در حــال و هـوای ِ یـخ بـستــگی
[ سرانجام بلند شوی، رهسپار قطب جنوب،
جایی دور. جایی بینشان. نقطهای که حتی باد هم نامش را نمیداند.
در دلِ آن خلأ سپید، برگهای بیرون آوری و سرگذشتت را حک کنی :
خوابهایت را، حسرتهایت را، زخم هایت را.
بنویسی که از دیار ایران زمینی،
نه برای غرور،
برای اینکه بدانند از دلِ خاک اسیر شده ای،
یک
... دیدن ادامه ››
خیالِ دور آمده تا به اینجا.
آنگاه
قبری بتراشی در دل یخهای خاموش،
آهنگی بگذاری ــ همان که جانت را خلاصه میکند ــ
و آرام در گور بخوابی.
چشمهایت را درست آن لحظه ببندی که شفق قطبی
با نورهای سبز و بنفش خیال انگیز،
شروع به رقص والس میکنند. . .
آخرین تصویر پشت پلک هایم؛
فریاد ِ جادویی زن
نور عزیز ِ شب شکن
به گوش میرسد :
...یه طرف میـرم تــوی خاک
یـه طــرف بــه آسـمـــــون ...
مرگیست شبیه رویا.
شبیه فیلمی که هیچکس هرگز نساخته.
شبیه فیلمی که هیچکس، هیچوقت، ندیده است...]
ژانویه دوهزار و نوزده _ در سفر _
▪️سالها پیش فصل پایانی ام را اینگونه تجسم کرده بودم و نوشتم.
و حال با دیدن یخ بستگی، هیجانی آشنا در درون ام جان گرفت .
و هربار با شنیدن عبارت
"پرسه زدن در قطب جنوب" و مشتقات آن ناخودآگاه لبخندی محو میزدم.
▪️تگ رئالیسم جادویی همان چیزی بود که من را ترغیب به تماشای این نمایش کرد.
رئالیسم جادویی ای نه در معنای کلاسیک آثار نام آشنای آمریکای لاتین، بلکه در فضایی مدرن تر یا به عبارتی دیگر در یخ بستگی با رئالیسم جادویی معاصر مواجه هستیم.
جایی که روایت از ذهن و روان نویسنده در فضایی آکنده از غم و پریشانی، با ترکیبی شاعرانه از اجتماع خود، میخواهد تو را به درون تشویش پاییزی اش ببرد.
▪️موسیقی پیش درآمد با آن فیلد ریکوردینگ مرتبط با داستان، گویی هم نشینی رئال و خیال است که فضاسازی ای مینیمال و مرموز که تضادی شاعرانه به همراه دارد، موفق است و کاملا ذهن را آماده ی رویارویی با روایت میکند.
(تمایل داشتم در طول اجرا این قبیل افکت های صوتی همراه با موزیکی دارک و آرام را بیشتر هم میشنیدم)
برای کسی چون من که در صداهای درونی اش زندگی میکند. خیال می بافد. واگویه میکند. عصیان کلمات میان خطوط شعر و کتاب را میان هزارپارگیِ زیستن در این روزگار، رقص غزلگردی میداند؛ دیدن این نمایش دوست داشتنی بوده است.
▪️نمایش مبتنی است بر تقابل کلامی، که گاهی رنگ دراماتیک میگیرد، گاهی طنزآلود، گاهی آرام است و گاهی پرتنش.
و در تمامی این حالات سعی بر آن است که،
تضاد شخصیت بیرونی و درونی کاراکترها برای بیننده روشن شود.
«یخ بستگی» شاید همان انجماد واژگانی باشد که مدتهاست در پس ذهن ات مانده و حال، روی صحنه جان گرفته اند.
به نتیجه فکر نمیکند...
گرچه پایان جهان خودش را متصور میشود.
«یخ بستگی» هپروت است و جنون.
مسیر است،
تو را هفتاد دقیقه به پستوی واگویه هایت میبرد.
با همه ی این تفاسیر چه حیف که نمایش کاملی برای من نشد!
این چند خط نوشته نیز صرفا برای این است که اگر عزیزی با این سبک و سیاق هم قبیله است، چشمان خود را از دیدن یخ بستگی محروم نکند. ( به شرط سلامت جسمانی کامل بازیگران).
__________________________________________________
▪️جناب کارگردان!
آقای نویسنده!
من قلمتان را دوست میدارم از دیرباز.
اما آیا شما نیز خودتان را دوست دارید؟
گروهتان را چطور؟
چرا که اگر خودتان را دوست نداشته باشید قطعا نمیتوانید منِ مخاطب نوعی را دوست داشته باشید .
چند خط بعدی را علی رقم میل باطنی ام صرفا برای شما میگویم تا در راستای خوش فکری و جوان بودنتان، اندکی نیز درنگ کنید و حرفه ای باشید.
_در تاریخ هفدهم فروردین در جایگاه مطلوب ام با شوق همیشگی ام ، برای بیست و نهم فروردین ماه بلیت تهیه کردم.
هر بار تئاتر دیدن برای من به مثابه ی یک ضیافت باشکوه است چرا که به قول جناب چخوف (با اندکی تغییر ) :
"حقوق، همسر قانونی من است و
ادبیات، معشوقه ی من !
از یکی که خسته می شوم
شبم را با دیگری می گذرانم...
ممکن است گستاخانه باشد
اما
خسته کننده نیست".
که گاهی این معشوقه، جانی شگرف میبخشد در برق چشمانم و گاهی هم تجربه ای نه چندان عمیق. نه صرفا از جهت نقصان نمایش! از آن روی که در سلیقه و همسو با احوالات ام نبوده است.
_پس بدانید که تمام جزئیات یک شب تئاتری بشدت برای ام خاص و مهم است چرا که هر نمایشی را تنها یکــبار میبینم.
از لحظه ی خرید بلیت که با وسواس جایگاه را انتخاب میکنم، از پوشش و جزئیاتی که برای استایل ام انتخاب میکنم.
از خیابان هایی که طی میکنم برای این وصال، از پوستر و بروشوری که با ذوق بارها و بارها جزئیاتش را میخوانم،
از پیاده روی/رانندگی با آهنگی که برایم شبیه آن است. تا روزهای متمادیِ دل سپاری با لحظات و دیالوگهای آن و... .
▪️جناب کارگردان
چرا اجرای شب بیست و نهم را کنسل نکردید؟
چرا با خودخواهی شب یخ بستگی ام را به شبی تاسف بار بدل کردید ؟
_میدانید هربار که چشمان بی رمق از خستگی ِ کسالت و بیماری بانو بهرامی که با تمام جان و دل سعی در ایفای نقش با آن صدایی که هیچ شباهتی به سارایِ هنرمند نداشت را میشنیدم چه اندازه قلب ام درد میکشید؟
چه چیز از جان ِ آدمی باارزش تر است؟ چرا برای بازیگرتان احترام قائل نشدید؟
چرا بعد از سیزده روز انتظار _از خرید تا تماشا_ برای گوش مخاطب خودتان ارزش قائل نشدید؟!
حقیقتا تصور پاییز که هیچ، من حتی گاهی فراموش میکردم که این صدای ِ بیگانه ی ناآشنا برای کیست و چه میگوید!
.....
شاید در ذهن اینگونه خطور کند که چرا سالن را ترک نکردم؟!
حضرات! من هیچگاه در تمام سالیانی که نمایشی را انتخاب کرده ام، سالن را ترک نکرده و مسئولیت انتخاب ام را پذیرفته ام و تا انتها حتی با چشمان بسته به شنیدن و همراهی نشسته ام.
البته حتی اگر آن شب تصمیم به چنین کاری داشتم هم نمیتوانستم از میانه ترین نقطه ی ردیف دوم سالن ناظرزاده در میان جمعیت با رفتاری به دور از ادب اجتماعی و شأن انسانی، برای دیگران ایجاد مزاحمت کنم و خارج شوم.
شاید هم آنقدر خواسته یا ناخواسته برای حق و حقوق خود و دیگران در این شهر جنگیده ام که دیگر رمق اعتراض و احقاق حق شهروندی ام در تماشاخانه ای که جان پناه بوده برای قدری مکث و آرامش را، ندارم.
▪️آقای کارگردان
چرا اجرا را کنسل نکردید؟!
_این متن را نه به جهت خطابه ی کسل بار ابتدای فرمایشات نگاشته ام،
نه با ساعت اجرایتان مشکلی داشتم
نه سایت فروش.
حتی با سیستم صوتی ؛ بادی پک/ هاش اف/ پک صدا یا هرآنچه نامش را میگذارید هم مشکلی نداشتم
_که حقیقتا ایرادی به آن وارد نبود گرچه ترجیح و سلیقه ی من نیست_
اما به یاد داشته باشید:
در تئاتر شاید بازی ها فراموش شوند... دکورهای جمع شوند...چراغ ها خاموش شوند ...
اما...
صدای بازیگر، صدای حقیقت و صدای آن چیزی که در دل تماشاگر نشسته، تنها باقی میماند.
شما _یا هرآنکس که ذینفع در لغو اجرا بوده و کوتاهی کرده است_ شنیدن حقانیت را از مخاطب خود ربودید.
▪️آقای کارگردان!
شما یک عذرخواهی بزرگ به من و تمام کسانی که به جهت صدای ناکوک لذت اجرا را از دست دادند بدهکار هستید.
توقع میرفت در کم ترین حالت، موقع رورانس _همانند سخنرانی ابتدایی تان _ مراتب دلجویی را فراهم کنید.
اما دریغ...