز ما شباهتمان به سیاهی آن دوران است و آنچه شما میگویید و میخواهید مدینه فاضله ای است دور از جهالت و روغن بنفشه، که دست یابی به آن بدون گذر از سیاست و سیاست زدگی و شناخت علل این اتفاقات مقدور نیست، شما در مورد آینده ای نیکو سخن میگویید که ای کاش بود و من در مورد رومانی 1984 (کتاب اورول هم اینجا نمود دارد!) میگویم که تا انقلابی سیاسی نظامی در آن رخ نداد نتوانست از زیر سایه ظلم دیکتاتور مخوفش رها شود و صد البته که هنوزم گلستان نشده اما قطعا با سیاهی آن دورانش قابل قیاس نیست و امروز میتوان در آن صحبت از اصلاح و سپردن امور به متخصصص کرد، مردم کوچه و بازار درد دارند و در پی درمان به هر اراجیفی چنگ میزنند و لقه سیاست میجوند وگرنه در دنیایی با اقتصاد بهتر و آرامش بیشتر قطعا در صف نانوایی صحبت از سفر و مهمانی و امید به رسیدن آرزویی بیشتر خواهد شد تا ناله و نفرین سیاسیون!
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ضمن تشکر از گروه اجرایی انتقادات خودم به این نمایش رو مطرح میکنم. من در گروه پاییز بودم.

همه چیز از یک شروع ضعیف آغاز میشه. نه پرده ی آغازین نمایش، بلکه نحوه ای که تماشاگران دسته بندی میشوند و وارد محیط میشوند. این سالن (بوتیک تئاتر) به دلیل اینکه یک لابی مناسب ندارد تجمع بسیار زیاد و فشرده ای جلوی درب اصلی ایجاد میکند. با توجه به اینکه محل ورود و خروج سالن 4 و 5 هر دو از این درب است تجمع دو چندان میشود. طوریکه شما نمیتوانید در فضایی حاضر باشید و از شروع نمایش اطلاع حاصل کنید. به طرز عجیبی ساعت شروع نمایش در سالن 4 و 5 بسیار نزدیک هم قرار داده شده و این موضوع باز هم به تجمع و شلوغی ورودی سالن دامن می زند. این دیگر کمترین کاری است که یک سالن میتواند بکند و ساعت های شروع و پایان تئاترهای خود را طوری تنظیم کند که تجمع ایجاد نشود. از همه چیز بدتر این است که وقتی شما وارد سالن میشوید متوجه میشوید که در سمت راست یک کافه تعبیه شده و در سمت چپ هم یک فروشگاه! یعنی اگر مدیریت مجموعه بوتیک تئاتر کوچکترین ارزشی برای تماشاگر خود قائل بود حداقل یکی از این دو مجموعه را حذف کرده و به لابی تماشاگران اختصاص میداد که تماشاگران در کوچه و خیابان سرگردان نشوند و با سن زیاد مجبور نباشند گوشه خیابان منتظر بایستند. به همه ای اینها نیم ساعت تاخیر در شروع نمایش را هم اضافه کنید! لازم به ذکر است که من در روزهای پایانی اجرا بلیط داشتم و بعد از بیست و چند روز اجرا اصلا برای من این حجم از ناهماهنگی پذیرفتنی نیست. من بعد از 20 سال تئاتر رفتن کاملا میدانم که نباید با گارد وارد سالن شوم و سعی کنم هر آنچه قبل از اجرا رخ داده را فراموش کنم. در پروفایل من هم مشخص است که این اولین بار هست که دارم به این میزان شدید ناهماهنگی اعتراض میکنم، هرچند ناهماهنگی و تاخیر چیزی است که با اکثر امور در کشور ما عجین است و تا حدودی از آن قابل گذشت است. با همه این توضیحات من پیش ازینکه این نمایش را نقد کنم به شما هشدار میدهم (نه پیشنهاد) که به هیچ عنوان ... دیدن ادامه ›› به هیچ اجرایی در این سالن نروید تا زمانیکه مدیریت این مجموعه تصمیم بگیرد برای وقت و جان تماشاگرانش مقداری ارزش قائل شود. نهایتا این نحوه ی پذیرایی موجب شد گاردی که نباید میگرفتیم ایجاد شود و با خستگی ناشی از بیش از یک ساعت سرپا ایستادن در خیابان، تئاتری را ببینیم که خودش احتیاج به سرپا ایستادن دارد و یک ساعت دیگر هم به خاطر ذات تئاتر محیطی اش مجبور شدیم ایستاده تماشا کنیم. اینجا دیگر کارگردان عزیز و عوامل اجرا باید به ما حق بدهند که پا درد نگذارد بدون گارد اجرای شما را ببینیم. مقصر ایجاد شدن این شرایط هم شما نیستید و بیش از هرچیزی مدیریت مجموعه ای که با آن کار کردید خستگی را به جان تماشاگران شما انداخت.

فضای این نمایش میخواهد ترسناک و دلهره آور باشد. با گریم ها و فضای تاریک و ترسناکی که دارد هم تا حدودی موفق میشود. اما با محتوای خود چیز زیادی به این فضای دلهره آور اضافه نمیکند. شما اگر خودتان یک ساعت بروید در این بیمارستان متروکه و خرابه قدم بزنید بیشتر دچار دلهره میشوید. خصوصا پخش موسیقی بیشتر این فضا را به هم میزند. در انتخاب آهنگ ها دقت کافی نشده است. اپیزود اول فصل پاییز انقدر ضعیف است و با بازی های بسیار ضعیف اجرا میشود که با آن فضاسازی اولیه و گاردی که مدیریت مجموعه ایجاد کرده ترکیب و همراه میشود و دیگر نمیگذارد شما آخر اجرا بتوانید ارتباط برقرار کنید. هر چند اپیزودها به ترتیب بهتر میشود اما اثری در حس بیننده ندارد چون حس بیننده از همان ابتدا مورد حمله قرار گرفته و تخریب شده است. من شخصا در هر مدیومی (چه سینما چه رمان چه حتی موسیقی) احساس میکنم یک شروع طوفانی و بسیار عالی بسیار بهتر مخاطب را جذب میکند. این امر در نمایش تناقضات ابدا رخ نمیدهد و کاملا برعکس است. بیشترین میزان دینامیک و تحرک در اپیزود سوم رخ میدهد. در نهایت نمایش با یک اجرای مشترک بین فصول و اجرای آهنگ بلاچاو ایرانی و سیاست زدگی به پایان می رسد. سیاست زدگی یعنی اینکه این نمایش به هیچ عنوان سیاسی نیست. اما به سیاست متوسل میشود که از گزند انتقادها دور بماند. سیاست اپیزودهای مختلف را به هم پیوند نمیدهد و اپیزودها کاملا غیرسیاسی هستند.

با این اوصاف تلاش و زحمت بازیگران و دست اندرکاران این نمایش جای قدردانی دارد که در فضایی چنان سرد تمرین کرده و نمایش را به اجرا گذاشتند.
احتمال اسپویل

یک اجرای ضعیف و نمایشی بی سر و ته. ضعف اصلی این نمایش در نمایشنامه است. پدر یک خانواده مرده و یکی از فرزندان می‌خواهد بداند پدرش چگونه مرده و در این بین با دروغ هایی مواجه می‌شود و در نهایت از پنهان‌کاری اعضای این خانواده و دروغ های آنها به هم مطلع می‌شویم. نمایشنامه خیلی سریع سر اصل موضوع می‌رود. بی هیچ مقدمه چینی در همان دقایق ابتدایی مساله طرح می‌شود و می‌فهمیم که یکی از فرزندان می‌خواهد بداند پدرش چگونه فوت شده. طبیعتا این مساله به بیننده هم منتقل می‌شود و برای او هم همین سوال پیش می‌آید. بیش از نیمی از زمان اجرا مساله این است که پدر چطور مرد؟ ناگهان در دقایق آخر مساله به طرز ناشیانه ای تعویض می‌شود به اینکه خانه را از دست داده اند و اصلا پدر هم سر همین موضوع سکته کرده و مرده و حالا باید چه کار کنند؟ کسی هم کاری ندارد که نادر با این همه قصه و داستانی که سرهم کرد آخر میخواست به کجا برسد؟ آیا بهتر نبود نادر که کل ماجرا را می‌داند زودتر خانواده را مطلع کند؟ همانطور که معلوم نیست خواهرشان تا کجا و تا کی می‌خواست ماجرای طلاقش را پنهان کند؟ در اصل می‌شود گفت که این خانواده بیخودی به هم دروغ می‌گویند و پنهان‌کاری می‌کنند و نقشه ای در سر ندارند. شاید به دلیل اینکه از هم فاصله گرفته اند و برای هم غریبه شده اند. اما این موضوع هم به درستی در نمایشنامه باز نمی‌شود و نه می‌فهمیم چرا و نه می‌فهمیم چگونه اعضای این خانواده از هم دور شده اند. داستان صرفا یک خانواده ی از هم پاشیده را نمایش می‌دهد و موضوع از هم پاشیدگی باز نمی‌شود. برای مثال در فیلم برادران لیلا عامل از هم پاشیدگی پدر خانواده معرفی می‌شود. اینجا عامل از هم پاشیدگی نادر، یکی از برادران است که نمایشنامه از روی این مساله هم عبور می‌کند. در کل به نظر می‌رسد نمایشنامه قصد خاصی ندارد و صرفا هدفش ایجاد فضایی کمیک است که مخاطبش را بخنداند. در خلق این فضا هم چندان موثر ... دیدن ادامه ›› واقع نمی‌شود. هرچند ممکن است شما را دقایقی بخنداند اما به دلیل سطحی بودن شوخی ها و طنزها به سرعت اثرش را از دست می‌دهد.

به مانند اکثر فیلم‌ها و سریال های این روزها، این نمایش نیز جنسش اینگونه است که عده ای نشسته اند یکجا و حرف می‌زنند! صحنه دینامیک خاصی ندارد. اثر حتی یک کلمه از طریق صحنه حرف نمی‌زند و این فقط بازیگران هستند که با کمترین اکت فقط دیالوگ می‌گویند. تنها عنصری که در میزانسن وجود دارد و نظر بیننده را جلب می‌کند لباس شمر است که بر تن یکی از بازیگران است. خیلی باید ریزبین باشید که شیشه ی شکسته ی پنجره هم نظر شما را به خودش جلب کند. در مجموع هیچ چیز دیدنی ای روی صحنه نیست و اگر چشمهای خود را ببندید هم نمایش انقدر دیالوگ دارد که به سادگی متوجه همه چیز میشوید و این اثر با اندکی تغییرات جزئی می‌تواند یک نمایش رادیویی هم باشد.
این نمایش از نظر هنر تئاتر نمایش فوق العاده ای است. اجزای صحنه هماهنگی بسیار خوبی دارند. نمایشنامه تا جاییکه خاطرم هست 15 پرده هست. هر پرده دینامیک و ریتم خاص خودش را دارد و ریتم نمایش در کل سینوسی است و بالا و پایین میشود. اما این کم و زیاد شدن چندان نیست که پرده ای حوصله سربر شود یا گیج کننده. در مجموع همه چیز در حد متعادل و هماهنگ و درست خودش به کار رفته است و این هماهنگی و ریتم صحنه هست که جذابیت اصلی این نمایش است.

احتمالا دیده اید که در نقد آثار نمایشی هر جزئی از اثر را جداگانه بیان میکنند مثلا طراحی لباسش خوب بود موسیقی اش عالی بود و نورپردازی اش بد بود! یک اثر هنری اگر خودش منسجم باشد به این شیوه تکه پاره میشود. درباره نمایش فردریک وضعیت همینطور است. یعنی هیچ جزئی از اثر نیست که به تنهایی جلوه نمایی کند و بتوانیم بگوییم آن جزء از بقیه بهتر بود. تمامی اجزا در هماهنگی و متناسب با هم عمل میکنند. یعنی موسیقی و نور و بازی و میزانسن و همه چیز روی هم نشسته و متعادل و متناسب شده است.

موضوع دیگر اینکه دیدن نمایش به شدت بهتر از خواندن نمایشنامه اش است. به هیچ عنوان حس و حالی که در این نمایش میبینید در نمایشنامه وجود ندارد.

به همین دلایل میشود گفت این نمایش یکی از بهترین اجراها در سالهای اخیر است و پیشنهاد میشود از دست ندهید.
بیان بازیگران به شدت ضعف داره. دیالوگ ها به دلیل بیان ضعیف حتی در ردیف های جلو هم مفهوم نیست. بیان بازیگران زن بیشتر ایراد دارد. خصوصا در قسمتهایی که بازیگران از داخل محفظه دیالوگ میگن، این ضعف بیشتر مشاهده میشه.

اثر بازی کردن آقای اسماعیل کاشی در تئاترهای رضا ثروتی در صحنه سازی، گریم و پرفورمنس بازیگران به شدت مشهود است.

بدون خواندن نمایشنامه (کله گردها و کله تیزها) فهمیدن و رمز گشایی کار راحت نیست.

در یک بلک باکس با عرض زیاد دینامیک در جای جای صحنه وجود داره و این حواس بیننده رو پرت میکنه. در بسیاری از صحنه ها معلوم نیست کدوم دینامیک اصلی صحنه است و تمرکزی روی صحنه نمی توان داشت. خصوصا اگر در ردیف های جلو باشید بخش هایی از حرکات صحنه را بالاجبار از دست می دهید. اگر در ردیف های آخر ... دیدن ادامه ›› باشید هم به دلیل بیان ضعیف بسیاری از دیالوگ ها را از دست می دهید.

طراحی صحنه بسیار مفهومی است و بازیگران با بازی بدن مسلط به اجرای صحنه های پر جنب و جوش و شلوغ اثر هستند و این نشان از تمرین زیاد داره

برای نقش زندانبان باید تحرک بیشتری درنظر گرفته شود. این یک نقش یونیک در نمایشنامه است و نیاز به پرداخت بیشتری دارد. در حال حاضر ضعف پرداخت در نقش زندانبان موجب میشود این نقش در تحرک زیاد و جنب و جوش صحنه دیده نشود.

ترکیب کردن چند داستان و پیوند زدن آنها از نظر زمانی بسیار خوب انجام شده و به خوبی قابل دریافت هست. اگر روی بیان بازیگران بیشتر کار بشه نمایش مثال زدنی خواهد بود.
کیارش (kiayenabi)
درباره نمایش پدر i
برای نقش آن باید بازیگری بهتری انتخاب بشه. این نقش تکمیل کننده نقش اصلی است و وقتی انقدر بد بازی میکنه بازی نقش اصلی هم خراب میشه. هرچقدر آقای کیانیان فضا ایجاد می‌کرد خانم ون هولک. اونو از بین می‌برد!

در مقایسه با فیلم فراموش نکنید این مدیوم تئاتره و اون سینما. قدرت دوربین در ایجاد فضا چیز کمی نیست. این تئاتر در مدیوم خودش فوق العاده است و فقط بازیگر نقش مکمل رو بهتر بازی بکنه چیزی از یک تئاتر کامل کم نداره.
صد در صد مدیوم متفاوته، ابزار هم متفاوته.
قرار نیست در سطح اون فیلم باشه، همه چیز متفاوته و قابل مقایسه نیست، اما از فیلم متوجه میشیم قراره چی انتقال پیدا کنه! هدف نمایشنامه چیه.
میتونست خیلی بهتر باشه، خیلی خیلی بهتر.
یه کار متوسط رو به پایین بود، مخصوصا در فضا سازی و شکل گیری درام به نظر من اصلن سربلند نبود!
۲۳ آبان ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
بادیگارد در فیلمنامه به شدت ضعف در شخصیت پردازی دارد. موقعیت های فیلم حوادثی را پدید می آورد که زمانبندی ها را به هم میریزد. شرایط کاملا تحمیلی است. فیلم آنقدر شعارزده است که این همه شرایط تحمیلی برایش قابل درک است!
از جمله این شرایط تحمیل شده به فیلمنامه به موارد زیر میتوان اشاره کرد:
1- حاج حیدر سالهاست بادیگارد است و خط به چهره ندارد اما در ماههای آخر فعالیت شغلی اش با دو حادثه تروریستی مواجه میشود که در یکی از آنها چندین و چند نفر و در دیگری خود محافظ کشته میشود! با چنین شرایط مخاطب قطعا باید از خودش بپرسد که حاج حیدر با این شغل خطیری که دارد و ظرف چند هفته دو حادثه تروریستی را تجربه میکند، تا الان چرا زنده مانده؟ یا حداقل باید پرسیده شود که او قبلا چه میکرده؟ چرا حاج حیدر هیچ خاطره ای ندارد؟ در اینباره فیلم پاسخ مناسبی ندارد. گذشته حاج حیدر تنها با شعارهایی مبنی بر اینکه الان دهه 60 نیست و دهه 90 است ساخته میشود. ما فقط میدانیم حاج حیدر در دهه شصت مانده! اینکه در دهه شصت و متعاقبا در دهه های هفتاد و هشتاد دقیقا چه میکرده که حالا اینگونه به دهه نود رسیده معلوم نیست. شخصیت به گونه ایست که انگار از دهه شصت مستقیما به دهه نود پریده است!

ادامه در:
http://www.salamcinama.ir/naghd/article/623/%D9%86%D9%82%D8%AF-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%A8%D8%A7%D8%AF%DB%8C%DA%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF-%D8%AF%D9%87%D9%87-%D8%B4%D8%B5%D8%AA-%DB%8C%D8%A7-%D9%86%D9%88%D8%AF-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D9%84%D9%87-%D8%A7%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D8%B3%D8%AA-
نقدی بر سگدونی و تحلیل فیلم ابد و یک روز

ابد و یک روز ادعای نمادین بودن و سیاسی بودن ندارد و پر است از نشانه های رئالیستی که به آن اشاره خواهد شد. هرگونه برداشت های نمادین از این اثر ناشی از دیدگاههای شخصی است. اینکه خانه استعاره از وطن در نظر گرفته شده است نشان دهنده یک دیدگاه کور ناسیونالیستی زمان شاهی است! ناسیونالیسمی که صرفا در جهت مقابله با ورود کمونیسم به کشور تبلیغ میشد و اکثر کسانیکه دوران تحصیل خود را در زمان زمامداری پهلوی دوم گذرانده اند دچار یک نوع بیماری ناسیونالیستی به نام "وطن خانه پنداری" هستند که نمودهایش را میتوان در اشعار کتابهای درسی دبستان دهه 40 و 50 نیز یافت. این دیدگاه به نسل های بعدی هم با دوزهای متفاوت تزریق شده است و نسل های امروز هم دچار این توهم در نوع خودشان هستند. "وطن خانه پنداری" در تفسیر هر فیلمی که در آن خانه ای باشد وارد میشود. اجاره نشین ها، مهمان مامان، خانه پدری و حالا هم گریبان ابد و یک روز را گرفته است!
اگر خیلی خشک و علمی به قضیه نگاه کنیم بین خانه و وطن یک فرق اساسی هست که به نظر میرسد حتی در شعر هم جایز نیست چنین تشبیه و یا استعاره ای صورت گیرد. خانه حریم شخصی است و وطن حریم جامعه و عمومی است. اما آیا "وطن خانه پنداری" بد است؟ چنین نیست. اگر مردمی در واقعیت وطن خود را مانند خانه خود بدانند مسلما آن وطن آبادترین جای جهان خواهد بود. اما مساله این است که وطن خانه پنداری، به سبکی که به جامعه تزریق شده عمق و نمود خارجی ندارد و تنها یک توهم است. مردمی که در خیابان آشغال میریزند چطور ممکن است وطنشان را مانند خانه خود بدانند؟ پس این یک توهم است که از شعر و قصه برآمده و نمودش ... دیدن ادامه ›› هم در واکنش به شعر و قصه یافت میشود. منابع کشور نابود میشود و صدا از کسی در نمی آید اما خدا آن روز را نیاورد که در فیلمی یا در شعری به خانه توهین شود! فورا خانه معادل وطن قرار میگیرد و هنرمند بدبختی که حق دارد در اثر خودش یک خانه خیالی را تصویر کند و به خانه خیالی خودش هرچه میخواهد از زبان کاراکترهایش بگوید، تبدیل به وطن فروش میشود. شرم بر این نگاه!
یک دیالوگ فیلم را برداشته اند و معلوم نیست بر چه اساسی به کل فیلم تعمیمش داده اند! فرض کنیم این یک دیالوگ مهم باشد و خانه هم وطن باشد. فیلم که دارد بهترین و فداکارترین کاراکترش را به خانه بازمیگرداند! یعنی فیلم در اصل دارد تبلیغ برگشتن به خانه و وطن را میکند. چطور دیالوگی که یک شخصیت نه چندان موجه، آن هم در میان دعوا میگوید معادل پیام اصلی فیلم در نظر گرفته میشود؟ در بهترین حالت میتوان گفت:
1- خانه استعاره از ایران است.
2- مرتضی عضوی از اهالی خانه است.
3- بنابراین (از 1 و 2) مرتضی نماینده یک قشر جامعه ایران است.
4- از نظر مرتضی ماندن در خانه و بازگشت به خانه مذموم است.
5- پس (از 3 و 4) از نظر یک قشر از جامعه ایران ماندن در ایران و بازگشت به ایران مذموم است.
که این نتیجه هم باز یک واقعیت در جامعه ماست و افراد بسیاری در جامعه ما اینطور فکر میکنند که فقط باید رفت و هرکه برگردد اشتباه بزرگی مرتکب شده است. اما آیا فیلم درباره مهاجرت است؟ تبلیغ مهاجرت را میکند؟ خیر. واقعیت این است که چنین قشری در جامعه ایران وجود دارد و فیلم واقع گرا ناچار به تصویر واقعیت است هرچند این واقعیت سیاه باشد.
پس حتی اگر نمادین هم به فیلم نگاه کنیم باز نشانه رئالیسم در فیلم فریاد میزند و باز هم یک واقعیت جامعه عنوان میشود. اینجا توهم "وطن خانه پنداری" پوچی و سطحی بودنش را عیان میکند. انقدر این فریاد رئالیسم در فیلم بلند است که هیچ وطن خانه پنداری نمیتواند به آن اذعان نکند! اما چرا این رئالیسم فریاد زده شده در فیلم علی رغم اینکه کشف میشود اما به آن پرداخته نمیشود و با تیغ سمبولیسم به جانش افتاده اند؟ چرا تمایل به دیدن واقعیت آرایش شده وجود دارد؟
از دیگر فریادهای رئالیستی فیلم نگاه خانواده به داماد افغانی است. باز هم دیدگاهی که در واقعیت جامعه ما موج میزند و مصداقهایش انقدر فراوان است که نیازی به ذکر ندارد. آیا فیلم ضد افغان است؟ فیلم دارد میگوید این واقعیت در جامعه وجود دارد که افغانی کم ارزش دیده میشود. میگوید حتی یک خانواده ایرانی در اوج فلاکت هم نمیتواند داماد ثروتمند افغانی را بپذیرد و او را هم پست تر میداند. این دیدگاه شوونیستی جامعه است که واقعیت دارد و فیلم واقع گرا ناچار است آنرا به تصویر بکشد هرچند این واقعیت سیاه باشد. این واقعیت سیاه را میگوید که وطن خانه پنداری که ریشه تفکراتش در همین شوونیسم است دست از توهمات وطن خانه پندارانه خودش بردارد و بتواند واقعیت های موجود در جامعه را ببیند و هر تصویر واقعی را سیاه نمایی نپندارد.
فیلم نه داماد افغانی را بد جلوه میدهد نه خوب. درباره شوونیسم موجود در جامعه هم قضاوت نمیکند و پیام اخلاقی به خورد مخاطب نمیدهد. طوری ماجرا را درآورده است که اگر سمیه برنمیگشت هم قابل درک و توجیه بود و برگشتنش هم قابل درک است. مگر سمیه به خاطر افغانی بودن داماد به خانه برمیگردد؟! علت بازگشت سمیه این بود که تنها نقطه امید خانواده نوید بود و فیلم هیچگونه پیام نژادپرستانه ای به همراه ندارد.
فیلم یک ایراد بسیار بزرگ دارد. فضاسازی تحت تاثیر بازی است و بازی های به شدت احساسی بیننده را متاثر کرده و نمیگذارد به عمق مفاهیم فیلم برسد. دیالوگ های پینگ پونگی که رد و بدل میشود و حرکت تند دوربین هم به این امر کمک میکند و اینجاست که تعبیر "خاک به چشم بیننده پاشیدن" مصداق پیدا میکند.
یک نمونه از فریادهای رئالیستی فیلم که تحت تاثیر این خاک پاشی دیده نمیشود "دیه خواهی" است. گویا هیچ کس این فریاد را نشنیده است. مرتضی از مادر میخواهد جای اینکه نفرین کند که دست محسن بشکند نفرین کند که زیر بنز برود که دیه اش را بگیریم. اعظم از محل دیه شوهرش گذران زندگی میکند. شهناز برای دیه صورت پسرش کیسه دوخته است. باز هم یک واقعیت دیگر که در جامعه وجود دارد و فیلم دارد آنرا به تصویر میکشد. مساله دیه خواهی تفاوت چندانی با ناموس فروشی ندارد و در اصل همان است. اینکه کسی بخواهد عزیزش آسیبی ببیند تا از محل آن آسیب پولی بدست بیاورد نامش میشود "عزیز فروشی" که فرقی با "ناموس فروشی" ندارد. ناموس فروشی را مرد میکند و عزیز فروشی را زن. داستانک فرعی که به لات بازی امیر میرسد در راستای شخصیت پردازی شهناز است و بی ارتباط با مضمون اصلی فیلم نیست. شهناز بیشتر ازینکه ناراحت صورت پسرش باشد ناراحت است که دیه صورت فرزندش (که برایش کلی نقشه داشته) از کفش رفته است.
ناموس فروشی و ناموس دوستی است که در فیلم روبروی هم قرار میگیرد نه ناموس فروشی و مواد فروشی! بیست دقیقه اول فیلم اضافی نیست. سکانس اول فیلم آماده سازی صحنه برای بازگشت محسن است که توسط نوید و سمیه انجام میشود و در راستای شخصیت پردازی های فیلم است. در این سکانس مرتضی را میبینیم که سراسیمه به خانه آمده است و خبر میدهد که طرح جمع آوری موادفروشان است و چندین نفر را گرفته اند. او چرا اینقدر ترسیده است؟ محسن که در مرکز بازپروری است. پس پلیس چطور باید به خانه آنها راه یابد؟ مگر پلیس خانه به خانه دنبال مواد مخدر میگردد؟ تا مواد فروشی در خانه نباشد پلیس که با آن خانه کاری ندارد. آیا کس دیگری جز محسن در آن خانه مواد فروش است؟ به نظر میرسد حرفهای محسن درباره مرتضی صحت دارد و او مواد فروشی هم میکند. هرچند تا به اینجا نمیشود با قطعیت به او اتهام وارد کرد. همچنین صحنه تمیزکاری ها جزئیات بیهوده نیست و در راستای شخصیت پردازی نوید و سمیه است که جلوتر به آن اشاره خواهیم کرد.
در ابتدای سکانس دوم هم که محسن میخواهد شیشه ها را بفروشد مرتضی میداند که او قرار است دستگیر شود و تمام اصرارش برای اینکه بسته را از خانه بیرون نبرد این است که بیش از یک میلیون تومان سرمایه محسن کشف نشود و به دست پلیس نیافتد. شیشه به سادگی در آب حل میشود و این را مرتضی به خوبی میداند که بهترین مکان برای دور ریختن شیشه چاه دستشویی است. اما گرفتن چاه را بهانه میکند و آنرا به خانه همسایه می اندازد. با بسته دوم هم میخواهد همین کار را بکند اما نمیتواند. چهره ی ناراحتش در حین دور ریختن بسته دوم برای چیست؟ دلش برای چه چیزی سوخته است؟ محسن؟ او که آرزوی مرگ محسن را میکرد. به نظر میرسد دلش برای بسته دوم میسوزد. همانطور که شهناز چشم به پول دیه صورت پسرش دارد مرتضی هم به نظر میرسد چشم به مال برادرش دارد. هرچند محاسبات مرتضی درست از آب در نمی آید و محسن آزاد میشود.
سکانس دوم در اصل خلق یک موقعیت برای نوید است که برادرش را بفروشد یا نه؟ این سکانس به دو صحنه تقسیم میشود:
1- صحنه خارج خانه
2- صحنه داخل خانه
خارج خانه محسن توسط مامورین دستگیر شده است و نوید میخواهد محل خانه را به ماموران لو بدهد. تعلیق کوچکی ایجاد میشود و بازی احساسی محمدزاده فضای مناسب برای این تعلیق را ایجاد میکند. نوید محسن را لو نمیدهد و وارد صحنه بعدی یعنی داخل خانه میشویم که فضای استرس و تنش برای دورریختن مواد مخدر ایجاد شده است.
در اینجا فضاسازی داخل خانه با حرکت های شدید دوربین روی دست همراه است. فضای داخل خانه پر استرس است و با بازی های احساسی به خوبی به مخاطب منتقل میشود. ریتم حرکت دوربین تند میشود و این استرس را بیشتر به مخاطب القا میکند.
یک دشواری در این سکانس زمانبندی حوادث است. دو صحنه هرکدام یک حادثه دارند:
صحنه خارج خانه: دستگیر شدن محسن و نوید که برادرش را لو نمیدهد
صحنه داخل خانه: دورریختن مواد مخدر
منطق روایی رئال، فیلمساز را ناچار کرده است که صحنه خارج از خانه اول قرار بگیرد و داخل خانه بعد از آن قرار بگیرد. اما دشواری اینجاست که مخاطب، متاثر از فضاسازی احساسی، صحنه ای را که آخر میبیند اصل قرار میدهد.
فیلمساز برای حل این معضل تلاش کرده است که در صحنه خارج خانه با استفاده از حرکت آهسته تاکید خودش را در این سکانس بر صحنه اول قرار دهد اما این تلاش هم ناموفق بوده است. در صحنه داخل خانه بدلیل ازدحام بازیگر، حرکت های تند دوربین روی دست، فضای پر تنش و همچنین استفاده از نماهای مواد مخدر و دور ریختن آن در توالت (که برای مخاطب نامتعارف است) موجب شده که ذهن مخاطب به سمت داخل خانه منحرف شود و موضوع اصلی سکانس را در داخل خانه جستجو کند و طبیعتا به چیزی هم نرسد. اینطور میشود که از این سکانس، مخاطب بسته شیشه پرتاب شده را در ذهن نگه میدارد و در ادامه هم سرنوشتش را جستجو میکند. درحالیکه موضوع اصلی این سکانس در خارج از خانه رخ داده و نوید برادرش را لو نداده است.
پس اگر سرنوشت آن بسته شیشه معلوم نمیشود به این دلیل است که در سکانس دوم این بسته شیشه نیست که اهمیت دارد بلکه فیلم میخواهد نوید را (که خائن نیست و برادرش را لو نمیدهد) به مخاطب معرفی کند. تمام هیجانات بعدی، که به دور ریختن مواد منجر میشود، شاخ و برگ های بعد از موضوع اصلی، یعنی فروختن یا نفروختن، است.
چالش اصلی در فیلم هم رفتن یا نرفتن نیست. فروختن یا نفروختن است. خودخواهی یا فداکاری است. کاراکترهای فیلم را با توجه به توضیحات فوق به دو دسته "عزیز فروش" و "عزیز دوست" میتوان تقسیم کرد. مرتضی، شهناز، اعظم و لیلا در دسته اول؛ محسن، سمیه، نوید و مادر در دسته دوم قرار میگیرند.
دسته اول خودخواه است. برای نجات خودش از فلاکت عزیزش را میفروشد. حاضر به فداکاری برای عزیزانش نیست و برعکس انتظار فداکاری از سایرین دارد. بزرگترین فداکاری سردسته ناموس فروشان این است که برای مادرش یک توالت فرنگی میخرد و کنار خانه رها میکند. چون انتظار فداکاری از دیگران دارد، حاضر به فروش خواهرش و برادرش میشود. حاضر است با هر ترفندی و نقشه ای اعضای دیگر را از خانه بیرون کند که خودش صاحب اختیار باشد.
دسته اول همان هایی را شامل میشود که به مادر کمتر غذا میدهند تا کمتر دستشویی برود. کسانیکه برای یک عطسه کردن مادر نام سمیه را فریاد میزنند. ترجیح میدهند مادر درد بکشد اما تریاک مصرف نشود. از شوخی لیلا که میگوید "بدید من بزنم به سرم" معلوم است که التماس های مادر برای ذره ای تریاک که دردش را ساکت کند فقط برای او مضحک است. فضاسازی فیلم هم بر مضحک بودن قضیه صحه میگذارد و مخاطب به جای آنکه درد را حس کند میخندد.
دسته دیگر اما فداکار است. هرچند از برادرش کتک خورده است و داغ دلش تازه است اما او را نمیفروشد. وقتی که میخواهند اتاق محسن را تمیز کنند تنها کسانی که برای این کار اقدام میکنند سمیه و نوید هستند. پس این صحنه تمیزکاری جزئیات بیهوده نیست و دارد به این تقسیم بندی درون خانواده کمک میکند. همینطور است صحنه کوتاه گرفتن چاه که باز این سمیه و نوید هستند که کاری میکنند.
دیگری یک مادر علیل است و چه کاری جز این از او بر می آید که سرمایه پسرش را حفظ کند؟ هر چند این سرمایه یک بسته شیشه است. بد است. همکاری و مشارکت در کار خلاف است. اما مادر نگاهش اینگونه نیست. میخواهد کاری برای عزیزش بکند. حتی اگر این کار مشارکت در کارهای خلاف فرزندش باشد. راضی به مواد فروشی پسرش نیست اما کار دیگری نمیتواند برای او بکند. به نوعی دارد خودش را و حس مادری اش را فدای پسرش میکند.
این هم در نوع خودش یک فریاد رئالیستی دیگر است. فیلم در شخصیت پردازی مادر اسیر کلیشه های همیشگی درباره مادر نشده است. فداکاری و مهر مادری را به یک شیوه دیگر (که در سینمای ما بسیارغریب است اما در جامعه مصداق و عینیت دارد) واقع گرایانه به تصویر کشیده است.
محسن هم که سردسته فداکاران است. حاضر است خلاف سنگین بکند تا پول داماد افغانی را بدهند. این یک فداکاری هم برای سمیه، هم برای مادر، هم برای نوید است و از طرف دیگر هم برای مرتضی، سردسته خودخواهان.
چالش فیلم در ظاهرش شکل رفتن یا نرفتن به خودش گرفته است اما در عمق خودش مساله خودخواهی یا فداکاری را دارد. چندان معلوم نیست که بعد از رفتن به افغانستان وضعیت سمیه بهتر میشود یا بدتر. ظاهر امر این است که وضعیت مالی بهتری وجود دارد. لیلایی نیست که نیش و کنایه بزند و انتظار کلفتی از او داشته باشد. محسن مواد فروشی نیست که برایش استرس و تنش ایجاد کند. نویدی نیست که به فکر درس و مدرسه اش باشد. اما یک اشتباه کوچک در صحنه داخل ماشین قضیه را برعکس جلوه میدهد. به نظر میرسد یک مادر مریض هم در خانه شوهر انتظار سمیه را میکشد. اینجاست که همه آن تفاسیر استیصال و سرنوشت محتوم و آینده شوم سربرمی آورند. بااینوجود اگر خودخواهانه به قضیه نگاه کنیم هنوز هم محاسبه روی کاغذ به نفع رفتن است. سمیه میتواند با رفتن از خانه لباس خوب بپوشد، ماشین خوب سوار شود، غذای خوب بخورد و از آن نکبت و شری که تمامی ندارد خلاص شود. خوب در ازای آن از یک مادر مریض هم نگه داری کند. شاید هم نویسنده مادر مریض در خانه شوهر را قرار داده است که شرایط تحمیلی نشود و اندک تعادلی هم برقرار شود. در هر صورت نگاه خودخواهانه هنوز هم رای به رفتن میدهد. از سویی رفتن او را میتوان به نوعی فداکاری برای مرتضی هم تفسیر کرد. یعنی با رفتن هم میتواند خودش را نجات دهد هم مرتضی، سردسته خودخواهان را. اما مادر و نوید چه میشوند؟
پنهان کردن شناسنامه توسط سمیه نشان میدهد او در کشاکش بین نگاه خودخواهانه و فداکارانه است. به همین دلیل هم در طول کل فیلم منفعل به نظر میرسد. نگاه خودخواهانه از سوی اعظم، لیلا، شهناز و مرتضی (همه جبهه خودخواهان و عزیز فروشان) برای سمیه به هر شکلی تبلیغ میشود. از جبهه دیگر اما چیزی جز گریه و عجز و لابه دیده نمیشود. مادر که در این زمینه کمتر اظهار نظری میکند. گویی مادر حاضر است سختی های پس از رفتن سمیه را به جان بخرد و برای دخترش فداکاری کند.
سکانس آخر و بازگشت سمیه تنها جاییست که فیلم خط رئال خودش را رها میکند و ایده آل میشود. دیدن نوید در لحظات آخر و بازگشت سمیه. البته که او را از انفعال خارج میکند. سمیه با بازگشت خودش حاضر به تباهی زندگی خودش اما حفظ آینده نوید شده است. خوش بینانه اش هم این است که محسن هم به خاطر این فداکاری سمیه، اعتیادش به مواد مخدر را ترک کند!
دو جبهه حق و باطل در حال جنگ هستند و باطل تبلیغات و قدرت فراوانی دارد. به قول محسن سمیه گول کت و شلوار براق مرتضی را میخورد! همه چیز ضد حق است و تا آخرین لحظات هم حق در حال شکست خوردن و نابودی است اما با یک جرقه همه چیز برعکس میشود! آدم را یاد تمام آن فیلمهای ابرقهرمانی می اندازد که همیشه اول دعوا کتک میخورند اما در آخر پیروز میشوند! این خروج ناگهانی از فضای رئال همه آن تفاسیر مبنی بر کلیشه ای بودن نمای روشن شدن چراغ خانه را تایید و تقویت میکند. خوب بود حداقل بین دو جبهه تعادلی بر قرار میشد که تنها علت بازگشت، اتفاقی دیدن نوید نباشد! فیلمساز برای آنکه متهم به سیاه نمایی نشود پایان خوشی امیدبخش اما بی قاعده را بر کل داستان تحمیل کرده است. بنابراین هم از تیغ رئالیسم ضربه پذیر شده است هم از طرف وطن خانه پنداران متهم به سیاه نمایی است.
به جز پایان بندی ضعیفش عناصر دیگری دارد که ستودنی است. یکی نوع شخصیت پردازی هاست که با لطافت خاصی انجام شده است. شخصیت پردازی داستان مانند همه آن شخصیت پردازی های دراماتیک و بر طبق اصول و قواعد نیست. همانطور که در واقعیت به سختی میشود با چند اکت و دیالوگ آدمها را شناخت فیلم واقع گرا هم اساس شخصیت پردازی اش چنین است. اما قدرت موقعیت از شخصیت ها بیشتر است. به همین دلیل هم هست که توجه اکثر مخاطبین به موقعیت رفتن یا نرفتن جلب شده است و کمتر کسی سعی در کنکاش شخصیت ها کرده است. دلایلی که موجب شده موقعیت از شخصیت ها نمود بیشتری پیدا کند یکی تعدد شخصیت ها و دیگری تمرکز بر روی بازی های احساسی است که مخاطب را به سمت درک موقعیت هل میدهد تا درک شخصیت.
در نهایت باید گفت که ابد و یک روز نوآوری ندارد. محتوایش همان محتوای قدیمی "نمایش واقعیتهای پنهان جامعه" است و فرمش تقلیدی اغراق شده از سبک فیلم سازی فرهادی است. آنچه سر و صدای این فیلم را زیاد کرده است تنها کارگردان جوانی است که در اولین قدم اثر بسیار هنرمندانه ای ارائه کرده است.
این مطلب در پاسخ به ضد یادداشت مسعود فراستی درباره این فیلم نوشته شده است. برای دریافت بهتر ضدیادداشت ایشان را در لینک زیر میتوانید مطالعه بفرمایید:
http://www.salamcinama.ir/naghd/article/551/%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%DB%8C-%D8%A8%D8%B1-%D9%81%DB%8C%D9%84%D9%85-%D8%A7%D8%A8%D8%AF-%D9%88-%DB%8C%DA%A9-%D8%B1%D9%88%D8%B2-Life-1day-%D8%B3%DA%AF%D8%AF%D9%88%D9%86%DB%8C
۲۲ فروردین ۱۳۹۵
صد البته که فراستی یکی از بدترین ضدیادداشت هاش رو درباره این فیلم نوشته و درباره خیلی از مسائل با شما موافقم.
ولی به نظرم فیلم روستایی ربط آنچنانی به سینمای فرهادی نداره و دوست دارم بدونم دلیلتون برای این گفته چیه چون من صرفا وجود تم اجتماعی رو تنها اشتراک این دو میدونم ، چه اینکه فرهادی دقیقا روایت های سمبولیک در دو فیلم اصلیش ، درباره ی الی و جدایی ، داره _ در جدایی خیلی بیشتر _ که به گفته خود شما این نوع روایت در ابد و یک روز وجود نداره.چهارچوب اصلی فیلمنامه هم آنچنان به سبک فرهادی نیست.کارگردانی اثر هم خلاقانه است خصوصا لانگ شات جر و بحث محسن با مرتضی و باز هم شباهت آنچنانی با فرهادی نمی بینم.حتی خود فرهادی هم بعد از دیدن فیلم گفت به نظرم هیچ ربطی به سینمای من نداره و من شباهتی بین فیلم های خودم و این فیلم نمی بینم.شکی نیست که فرهادی در جریان فیلمسازی ایران موثر بوده و قطعا هر فیلمی با مضمون اجتماعی بالاخره میتونه مقداری تاثیرپذیرفته از اون باشه اما اینکه بگیم "فرمش تقلیدی اغراق شده از سبک فیلم سازی فرهادی است" دلایل خیلی قدرتمندی نیاز داره که من در نوشته شما نمی بینم.
از طرفی این تقسیم بندی که درباره شخصیت ها انجام دادید ، درست است که وجود دارد ولی ... دیدن ادامه ›› نه با این شدت و حدت چون حتی مرتضی هم شخصیت منفوری در فیلم نیست ، انگاری که یک استیصال او را به اینجا کشانده و برای همین است که باز هم همذات پنداری داریم خصوصا سکانس دعوای امیر با او حس ترحم را در مخاطب بیشتر تقویت می کند.همین حس در سکانس پایانی باعث می شود که اتفاقا پایان بندی هم یک چنین استیصالی را القا کند و آن نشستن مرتضی جلوی در انگار که همه ی امید ها از دست رفته ، به نظرم پایان بندی قدرتمند و از آن مهم تر اعتراضی را عرضه می کند.
درباره ی صحنه ی دستگیری محسن به نظرم اصل قضیه فراموش نمی شود چرا که فیلمساز در انتهای سکانس گریه ی سمیه را جای میدهد که مشخصا به خاطر محسن است و این برگ برنده این سکانس است.

حرف بسیار است اما بگذارید من فقط یک چیز درباره ی ابد و یک روز بگویم و عرضم تمام ، رابطه ی نوید و سمیه دیوانه ام می کند...
۲۶ فروردین ۱۳۹۵
فضای فیلمهای فرهادی را میشود به صورت عمده "یک خانه یک کشمکش" تعبیر کرد. چهارشنبه سوری، درباره الی، جدایی و حتی گذشته. دوربین روی دست بیشتر در فضای یک خانه حضور داره. اما همانطور که عرض کردم ابد یک تقلید اغراق آمیز است و در فضاسازی اش خانه خیلی بیشتر از آنچه که باید نقش ایفا کرده است.
ببینید من وقتی خواستم نقدی برای ابد بنویسم یهو دیدم حدود 50 تا نقد براش قبل از من نوشته شده! یعنی همه حرف ها عملا زده شده و چیز جدیدی نمونده. برای همین تصمیم گرفتم در مجموع نقدهای دیگه رو نقد کنم. در بیشتر نقدهایی که خوندم هم اشاره به تقلید از سبک فیلمسازی فرهادی شده. برای همین هم من دیگه براش استدلال نیاوردم.
ما چه در ابد چه در هر فیلم دیگه ای شخصیت رو یا با کلیت میسنجیم یا به صورت جزئی. در حالت کلی اگر نگاه کنیم دقیقا حرف شما درسته. اما ... دیدن ادامه ›› نگاه من جزئیه. در جزئیات رفتاری نمیشه شخصیت خاکستری باشه. بذارید با مثال توضیح بدم. مثلا یک حرف رو که یک نفر میزنه یا راست داره میگه یا دروغ. اگر دروغ بگه در کل دروغگو نمیشه اما در جزء (یعنی در همون یک حرف) دروغگو محسوب میشه.
امیدوارم متوجه منظورم شده باشید. تقسیم بندی من هم جزئی است. یعنی در یک جزء رفتار اینا رو میشه اینطوری تقسیم کرد. اما این کاراکترها رفتار های دیگه ای هم دارن که شاید در کل اونها رو خاکستری و یا حتی سفید و سیاه بکنه!
درباره ی صحنه ی دستگیری محسن هم منظور من ازینکه اصل قضیه فراموش میشود به فراستی است! چون اگر اصل قضیه رو فهمیده بود نمیگفت 20 دقیفه اول فیلم برای چی هست؟! :)
۲۷ فروردین ۱۳۹۵
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خیلی بی معرفتی سینما!
نقد و بررسی فیلم چهارشنبه 19 اردیبهشت

فیلم سازی علاوه بر اینکه هنر محسوب میشود یک شغل نیز هست. در تعریف هنر سخنها بسیار است اما در تعریف شغل میتوان با قاطعیت گفت که "کسب درآمد" یکی از جنبه های مهم تعریف یک "شغل" است. اما این جنبه که در تعریف شغل مطرح میشود چه کارکردی در هنر دارد؟ پاسخ میتواند هیچ و در خوشبینانه ترین حالت کم باشد. ترکیب این دو، یعنی هنر و شغل، بسیار سخت است. گاه چنان دچار تعارض میشوند که یکدیگر را بالکل نفی میکنند و فقط باید یکی را انتخاب کرد.

اما دیدگاه یک فیلمساز به خودش چگونه باید باشد؟ آیا چون "شغل" او فیلمسازی است یا رشته تحصیلی اش سینماست همین کافی است که فیلم بسازد؟ آیا فیلم ساز چونکه میخواهد فیلم ساختن را به عنوان شغل خودش در نظر بگیرد مانند کارخانه ای که محصولی تولید میکند باید فیلم بسازد؟ چقدر جنبه هنر در نظر فیلمساز نسبت به شغل خودش باید حائز اهمیت باشد؟ فیلمسازان که عموما خودشان را هنرمند معرفی میکنند تا چه اندازه هنر از آثارشان هویداست؟ اگر نگاهی به ... دیدن ادامه ›› کارنامه هنرمندان سینمایی داخلی و خارجی بیاندازیم شاخص ترین ها آنهایی هستند که بهترین آثارشان را در ابتدای راه میسازند. یکی از مهمترین دلایلی که این مسئله را سبب میشود داشتن "دغدغه" است. دغدغه موجب میشود که نخستین آثار یک هنرمند بیانیه هنری او و ماندگار شوند. دغدغه های روانشناسانه را از گاو تا هامون در آثار مهرجویی میبینیم. دغدغه مردانگی و احساس مسئولیت نسبت به جامعه را از قیصر تا اعتراض در آثار کیمیایی میبینیم. دغدغه کودک و نوجوان و نسل آینده را از نخستین فیلمهای کوتاه کیارستمی در میابیم. همینطور است نخستین آثار تروفو، گدار، تارانتینو و درمیابیم که اکثر هنرمندان بزرگ بیانیه هنری خود را در نخستین آثارشان ارائه داده اند و این حرکت بر آثار بعدی انها نیز اثر گذاشته است. اینها هیچ گاه به خود نگفته اند چه شغلی را انتخاب کنیم؟ فیلمسازی! یک دغدغه آنها را به سمت سینما و ساخت آثار سینمایی کشانده است.

لازم به توضیح است که "دغدغه" داشتن با "متاثر" بودن فرق دارد. عموم مردم متاثر از پدیده های مختلف هستند اما تنها عده کمی دغدغه آن پدیده را دارند و در راستای آن میکوشند. با این توضیح باید دید آیا ساخت فیلم "چهارشنبه 19 اردیبهشت" از سر دغدغه بوده یا صرفا سازندگان فیلم آنرا بدین جهت که شغلشان فیمسازی است ساخته اند؟ دغدغه ای که در این فیلم میبینیم مسئله فقر است. از دوران فیلم های فارسی تا به امروز دغدغه بسیاری از فیلمسازان فقر بوده و هست. از فیلم گنج قارون تا مهمان مامان و گشت ارشاد، با رویکردی طنز و فیلمهایی دیگر نظیر بالای شهر پایین شهر، بایسیکل ران، هیچ و فیلمهای مستندی نظیر فقر و فحشا و رقص فقر. به نظر میرسد فقر به عنوان یک پدیده در تمام دوران تاریخ سینمای ایران بسیاری از سینماگران را تحت تاثیر قرار داده است. حتی فیلمهای بسیاری را میتوان یافت که دارای مضامین اصلی دیگری هستند اما متاثر از پدیده فقر گریزی نیز به این مسئله زده اند. ازین دست فیلمها میتوان به جدایی نادر از سیمین، سارا، مرسدس، زیر نور ماه، استراحت مطلق بسیاری فیلمهای دیگر اشاره کرد. اما در سینمای ایران هیچ فیلمسازی یافت نمیشود که با دغدغه فقر وارد سینما شده باشد. همه این مثالهای فوق نشان میدهد که فیلمسازان تنها متاثر از مساله فقر بوده اند و بالاخره در کارنامه هنری خود، به دلیل گسترده بودن مسئله فقر در کشور، گریزی به این پدیده اجتماعی زده اند. آنقدر اشاره به مسئله فقر در سینمای ایران زیاد و رایج است که دیگر تبدیل به کلیشه شده است!
وحید جلیلوند به عنوان نخستین اثرش دست روی این مسئله کلیشه ای گذاشته است. اما سوال اصلی این بود که آیا "فقر"، "دغدغه" سازنده چهارشنه 19 اردیبهشت است یا خیر؟ از آنجاییکه این اثر نخستین ساخته وحید جلیلوند است نمیتوان با قاطعیت نظر داد. اما در همین نخستین اثر میتوان سرنخ هایی برای حدس پاسخ این سوال یافت.

هرچند که اشاره به پدیده فقر در سینمای ما کلیشه شده است، اما "چهارشنبه 19 اردیبهشت" یک تفاوت عمده و مهم با بسیاری از فیلمهای با این مضمون دارد. در اکثر فیلمهایی که اشاره به مسئله فقر میشود ما شاهد غنی و ثروتمند نیز هستیم. اکثر فیلمهای سینمایی دچار کلیشه "شاهزاده و گدا" میشوند و حتی اگر محتوای فیلم نیازی به نمایش سرمایه دار و غنی نداشته باشد باز به دلیل سبقه و زور زیاد این کلیشه گرایش به نمایش تضاد و تفاوت فقیر و غنی بسیار زیاد است و بالاخره فیلمساز را دچار خودش میکند. چهارشنبه 19 اردیبهشت با افتخار اسیر این کلیشه نشده است و هیچ کدام از سه راس این مثلث را نمیتوان سرمایه دار یا ثروتمندی در تضاد با فقیر دانست.
اما اگر به مطلبی که در مقدمه ذکر شد بازگردیم میبینیم دغدغه "فقر" در این فیلم دیده نمیشود. محرک اصلی فیلم ارتباط ضعیفی با مسئله فقر دارد و بیشتر یک دغدغه شخصی از سوی جلال با بازی امیر آقایی است. از ماجراهایی که در فیلم روایت میشود نیز اینطور میشود برداشت کرد که فیلمساز هم چندان دغدغه فقر جامعه را ندارد و با نمونه های بسیار فقیرتر جامعه ناآشناست. این دغدغه نداشتن محتوای فیلم و حتی شخصیت های درگیر آنرا بسیار سطحی و تک بعدی کرده است.

بزرگترین مشکلی که در "چهارشنبه 19 اردیبهشت" با آن مواجه هستیم شخصیت پردازی های به شدت ضعیف و کاملا تک بعدی است. شخصیت هر سه راس تشکیل دهنده مثلث کاملا سطحی پرداخته شده اند. لیلا با بازی نیکی کریمی فقط یک بعد از شخصیتی است که میتوان آنرا "زن درمانده اما وفادار" نامید. همین دو عنصر را در شخصیت ستاره نیز نیز میبینیم. شخصیت جلال صرفا ناراحت و غمگین از یک حادثه در 11 سال پیش است و اینطور که فیلم از زبان همسر جلال عنوان میکند کل این 11 سال همینطور است که باورش سخت است! از سوی دیگر کاراکترهای فرعی نیز همینطور تصویر میشوند. چهره ای که از علی، همسر لیلا، میبینیم از ابتدا تا انتها یک چیز است و غم و اندوه را با خود همراه دارد. شخصیت مرتضی، همسر ستاره، یک جوان کم فکر و کم عقل است و بعد دیگری ندارد. حتی اسماعیل با بازی برزو ارجمند نیز از نخستین صحنه ای که حضور دارد، چهره ای خشن و عصبانی با فریادهای هیستریک دارد! با این توضیح ضعیف ترین بخش از فیلمنامه "چهارشنبه 19 اردیبهشت" را باید شخصیت پردازی آن دانست که داستان را به ملغمه ای از خیل تیپ های سطحی و تک بعدی تبدیل کرده است.

ایده ی اولیه در طرح فیلمنامه بسیار نو و شگرف است. اما باز با پردازش ضعیف مواجه شده است و سوالهای بی شمار و مهمی را در ذهن مخاطب ایجاد میکند که فیلم حتی توجیهی هم بر این سوالات ندارد. یکی از این سوالات مهم که شخصیت جلال را متظاهر و دو رو میکند مسئله پولی است که دست او آمده. در فیلم به صورت گنگ اشاراتی به این مسئله میشود که سی میلیون تومان پول از محل فروش یک ماشین به دست آمده است. ماشینی که به نظر میرسد دزدیده شده و جلال و همسرش قید آنرا زده بودند و به قول خود فیلم "فکر کردند که از اول ماشینی نداشتند". اما بعد ماشین پیدا میشود و جلال آنرا میفروشد و پولش را به صورتی که میبینیم خیرات میکند. این مسئله را از دیالوگهایی بین جلال و همسرش میتوان برداشت کرد. از سوی دیگر همسر جلال عنوان میکند که جلال 11 سال است که همین وضعیت را دارد. به قول خود جلال که در توجیه عملش میگوید "درد خودش را آگهی کرده" یعنی این درد را سالهاست که باخودش میکشد. حال سوالی که ایجاد میشود این است که جلال همان چند سال پیش، که یک خودروی 30 میلیون تومانی خریده، چرا دردش را آگهی نکرده؟ مگر نه اینکه جلال 11 سال است همین وضعیت را دارد، پس این همه تعلل برای چیست؟ اصولا داغ فرزند در چند سال پیش از ماجرا تازه تر هم بوده و ماشین مذبور هم جدیدتر محسوب میشده و قیمت بیشتری داشته. چرا جلال که متاثر از درد از دست دادن فرزند خودش است همان زمان که 30 میلیون تومان پول دارد بخشی از آنرا خیرات نکرده است و مسئله را تا سال یازدهم و دزدیده شدن ماشین و بعد پیدا شدنش کش داده است؟ این سوال از این جهت مهم است که ما در فیلم جلال را یک فرد مغموم یازده ساله میبینیم و فیلم میخواهد ما تحت تاثیر درد آگهی شده ی جلال قرار بگیریم اما تا وقتی به این سوال پاسخ داده نشود جلال یک شخصیت دورو و متظاهر است و دردش آنچنان هم که ادعا میکند عمیق نیست.

مسئله ی دیگری که باز در فیلم تضاد و تناقض ایجاد میکند ادعای واهی فیلمساز مبنی بر واقعی بودن ماجرای فیلم است. البته که این ادعا به نظر میرسد یک ترفند تبلیغاتی است و ازآنجا که مردم علاقه بیشتری به فیلمهای مبتنی بر واقعیت دارند چنین ادعایی شده است. اما اگر این ادعا صحیح باشد باید توجه داشت که قیمت خودرو فقط سه سال است که با افزایش شدید مواجه شده. اگر مراجعه ای به تقویم بکنیم متوجه میشویم آخرین باری که چهارشنبه 19 اردیبهشت بوده سال 1386 است. با توجه به قیمت خودرو در این سال، کدام خودرو است که کارکرده و دزدیده شده اش 30 میلیون تومان ارزش داشته باشد؟ این ماشین یک ماشین لوکس مانند ماکسیما بوده. اما از طرف دیگر جلال یک معلم معرفی میشود که همسرش ادعا میکند اگر یک ماه حقوقش را ندهند در اجاره منزلش درمیماند. این چه درمانده ی ماکسیما سواری است؟ سوالی است که باید خود فیلمساز که مدعی واقعی بودن داستان است پاسخ دهد. دیگر تحقیق درباره رقم دیه در آن سال را به خود خوانندگان میسپارم که به احتمال زیاد این هم تضاد با آنچه میبینیم دارد و واهی بودن ادعای فیلمساز را بیشتر نمایان میکند.

تضاد درونی دیگر در محتوای اثر انتخاب مورد ستاره بین خیل مراجعین است، آنهم در شرایطی که ستاره مسئله باردار بودنش را عنوان نکرده است. جلال و رفیقش تا پاسی از شب در حال گزینش بین موارد محتاج و نیازمندی هستند که مراجعه کرده اند. مورد ستاره به همراه چند مورد دیگر از بین صدها مورد گزینش شده است. یعنی طبق تشخیص جلال یا رفیقش محتاج تر و نیازمندتر از عده بسیاری بوده که به این مرحله ی قرعه کشی راه یافته است. حال مشکل ستاره از نظر جلال چیست و چرا پول میخواهد؟ شوهر ستاره دعوا کرده و برای دیه زندان است. ستاره هم یک دختر است که باردار شدنش را اعلام نکرده پس جلال اصولا باید فکر کند این دختر به سادگی میتواند با طلاق گرفتن مشکل بیخانمان بودنش را حل کند. درد جلال را اگر به خاطر بیاوریم میبینیم با مرگ یک کودک همراه است. حال ستاره که به این سادگی میتواند مشکلش را حل کند و تنها معضلی که برایش ایجاد میشود طلاق گرفتن است چرا باید در بین منتخبین و راه یافتگان به قرعه کشی باشد؟ اگر این مورد محتاج تر از صدها مورد دیگر است مشکل آن صدها مورد چه بوده؟ حتما موارد دیگر این پول را میخواستند که کارخانه بزنند یا ماشین لوکسی تهیه کنند که از گردونه انتخاب حذف شده اند!! پس این همه آدم که آنجا جمع شده اند محتاجان و نیازمندان نیستند که مورد ستاره از بینشان به عنوان محتاج تر انتخاب شده است و این چیزی است که فیلم برداشت میشود.

همچنین گذشته از این مساله، جلال بعد از یک روز طاقت فرسا طی یک دیالوگ با دوستش تصمیم میگیرد که قرعه کشی کند و کسی را انتخاب کند اما تا پایش را از دفتر بیرون میگذارد و لیلا را میبیند تصمیمش تغییر میکند. حال او میخواهد بین ستاره و لیلا را یکی را انتخاب کند. مورد ستاره همانطور که گفته شد، از نظر جلال این است که ستاره دختری است که دور از چشم خانواده اش شوهر کرده و شوهرش دعوایی کرده و اکنون زندانی دیه است و اگر پول دیه جور نشود ستاره باید طلاق بگیرد و جلال چیزی از حامله بودن ستاره نمیداند. اما مورد لیلا، زنی است با یک دختر بچه که شوهرش در حال مرگ است و اگر بمیرد یک کودک یتیم شده و یک زن بی سرپرست میشود. آیا بین این دو مورد قضاوت کردن خیلی سخت است؟ جلال که به همین راحتی (بعد از آن همه فشار روز 19 اردیبهشت و تصمیم به قرعه کشی) تصمیمش را عوض میکند بین این دو مورد قضاوت کردن برایش باید خیلی راحت باشد. یک مورد تنها معضلی که دچارش میشود طلاق است اما دیگری یتیم شدن یک کودک، بی سرپرست شدن یک زن با یک دختر بچه و مرگ یک مرد! هدف فیلم این است که قضاوت در این موارد را سخت جلوه دهد اما به هیچ عنوان نتوانسه به هدفش برسد و آنچه میبینیم پر از تضاد و به دور از عقل است! تنها یک احمق است که بین مورد ستاره و لیلا دچار تردید میشود و نمیتواند تشخیص دهد کدام محتاج تر است! خصوصا برای کسی که همان روز صدها مورد را به سادگی حذف کرده و تشخیص داده که محتاج نیستند!

حتی بعد ازینکه جلال با ستاره ملاقات میکند و از باردار بودن او باخبر میشود هنوز هم میشود تعادلی بین این دو مورد پیدا کرد. مشکل ستاره چیست؟ اینکه جایی برای رفتن ندارد. ما در فیلم یک دفتر میبینیم که شبها چراغهایش خاموش میشود و خالی ترک میشود. ستاره هم که یک دانشجو و تحصیل کرده عنوان میشود. این انسانهای پاک که میخواهند به دیگران کمک کنند به سادگی میتوانند در همان دفتر به ستاره پناه دهند تا بالاخره مشکل شوهرش حل شود. در مورد ستاره قرار نیست کسی بمیرد، اما در مورد لیلا اگر دیر شود با مرگ سرپرست یک خانواده روبرو هستیم. اما باز فیلم تلاش دارد به دور از منطق انتخاب بین این دو مورد را سخت و نشدنی جلوه دهد. طوریکه اگر لیلا خودش منصرف نمیشد جلال هیچ راهی نداشت و نمیتوانست یکی را انتخاب کند!

اما در مقابل فیلمنامه ای پر اشکال، در فیلم چهارشنبه 19 اردیبهشت شاهد یک کارگردانی بسیار خوب و حرفه ای هستیم. خصوصا در فرم زمانی روایت، بسیار حرفه ای و بدون نقص عمل شده است. فیلم در چهارشنبه 19 اردیبهشت شروع میشود. سپس به گذشته و قبل از چهارشنبه 19 اردیبهشت میرویم و اپیزودی را شاهد هستیم که به ماجرای ستاره میپردازد. اپیزود بعدی، بعد از چهارشنبه 19 اردیبهشت است. یعنی از نظر زمانی چهارشنبه 19 اردیبهشت نقطه عطف زمانی در فیلم است و روایت ها از نظر زمانی حول محور این روز میگردند. ضمن اینکه پیوند فرمی در نمایش این زمانهای مختلف با انسجام خوبی صورت گرفته است و مخاطب را از منظر زمانی دچار فراموشی یا قطع نمیکند.

این فیلم را به عنوان یک فیلم اولی یک تلاش خوب و موفق در عرصه کارگردانی اما در فیلمنامه یک اثر ناامید کننده است و همانطور که در مقدمه عنوان شد، تا دغدغه ای گریبان هنرمند را نگیرد محتوایی تاثیرگذار شکل نمیگیرد.
غرغرهای مربوط به گپ دونفره مون (که سه نفره شد) رو اگه عمری باقی موند به صورت یه پست جداگانه تو همین تیوال میذارم :) بازم مرسی بابت نوشته ات.
۲۶ آبان ۱۳۹۴
با درود جناب فرید

اتفاقا یکی دیگر از ایرادهای فیلمنامه این است که در دو اپیزود مساله مساله فقر است و در اپیزود سوم ناگهان قضیه به قضاوت تغییر میکند.

من ترجیح دادم مساله فقر را دغدغه اصلی درنظر بگیرم چون ایراد کمتری در این صورت به محتوا وارد است. اگر مساله قضاوت مطرح باشد فیلم ... دیدن ادامه ›› موقعیتی پدید آورده است که جلال بین ستاره و لیلا باید یکی را انتخاب کند و درباره آنها قضاوت کند.
مورد ستاره (با توجه به اینکه در ابتدا مساله باردار بودنش را نگفته و جلال نمیداند) با طلاق گرفتن حل میشود. اما مورد لیلا هیچ راهی جز پول ندارد.
مورد لیلا اینگونه است که مردی میمیرد، کودکی یتیم میشود و زنی بی سرپرست. مورد ستاره چطور؟ آیا واقعا بین این دو مورد نمیشود قضاوت کرد؟ ضمن اینکه مورد لیلا فورس ماژور است و زمان از دست میرود. اما درباره مورد ستاره اینطور نیست. در فیلم گفته میشود مشکل لیلا با 18 میلیون تومان پول حل میشود. با 12 میلیون باقی مانده به سادگی میشد یک اتاق کوچک برای او اجاره کرد. دختری که حاضر است با پسری بی پول در خانه سرایداری زندگی کند انتظاراتش بسیار پایین است. (با توجه به قیمت های سال 86 شاید میشد اطراف تهران یک خانه هم خرید!)
به هر شکل موقعیتی که جلال در آن قرار دارد موقعیتی نیست که قضاوت و تصمیم گیری در آن چندان سخت باشد.
۲۷ آبان ۱۳۹۴
درود خدمت پرنده باز عزیز و ممنون از اینکه مطلب بنده را مطالعه فرمودید.

شاهین عزیز بسیار ایده خوبی است و در ادامه این مطلب میتواند تکمیل کننده باشد.

همچنین از نماینده گروه اجرایی نیز کمال تشکر را دارم. درود بر شما
۲۷ آبان ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دعوت به جلسه اکران و نقد فیلم "بازگشت" The Return ساخته آندری زویاگینتسف

بازگشت فیلمی روسی ساختهٔ آندری زویاگینتسف در سال ۲۰۰۳ است.
مردی پس از دوازده سال به خانه بازمی گردد، جایی که همسرش با دو پسر خود (وانیا و آندره) زندگی می‌کند. بچه‌ها هیچ شناختی از پدر ندارند وحتی نمی دانند او در این مدت کجا بوده و از کجا بازگشته. پسر بزرگتر (آندره) از بودن پدر خوشحال است و تلاش می‌کند رضایت او را جلب کند. اما پسر کوچکتر (وانیا) مشکوک است و اعتمادی به مردتازه وارد ندارد. پدر اصرار دارد بچه‌ها را برای دو سه روز به سفری تفریحی ببرد. در میان راه مدام تنش‌هایی میان وانیا وپدر درمی گیرد. پدر مردی کم حرف و مرموز وخشن است و بچه‌ها را وادار به خشونت، کتک کاری، نوشیدن الکل و کارهای سخت می‌کند. او آنها را به جزیره‌ای متروک می‌برد واصرار دارد آنها از برجکی بالا بروند. وانیا امتناع کرده وتن به خواسته‌های پدر نمی‌دهد. سرانجام طی درگیری میان بچه‌ها با پدر، پدر از برجک سقوط کرده ومی میرد. بچه‌ها جنازه او را به دریا سپرده و به خانه باز ... دیدن ادامه ›› می‌گردند.

تاریخ اکران: پنجشنبه 21 آبانماه
نمایش فیلم: ساعت 14 تا 16
نقد و بررسى: ساعت 16 تا 18

مکان: میدان ونک - خ ملاصدرا، خ شیخ بهایى شمالى، خ صایب تبریزى غربى، کوچه بی بی شهربانویی، پلاک 9 ، موسسه پارسان
دعوت به جلسه اکران و نقد فیلم "گاو خشمگین" Raging Bull ساخته مارتین اسکورسیزی

گاو خشمگین فیلم درام ورزشی بر اساس زندگی جیک لاموتا مشت‌زن معروف آمریکایی است. این فیلم محصول سال ۱۹۸۰ کمپانی آمریکایی یونایتد آرتیستز است.
فیلمنامه فیلم را پل شرادر و مادریک مارتین بر اساس کتاب "گاو خشمگین: داستان من" که زندگی نامه جیک لاموتا، مشت‌زن میان وزن آمریکایی است، نوشته‌اند.
این فیلم را چهارمین فیلم برتر و همچنین برترین فیلم ورزشی تاریخ سینما می دانند. رابرت دنیرو سفارش ساخت این فیلم را به مارتین اسکورسیزی داد که در آن زمان به دلیل عدم موفقیت فیلم قبلی‌اش نیویورک، نیویورک مأیوس بود.
دنیرو برای بازی بهتر در نقش لاموتا چند جلسه با او تمرین مشت‌زنی کرد و برای بهتر نشان دادن وضعیت بدنی لاموتا پس از دوران افول و قرار گرفتن در نقش، وزن خود را حدود ۳۰ کیلوگرم ... دیدن ادامه ›› زیاد کرد.
این فیلم در فهرست نهایی ۱۰۰ اثر برتر در تاریخ سینما که توسط وب‌گاه آی‌ام‌دی‌بی منتشر گردید، مقام چهارم را دارد.

تاریخ اکران: پنجشنبه 7 آبانماه
نمایش فیلم: ساعت 14 تا 16
نقد و بررسى: ساعت 16 تا 18

مکان: میدان ونک - خ ملاصدرا، خ شیخ بهایى شمالى، خ صایب تبریزى غربى، کوچه بی بی شهربانویی، پلاک 9 ، موسسه پارسان
چهارصد راه برای زنده ماندن در پاریس
نقد و بررسی فیلم 400 ضربه

فرانسیس تروفو:
"خیلی‌ها حسرتِ دوره‌ی نوجوانی‌شان را می‌خورند، ولی من‌یکی که از این دوره خاطره‌های خوب و خوشی ندارم. حرف اصلی‌ام هم در چهارصد ضربه این بود که گذشتن از دوره‌ی نوجوانی اصلاً آسان نیست. نوجوانی سخت‌ترین دوره‌ی زندگیِ آدم ... دیدن ادامه ›› است."


خلاصه داستان: آنتوان نوجوان در خانه ای کوچک و حقیر به همراه مادر و ناپدری اش زندگی میکند. در مدرسه معلمی دارد که او را تنبیه و تحقیر میکند. اتفاقاتی برای آنتوان میافتد که نه جای خودش را در خانه میبیند نه در مدرسه. او یک ماشین تحریر میدزدد و به همین دلیل دستگیر میشود و به دارالتادیب فرستاده میشود...

400 ضربه، یک فیلم ساده نیست. یک فیلم لطیف است. لطیف مانند حس نوجوانی. در عین حال که لطافتش موجب میشود که راحت دیده شود، بسیار عمیق است. نخستین ساخته فرانسیس تروفو که برایش جوایز بسیار و اعتبار کلانی کسب میکند. این یک نمونه است. نمونه ای برای اهالی هنر و منتقدین که گمان میکنند هنرمند شدن یک سیر صعودی و رو به بهبود است! شاید در معدودی موارد این اتفاق رخ بدهد. 400 ضربه نشان میدهد که یک هنرمند واقعی اولین اثرش بهترین اثر اوست. بهتر است دست ازین کف زدن های بیجا برای کار اولی ها برداریم.
نخستین اثر تروفو آنقدر هنرمندانه و لطیف و اثرگذار است که اثرش را بر خود تروفو و آثار بعدی او نیز شاهد هستیم. ژان پیر لیود، بازیگر نقش آنتوان به همراه تروفو آثار دیگری را بازی میکند و مخاطبین سینمای تروفو در آثار بعدی هرجا لیود را میبینند شمه ای از آنتوان را تجسم میکنند. این تصور دست از سر تروفو نیز برنمیدارد و فیلمهایی که میسازد با گریزی هرچند کوتاه به فیلم اولش که شاهکار اوست ساخته میشود. فیلم "عشق در 20 سالگی" به عینه ادامه ای بر 400 ضربه است و آنتوان را در جوانی و ناکامی در عشق میبینیم.

اما به 400 ضربه بپردازیم و دست ازین بحثهای خارج فیلم برداریم. 400 ضربه ضربه ای مهلک از همین برداشت ها و تحلیل های خارج فیلم خورده است. در سطحی ترین شکل ممکن آنتوان را به دوره جوانی تروفو نسبت داده اند. اینکه کوچکترین و جزئی ترین فعل آنتوان که سینما رفتن باشد تبدیل شده است به اینکه آنتوان عشق سینماست و این خود تروفو است که فیلم میبینیم! تروفوی فیلم اولی با خودش چه فکر کرده است؟ اینکه دنیا برای یاغی گری های جوانی او ارزش قائل است؟ آیا تروفوی جوان و فیلم اولی گمان کرده که یک شخصیت بسیار مهم جهانی است که اقدام به بازنویسی مصائب جوانی خود کرده باشد؟
خیر، 400 ضربه انقدر عمیق است که فراتر ازین انگهای سطحی است. باید تروفوی بی اهمیت را فراموش کنیم. اینجا آنتوان مهم است و پاریس.
در پاریس پرسه میزنیم. یک برج بلند به نام ایفل دارد که از هر خیابان و کوی و برزن که بگذریم دیده میشود. این برج نماد پاریس و فراتر از آن نماد فرانسه است. فیلم در همین ابتدای کار تمام حرف خودش را میزند و مسئله مهمی را مطرح میکند: این فرانسه است که بر زندگی مردمش سایه انداخته است. فرانسه همه جا ما را میبیند و در مقام بلندتری قرار گرفته است. هرگونه بزه کاری و جرمی توسط فرانسه دیده میشود. فرانسه متشکل از خانواده ای از هم پاشیده، خانه ای ویران، فضایی سرد، معلمی خشن و کم تحمل و فرزندانی خائن و مجرم است.
معلم دلش برای فرانسه میسوزد و اینجاست که سوالی مهم مطرح میشود: این بچه ها هستند که فرانسه را میسازند؟ یا این فرانسه است که بچه ها را میسازد؟ به واقع کدام است؟ فرانسه با آن مدرسه و معلمی که دارد چگونه فرزندانی تربیت میکند؟ سوال مهمی است که در هر مکان و زمان مطرح است: فرد متاثر از جامعه است؟ یا جامعه را افراد میسازند؟
آنتوان به مثابه یک فرد از جامعه فرانسه است که میخواهد از همه آنچه که این جامعه از آن تشکیل شده است فرار کند. از مدرسه ای که مدرسه نیست و خانه ای که خانه نیست، از پدری که پدر نیست و مادری که مادر نیست....
آنتوان عشق دریا دارد و در پایان که به دریا میرسد برخلاف آنچه انتظار میرود پشت به دریا میکند و دوربین را نگاه میکند. چه چیزی در اینجاست که آنتوان را از علاقه خودش به دریا بازداشته است؟ شاید آنتوان مسئول دارالتادیب را میبیند که از دور به او نزدیک میشود. احتمالا چند نفر هم با او به سمت آنتوان میدوند که او را بگیرند و به دارالتادیب بازگردانند. جاییکه فرانسه برای آنتوان تعیین کرده است. فرانسه دست از سر آنتوان برنمیدارد. فرانسه جایی بالاتر از برج ایفل نشسته و هرجا آنتوان برود با اوست. فرانسه در خانه به شکل مادری ظهور کرده است که به شوهرش خیانت میکند، فرزند خودش را نمیخواهد، خرده پول هایی که بقیه پول آرد است را از او میگیرد و به ناپدری حواله اش میدهد، حتی ناپدری به مادرش پول میدهد که برای تخت آنتوان ملحفه بخرد اما مادر پول را خرج چیز دیگری کرده است...فرانسه در مدرسه به صورت معلمی است که از تحقیر و تنبیه دانش آموزانش لذت میبرد. در بازداشتگاه فرانسه یک جوان دزد و چند زن فاحشه اند. حتی در کارخانه ای متروک فرانسه به شکل چند کارتن خواب ظهور میکند. نه، این فرانسه قرار نیست دست از سر آنتوان بردارد. او کنار دریا آزادی ندارد و باز گیر افتاده است.
یک احتمال دیگر نیز وجود دارد، پشت این قاب دوربین چه کسانی هستند؟ آری، مردم فرانسه روی صدلی های سینما نشسته اند و روی پرده نقره ای آنتوان را میبینند. آنتوان دارد به مردم فرانسه نگاه میکند و مردم فرانسه به آنتوان نگاه میکنند. نگاه عمیقی است. آیا آنتوانی که بتواند از فرانسه بگریزد و آزاد باشد و خودش باشد تنها در یک فیلم موجودیت دارد؟ آیا این آنتوان تخیلی میخواهد از مجاز خارج شود و به حقیقت بپیوندد؟ این عمیق ترین نگاهی است که یک شخصیت سینمایی به مخاطب خودش میکند. او از ما چه میخواهد؟ چرا ناگهان پی برده که ما در حال تماشای او هستیم؟ نکند ما تماشاگران همان مسئول دارالتادیب، همان معلم یا همان مادر باشیم؟ نکند ما بزرگترهایی هستیم که در جبر جامعه خود حل شده ایم و دنیا را برای نوجوانان اینگونه تاریک و سرد کرده ایم؟ نه، این یک نگاه عادی نیست. این انگشت اتهام است که به سوی ما نشانه رفته. نگاهی است که باید ما را به خودمان بیاورد که زمانیکه همسن آنتوان بودیم و سختی های آن دوره از زندگی خود را دقیق به خاطر بیاوریم.

ابعاد روانشناسانه فیلم از سویی دیگر، بسیار دقیق و با ظرافت بر اساس نظریات ژان پیاژه، روانشناس سوییسی، تصویر شده است. پیاژه میگوید تنها از طریق آموزش است که جامعه از خشونت و خطر فروپاشی حفظ میشود. چیزی که به خوبی در فیلم دیده میشود و عدم آموزش صحیح نه تنها آنتوان را، بلکه سایر دانش آموزان را نیز به سوی بزه کاری سوق میدهد. آنتوان تنها آن نوجوانی است که گیر افتاده. در ابتدای فیلم میبینیم یک تقویم با عکسی از یک زن برهنه بین همکلاسی ها دست به دست میشود. هیچ کس گیر نمی افتد جز آنتوان. آیا آنتوان بدشانس است؟ نه، بالاخره یک نفر گیر می افتد. نگاه معلم به یک نفر می افتد و فرقی ندارد او چه کسی است. وقتی معلم او را شناسایی میکند از آن به بعد بیشتر حواسش به آن یک نفر است و این موجب میشود آن یک نفر بیشتر گیر بیافتد و کم کم به عنوان تنها اقلیت بزه کار کلاس شناخته شود و کارش به دارالتادیب هم بکشد. آنوقت است که سایر والدین قربان چشم و ابروی فرزندانشان میروند که چقدر آنها خوب هستند که پایشان به چنین جایی باز نشده است! احساس میکنند چقدر خوب فرزندشان را تربیت کرده اند و آنها که درجه حماقت بیشتری دارند گمان میکنند فرزندشان به خودشان رفته که انقدر خوب است! اینجا تنها آنتوان شرور میشود! دیگر شرارت ها به چشم نمی آید. کودکی که بیرون کلاس از جیب بقیه دزدی میکند دیده نمیشود. کودکی که عینکی را کش رفته است دیده نمیشود. کودک خبرچین و کودک خائن دیده نمیشوند:

(معلم): دوآنل برو یه چیزی بیار این آشغال ها رو از روی دیوار پاک کن وگرنه مجبورت میکنم لیسش بزنی!

آنتوان از کلاس بیرون میرود و دیگر خیال معلم راحت شده است. کودکی که دیکته را نمینویسد و دفترش را پاره میکند به چشم معلم نمی آید. جایی دیگر همه بچه ها جلوی چشم معلم، با همکاری هم عینک ماری ست را میشکنند. معلم به این مساله نمیپردازد و در عوض درست بعد ازینکه عینک ماری ست شکسته و جوهری شده جلویش می افتد، معلم جای اینکه سایرین را به دلیل انجام این کار تنبیه کند برگه انشای آنتوان را درمی آورد و شروع به مواخذه او جهت انشایش میکند. آری، سایر اشکالات و بزه کاری ها تا وقتیکه آنتوان هست به چشم نمی آید.

بحران هویت نیز در شخصیت و رفتارهای آنتوان به خوبی در فیلم دیده میشود. بر اساس نظریه اریکسون، اگر هویت شخصی نوجوان در طی زمان بر اساس تجربیات حاصل از برخورد صحیح اجتماعی به تدریج ایجاد شود و نوجوان بتواند خود را بشناسد و از دیگران جدا سازد تعادل روانی وی تضمین می شود. ولی اگر سرخوردگی و عدم اعتماد جایگزین اعتماد گردد و به جای تماس با مردم، نوجوان گوشه گیر و منزوی شود و به جای تحرک به رکود گراید و به جای خودآگاهی و تشکیل هویت مثبت دچار ابهام در نقش شود، تعادل روانی وی به هم می خورد.
چیزی که در فیلم میبینیم این است که آنتوان دقیقا از تعریف مستقل خود از دیگران ناتوان است. دیگران اجازه این شکل گیری شخصیت و هویت را به او نداده اند. او از عاقبت کارهای خود مطلع نیست. ماشین تحریری را میدزدد و بعد خودش هم اذعان میکند که اصلا نمیدانسته که میخواهد با آن چه کار کند! آنتوان اصلا نمیداند که میخواهد چه کاره شود و چه نقشی داشته باشد. تنها نقشی که به او داده اند بردن زباله هاست! آنتوان درباره اینکه بعدا چه نقشی بپذیرد حتی دچار سردرگمی هم نیست! او دقیقا از جامعه زده شده است و گوشه گیر است و میخواهد تنها باشد. جیمز مارسیا سردرگمی در یافتن هویت را یک عارضه طبیعی در روانشناسی نوجوان میداند. چراکه نوجوان قرن بیستم در یافتن هویت خود با داده های بسیاری مواجه است که این داده ها بعضا با یکدیگر تعارض دارند. هویت در خانواده، وطن، مذهب، جنسیت و حتی ارزشهای سیاسی خود را به نوجوان تحمیل میکند و او را دچار سردرگمی میکند. اما آنتوان دچار سردرگمی نیست. او بالکل هویت باخته است و دچار بحران هویت.
آنتوان دچار یک استقلال طلبی کاذب است که از عوارض بحران هویت برشمرده میشود. فکر میکند میتواند خودش زندگی خود را بسازد. مادرش باوجودیکه میداند این حرفهای آنتوان تنها حرفهایی کودکانه است اما با طعنه این مسئله را به آنتوان تحمیل میکند چون مادر بدش نمی آید که آنتوان را از سر خودش باز کند.
از دیگر نشانه ها و عوارض بحران هویت اختلال در درک زمان است. نوجوان مبتلا به بحران هویت وقت خود را تلف میکند. این اتلاف وقت در دوران جدید عموما با بازیهای کامپیوتری و غرق شدن در دنیای مجازی صورت میپزیرد. اما در زمانیکه فیلم ساخته شده است عموما به شکل پرسه زدن بی هدف در خیابان بوده که باز در فیلم به درستی دیده میشود.
در رفتار آنتوان دروغگویی دیده میشود. دروغگویی در کودک دو ریشه دارد. یا تقلیدی و در اثر تکرار رفتار مشابه والدین است یا به دلیل افسردگی است. افسردگی در کودک و نوجوان تمایل به تنهایی ایجاد میکند. از آنجا که والدین دائما در حال کنکاش و تجسس در امور فرزندشان هستند افسردگی در این سنین موجب پنهان کاری و دروغگویی میشود. برعکس آنچه که در ظاهر میبینیم آنتوان تمایل به دروغگویی ندارد. او تمایل به پنهان کاری دارد. آن هم در مسائل شخصی خودش. در ابتدای فیلم میبینیم که رابطه آنتوان و ناپدری اش خیلی خوب است. ناپدری با او در راه پله شوخی میکند و آرد به صورتش میمالد و به او پول میدهد. اما بعد ازینکه آنتوان مادرش را در خیابان با مرد دیگری میبیند رابطه اش با ناپدری سرد میشود. آنتوان سردرگم است. او نمیخواهد به رفیقش دروغ بگوید و خودش را مسئول میداند که باید این قضیه را با ناپدری مطرح کند. اما از عواقب آن آگاه نیست و نمیداند اصلا حرف او را باور میکند یا خیر! اتفاقی که در پایان داستان نیز می افتد. آنتوان در نامه ای به ناپدری اش قضیه را میگوید اما مشخص است که مادر با توسل به این حربه که آنتوان دروغگوست مسئله را برای خودش حل و فصل کرده.
در جای دیگری شاهد تعدادی کودک خردسال هستیم که درحال تماشای تئاتری عروسکی هستند. کودکان همه به وجد آمده اند. چشمهایشان همه خیره به صحنه است. بسیاری از دهان ها باز مانده است. آنها در حال ثبت و ضبط هرچه میبینند هستند. محو تماشای عروسکهایی ساده شده اند و با هر عمل که روی صحنه انجام میشود عکس العملی انجام میدهند. در کنار این کودکان آنتوان و دوستش نشسته اند و بی تفاوت به تمام هیجانهای تئاتر هستند. آنها دیگر بزرگ شده اند و نوجوان هستند. دیگر در هرچه دیدنی بود دیده اند و هرچه شنیدنی بود شنیده اند. اکنون دیگر تحت تاثیر بازی ها و عروسک ها قرار نمیگیرند. دیگر نمیتوان آنتوان را بازی داد. آنتوان مادرش را در خیابان با مرد دیگری دیده است. مادر هرچه قدر تلاش کند و جلوی او تئاتر بازی کند او دیگر تحت تاثیر قرار نمیگیرد و رفتارهای مادرش را به درستی باج دادن تشخیص میدهد.
به طور کلی در طول فیلم مصادیق روانشناسانه بسیاری دیده میشود که عمدتا از دقت و ظرافت خاصی برخوردار است. نکته دیگر فقدان شادی و فضای شاد خانواده است. تنها باری که آنتوان را شاد در فضای خانواده میبینیم مساوی است با پذیرش متناسب مسئولیت در بردن زباله ها و مادر که به ناپدری گوشزد میکند: "بالاخره کنترلش کردم". آنتوان دچار کمبود محبت و شادی است. او شادی را نه در فضای خانه نه در مدرسه میابد. بنابراین از هردو گریزان است و به سینما و شهربازی و کافه پناه میبرد. ذره ای شادی و ذره ای امید به آینده رفتارهای او را تغییر میدهد. او آنقدر داستان بالزاک را میخواند که حفظ میشود و از حفظ به عنوان انشای خودش مینویسد. این یک تلاش از جانب آنتوان است که نظر مادرش را جلب کند. او تقلب کرده و داستان بالزاک را در یک مدرسه ویران به نام خودش میزند. برای معلم کم صبر و تحمل مدرسه این یک فاجعه و یک دزدی ادبی است! معلم آنقدر کوته فکر و سطحی نگر است که به خیال خودش با این تنبیهی که برای آنتوان در نظر گرفته موجب میشود دیگر او سرقت ادبی نکند!
چقدر جالب است که هر بار آنتوان تنبیه میشود به دلیل نوشتن است! آنتوان خلاقانه روی تصویر زن برهنه ی تقویم چیزی مینویسد یا میکشد و به همین دلیل تنبیه میشود. سپس به دلیل نوشتن شعر روی دیوار. بار دیگر به دلیل نوشتن داستان بالزاک. حتی آنتوان به دلیل سرقت ماشین تایپ دستگیر میشود که باز یک ابزار نوشتن است. او تمایل به شعر، تمایل به مطالعه و تمایل به نوشتن دارد. آنتوان بالقوه یک عنصر مفید برای فرانسه است اما فرانسه از طریق نظام آموزشی و خانوادگی، او را تحقیر و استعدادهایش را میکشد.
در چنین شرایطی احتمال زیادی به خودکشی نوجوان میرود. به همین دلیل است که در زندان بند کفش، کراوات و کمربندش را از او میگیرند. قطعا موارد مشابهی از خودکشی نوجوانان در زندان دیده شده که اینگونه سخت میگیرند. اما فیلم خودش را وارد هیجانات تراژیک ازین دست نمیکند. اتفاقا فضای غم و شادی را به طور مناسب و تواما با هم قرار میدهد. نمونه بسیار لذت بخش و زیبایی از اینگونه صحنه ها را در سکانسی که معلم ورزش بچه ها را برای ورزش بیرون میبرد میبینیم و باز شاهد این هستیم که همه بچه ها از یک دست هستند و آنتوان تنها بزه کار این کلاس نیست.
تمام اینها مسائلی عمیق است که جای بسیار تفکر و بحث دارد. اما خارج از محتوای فیلم نکات هنرمندانه بسیار جالبی در ساخت این فیلم نیز وجود دارد. جالب ترین مسئله صحنه ی گفتگوی آنتوان و روانپزشک در دارالتادیب است. این صحنه، صحنه ی تست بازیگری لیود است و تروفو زمانی که تست از بازیگرانش میگرفته آنها را ضبط کرده و همان برداشت را که در اصل تلاش لیود برای بهتر بازی کردن و گرفتن نقش است است را در فیلم اینسرت کرده است و فقط جای صدای تروفو صدای یک زن گذاشته شده.
نکته دیگر ترجمه اشتباه اسم این فیلم است که در طول بیش از نیم قرن هم هنوز اصلاح نشده است. هرچقدر تلاش شود ارتباطی بین "400 ضربه" و محتوای این فیلم پیدا نمیشود! مسئله این است که عبارت Les Quatre Cents Coups یک اصطلاح فرانسوی است و معنایش "جهنم به پا شدن" است. این نکته را نیز میتوان از دیگر ضربه های وارد شده به 400 ضربه یا "جهنم به پا شدن" دانست.
بخش آخر نوشته واقعاً نکته جالبی داشت که نمی دونستم.
ممنون و خدا قوت از این متن تحلیلی.
۰۳ آبان ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ماجرای زنی که سه قلو زایید!
نقد و بررسی فیلم 316

بین سینمادوستان باب شده که اگر میخواهند اشاره به فیلم خیلی بد، مبتذل و بی ارزشی بکنند به فیلم اخراجی ها اشاره میکنند که اشاره کم بیراهی هم نیست. اما سینمای ایران هرساله در حال بازتولید انواع اخراجی هاست! این فیلمهای بی ارزش به تازگی در قالب سینمای هنر و تجربه اکران میشوند که از "اخراجی ها" بودن خودشان فرار کنند. فیلمهایی هستند که میدانند فروش چندانی نخواهند داشت و اگر اکران عمومی داشته باشند بسیاری از سینماهای خصوصی ترجیح میدهند خالی باشند تا چنین فیلمهایی را اکران کنند! بنابراین با یک فرم به ظاهر مدرن و هنری پا به سینمای هنر و تجربه میگذارند که مخاطبش اکثرا سینما دوستان هستند نه افرادی که صرفا به دلیل سرگرمی سینما میروند. از آنجایی که سینما همواره عده زیادی "مخاطب نما" (به خصوص در کشور ما) دارد، احتمال تعریف و تمجید شدن ازین انواع "اخراجی ها" نیز بسیار بالا ... دیدن ادامه ›› میرود!

فیلم 316 یکی از انواع همین "اخراجی ها" است. یک اخراجی ها که فروش چندانی هم ندارد که حداقل به کارکرد مالی خود در سینما ببالد. یک فیلمنامه بی سر و ته، نوشته شده توسط دو مرد که میخواهند زندگی یک زن و دغدغه های یک زن را نمایش دهند. سوای اینکه بسیاری از مردها هیچ درک درستی از بینش و دغدغه های زندگی یک زن ندارند، مشخصا نویسندگان این فیلمنامه هیچ تلاشی هم در راستای کشف دغدغه های زندگی زنانه و دخترانه نکرده اند. هرآنچه دغدغه های مشترک و همگانی است در این فیلم به عنوان دغدغه های شخصی زن عنوان میشود. جنگ، انقلاب، کمیته، دانشگاه، ازدواج، بچه دار شدن و مردن!
فیلم در ابتدا اندکی تلاش میکند که به عمق علاقه این زن به کفش وارد شود و آنجا که کفش مورد علاقه اش به پایش نمیرود محلی از همین نگرش های عمیق به دغدغه های شخصی و روانشناسانه این زن است. اما در ادامه هر چه پیش میرویم نگرش سطحی تر و سطحی تر میشود. مخاطب اصلا نمی فهمد این 316 کفش چطور و به چه بهانه هایی خریداری شده است؟ زنی که این همه کفش برایش مهم است اصولا باید خاطرات فراوانی از تک تک کفش های خودش داشته باشد. اما خاطرات زن قصه ما همان کلیشه های همیشگی است: من به دنیا آمدم، انقلاب شد، جنگ شد و....!
دیگر شخصیت های داستان نیز به همین اندازه سطحی هستند. مادر که در اوایل فیلم نقش کلیدی در زندگی زن دارد ناگهان محو میشود. در عروسی معلوم نیست مادر کجاست؟ موقع دانشگاه رفتن و بچه دار شدن و سایر اتفاقات مادر محو شده است یا بهتر بگوییم فراموش شده است. هنگامی که زن سه قلو زایید این مادرش نبود که او را یاری کرد بلکه خواهرهای شوهرش بودند! و ناگهان مادر مرد!
زمانها در فیلم با یکدیگر همخوانی ندارند. دختری که قبل از انقلاب مدرسه هم رفته است هنگام موشک باران تهران (سال 1366) ادعا میکند 9 سال دارد. در آخر فیلم هم ادعا میشود پدرش بعد از فروپاشی شوروی (سال 1370) بازگشته و دورادور از دخترش در پارک فیلم گرفته! دختری که در این فیلم میبینیم در بهترین حالت سنی بیشتر از 10 سال ندارد. اگر پدر همان سال 1370 هم به ایران آمده باشد با علم به اینکه این دختر قبل از انقلاب مدرسه رفته باید با یک دختر جوان و حدود 20 ساله مواجه شود نه یک دختر بچه!
فیلم درون خودش نیز دچار تناقض میشود. روایت دارد از زبان یک زن پیر که در حال بافتنی بافتن است نقل میشود. این زن در بخشی از خاطرات خودش پدرش را محکوم میکند به اینکه راه زندگی اش را در یک زن روس یافته و خانواده خودش را فراموش کرده اما در جای دیگر میگوید پدرش بعد از فروپاشی شوروی به ایران بازگشته اما (به دلایل نامعلوم) نمیتوانسته به خانواده اش نزدیک شود. این بانوی مسن بافتنی باف که اصولا باید ماجرای پدرش را بداند در ابتدای خاطراتش تناقض گویی میکند و خلاف آنچه را که میداند میگوید!
مساله پدر نیز بی هیچ دلیلی در پرده ای از ابهام میماند. پدر جعبه ای برای دخترش قرار میدهد اما در آن توضیح نمیدهد که دقیقا چرا نمیتوانسته به خانواده خود نزدیک شود؟ این همان سوالی است که درباره مادر نیز صدق میکند. مادر پس از رفتن شوهرش و با علم به اینکه دیگر او بازنمیگردد چرا به سراغ خانواده خودش نمیرود؟ پدر بزرگ و مادربزرگ این دخترک چرا هیچ نقشی در زندگی او نداشتند؟ نویسندگان فیلمنامه به دلیلی که ذکر شد توانایی بسط ماجرا را نداشته اند و بسیاری از المان های مهم که در زندگی یک کودک میتواند نقش مهم بیافریند را به کلیشه ای ترین شکل ممکن حذف میکنند! پدر یکی سلطنت طلب است و دیگری بازاری و این ها دختر و پسر خود را از خانه بیرون میکنند و تا آخر عمرشان هم خبری از فرزندشان (که با یک دختر کوچک در بحبوحه انقلاب و جنگ تنها مانده اند) نمیگیرند! هرچیزی که نیازمند بسط و شرح است در این فیلم ندیده گرفته میشود و به طور ناشیانه ای حذف میگردد.
مساله دیگری که در فیلم به شدت دچار نقص است مساله انقلاب است. فیلم درباره انقلاب، خوب بودن یا بد بودن آن قضاوت نمیکند. این مساله در ظاهر یک نکته مثبت است. اما نباید فراموش شود که ماجرا دارد از زبان یک شخصیت بیان میشود. مگر میشود کسی درباره یک واقعه مهم مانند انقلاب هیچ قضاوت شخصی نداشته باشد؟ ما اثر جنگ را به صورت فراموش شدن آرزوهای زن میبینیم اما اثر انقلاب را خیر. مگر میشود دختری که تا دیروز بدون مقنعه مدرسه میرفته ناگهان مجبور شود مانتو و مقنعه سر کند و این مساله برایش هیچ باشد؟! آیا برای شنونده این ماجراها سیر وقایع تاریخی ایران آن هم به این شکل ناقص حائز اهمیت است؟ خوب انقلاب شد که شد! چه اثری روی تو داشت؟ در این فیلم، اصلا نیازی به یادآوری اینکه در سال 1357 در ایران انقلاب شد نبود. این مسئله را همه مردم ایران خیلی بهتر از سازنده این فیلم میدانند و با آثار و عواقب آن بسیار آشنا هستند. مردم ایران خیلی بهتر با این برحه از تاریخ آشنا هستند. برای مردم ایران، هنگام ازدواج، خرید خانه یک دغدغه بسیار مهم است. چیزی که در این فیلم به سادگی از رویش میپریم! پدرشوهرم پولدار بود و یک آپارتمان به ما داد و تمام!
فیلمساز از نمایش این همه صحنه های واضح و اظهر من الشمس چه هدفی دارد؟ به نظر میرسد بازار داغ نوستالژی فروشی خاص و عام را درگیر خودش کرده است. وقتی شهر موشها با توسل به حس نوستالژیک عموم 11 میلیارد میفروشد طبیعتا سیل عظیم کلیشه سازان به سوی نوستالژی فروشی را شاهد هستیم. اما سازندگان 316 درک درستی هم از نوستالژی ندارند. ما در این فیلم عنصر نوستالژیک نداریم، بلکه وقایع نوستالژیک داریم. انقلاب، جنگ، کمیته، دانشگاه، کافه و....! وقایعی که برای همه رخ داده است و همه با دانشگاه خودشان یک نوستالژی دارند. کارگردان به خیال خودش با وارد کردن وقایع عمومی میتواند نوستالژی ایجاد کند و این اتفاق به هیچ وجه در 316 نیافتاده است. استفاده از عنصر کفش خودش یک عنصر خارج شدن از نوستالژی است. کفش همواره و در همه نسل ها دارای بیشترین تنوع بوده و به سختی میشود با نوعی از کفش حس نوستالژیک ایجاد کرد. شاید افرادی پیدا شوند که به طور اتفاقی با دیدن کفش های این فیلم خاطراتی برایشان تداعی شود اما قطعا اگر این اتفاق هم بیافتد برای مخاطبین زن میافتد نه مرد! بنابراین صحبت از کارکرد نوستالژیک 316 بیشتر این فیلم را به یک کمدی سخیف نزدیک میکند!
دست زدن به فرم به چه علت؟! این همان ایرادی است که دارد گریبان خیلی از فیلمسازان را در این دوره میگیرد. فرمی که متناسب با محتوا نیست به چه درد میخورد؟ اگر جای پا دست را هدف دوربین قرار میدادیم چه فرقی میکرد؟ هیچ. برخلاف آنچه در فیلم ادعا میشود حتی بسیاری از این شخصیت ها را نمیشود از روی کفشهایشان شناخت. به جز شوهر زن که باز بودن بند کفش و کثیف بودن کفش هایش فقط بخشی از شخصیت او را عنوان میکند این مساله برای سایر شخصیت ها اصلا صدق نمیکند.
فیلم ساختن برای عده ای صرفا دکمه رکورد دوربین را فشار دادن شده است! دیگر هرچه پیش آمد....توکل به خدا! پیشنهاد میشود سینما دوستان اصطلاح "اخراجی ها" به "316" تغییر بدهند...
بسیار همسو هستم با نظرت کیارش جان در مورد این فیلم.
خیلی خوشحالم که فیلم در نوشته ات اینقدر دقیق و موشکافانه مورد تحلیل قرار گرفته.
منم چند خطی پس از تماشای فیلم در برگه مخصوص این فیلم نوشتم.
بازهم وجد و همراهی ام با نگاه و نظرت در خصوص این فیلم را اعلام می کنم.
۰۱ آبان ۱۳۹۴
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید