در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سعید | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 16:50:40
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
سعید (azadmaneshsaeed)
درباره نمایش تاری i
تاری به تصویر کشیدن همان امر تراژیک ازلی و ابدی است؛ خواستِ سرنوشت حتمی است و اراده انسانی در مقابل آن محتوم به شکست. از زئوس گرفته تا اودیپوس، ... دیدن ادامه ›› سیزیفوس و انسان مدرن امروزین همه به نحوی مقهور سرنوشتند. تاری به دنبال به تصویر کشیدن همین دربندِ تقدیر و سرنوشت بودن ماست. ما هیچ وقت آزاد نبوده و نیستیم و تنها در بند سرنوشت نقش عوض کرده و می‌کنیم و در مثلثِ بندگی جای روابط قدرت تنها کمی تغییر می‌کند. ما کوریم و نمی بینیم. تاری تنیده بر آگاهی و بینایی ما. ما تکرار می شویم و تکرار می کنیم این ملال بی پایان را. تنها چیزی که این ملال را قابل تحمل می نماید، همان امر نامعقول است؛ امر نامعقول یا خردگریزی که در بازی، سرگرمی، الکل و رقص در نمایش به نمایش گذاشته شده است. آزادی تنها در رویا و اندیشه قابل پی جویی است و در زندگی واقعی و انضمامی هرچه هست بند است و توهم آزادی در این تاریِ مدام.
کارگردان همان سرنوشتی است که ما را تاب مقابله با آن نیست. نیست می شویم و نیست می کنیم خودمان و دیگری را. به وقت بند نه ما را یارای درست شنیدن است و نه درست دیدن، پس آزادیم فیلم بگیریم ولی به وقت آزادی سوژه ای وجود ندارد که بخواهیم از آن فیلم بگیریم!
ما ترسِ از آزادی داریم و حتی به وقت آزادی نمی دانیم با آن چکار کنیم. ما هیچ وقت آزاد نبوده ایم و آن را بلد نیستیم. تقدیر تاریخی انسان اینگونه بوده است که همیشه قیم و ولی داشته است. حتی دیکتاتور هم نقش انسان آزاد را بازی می کرده است و فرمان دادن را با آزادی خلط کرده است؛ چراکه در روز آزادی، جسارت مواجه شدن با آن را ندارد و گوئی باید سرنوشت/ کارگردانی باشد تا انتخابش معنادار شود.

تاری دریوزگی میرایان (انسان ها) در برابر مُیرای (الهگان سرنوشت) است.
«آن برد»، برد ما نیست که باخت ماست!

آن برد روایت آوارگی ماست در سرزمینی که هیچ گاه برایمان وطن و خانمان نبوده و با این همه وطن ما خواهد بود. ... دیدن ادامه ›› آن برد تراژدی هجرت است؛ مهاجر می رود که بماند. ماندن در سرزمین که از آنِ او نیست؛ آنچه مهاجر را از مسافر متمایز می کند همین بی وطنی است که مهاجر آن را نفس می کشد، درحالی که مسافر به وطنی دلخوش است. این بی وطنی در نقش مادر خوب جلوه گر شده است. وطن همان مادری است که در نمایش هست و نیست. مام وطن برای ما تاکنون اینگونه بوده است که هست و نیستش یکسان می نماید. بودنی نافذ و کامل ندارد که بتوان در آغوشش آرمید و احساس در خانه بودن کرد. خانه در نمایش همان سرزمینی است که آشوبناک و لرزان، آبستن حوادث و اتفاقات و تصادفاتی است، پس دل بستن به آن کار راحتی نیست. وطنی طرد شده و پاره پاره که هر کدام از اعضایش در منیتشان درد می کشند بدون اینکه در مائی به وحدت رسیده باشند. از این رو، دختر حق دارد که نه تنها دلتنگ پدر و مادر نشود که دلتنگ ایران هم نشود و یا اگر می شود بتواند بر آن چیره شود. اینگونه است که در این وانفسا «نه می شود گفت برو و نه می شود گفت بمان»...

و ما هر روز آواره تر و تنهاتر می شویم!
پیشتر در وصف نمایش «بک تو بلک» نوشتم که درد افشاریان تنهایی و بی خانمانی انسان عصر حاضر است که هر بار به شیوه ای آن را فریاد زده است و اتفاقا ... دیدن ادامه ›› هر بار با کار جدیدش این درد را وسعت و عمق بخشیده است. در این کار افشاریان تنهایی را صرفا در تعاملات انسانی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی جستجو نمی کند، بلکه یک گام جسورانه برداشته است و به مسئله شر (The Problem of Evil) پرداخته است. به نظر می رسد افشاریان در این کار تنهایی و بی خانمانی ما را عمیق تر دیده است و آن را با مسئله شر و نسبت آن با خدا دنبال کرده است. اگر در بک تو بلک هنوز با خدا حرف دارد، در این کار دیگر با خدا نیز حرفی ندارد و حتی به دعا هم باور ندارد؛ زیرا با مسئله شر مواجه شده است و وجود شُرور در جهان را با وجود خدائی مهربان و همه کار توان، در تناقض می بیند. از این رو است که معتقد است خدا تا حالا همیشه حرف زده است، پس سرنوشت و تقدیر ما را باید به اراده و توانائی خودمان و در نهایت به کائنات و طبیعت کور حواله کرد. در این کار شما پس از مواجهه با شر (جنگ و تجاوز)، وقتی بدنبال پاسخی برای کنار آمدن با آن هستید، دیگر نمی توانید به خدائی تکیه کنید که می توانست خانه و کاشانه امنی برای شما باشد؛ زیرا نمایش همان اول خیال شما را راحت می کند و به شما پاسخ می دهد که دور خدا را خط بکش و دنبال پاسخ دیگری باش. این امر طبیعتا لختی ما را آواره تر و بی خانمان تر خواهد کرد ولی افشاریان می خواهد ما را امیدوار کند که خودمان می توانیم در این خرابه دنبال معانی دیگری برای ادامه دادن باشیم. البته که این معنایابی و معناسازی در نسبت با خدا و شرور هم می تواند دنبال شود ولی کار صرفا به نفی مفهوم سنتی از خدا بسنده کرده است و دست ما را در ایجاد مفهوم پردازی های جدید بازگذاشته است...

این محوریت جهان انسانی یا انسان محوری در کارهای افشاریان قابل توجه است؛ گوئی درد افشاریان تک تک انسان های تکین و منفردی هستند که حق حیات و زندگی شاد و سالم را دارند، پس او به خودش این حق را می دهد که تمام مفاهیم را برای بهروزی این انسان به نقد بکشد یا به استخدام بگیرد؛ چرا که دردش انسان است در تمامیت خویش و برای این کار هر بار ما را با زندگی انضمامی و ملموس شخصی روبرو می کند که تا مغز استخوان درد بکشیم و این بار نیز سراغ زن، مادر و وطن رفته است. انتخابی شایسته در ساحت انسانی؛ بدین سبب که این زن بوده است که تا کنون بیشتر در معرض شرور واقع در جهان قرار گرفته است و همیشه تلاش کرده است آن را به امید فردائی بهتر با خود «حمل» کند.

فارغ از اینکه توقع بیشتری از نحوه اجرای کار داشتم و در مواردی حرف های کلیشه ای اذیتم می کرد، نحوه پرداختن به این موضوع برایم قابل قبول بود.
سلام ارادت
ممنون از اینکه نگاه دقیق و تحلیل تون رو نوشتین ، مدت هاست که فکر می کنم هیچ مسئله ای مهم تر از انسان و جهان انسانی برای پرداخت و درام وجود نداره
۲۵ مهر ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آنتیگونه، آنتیگونه نیست!

آنتیگونه سوفوکلس بر یک دوگانه بنیادین و سترگ استوار است که همان تقابل میان «قانون الهی» و «قانون بشری» است. آنتیگونه ... دیدن ادامه ›› نماینده و حافظ قانون الهی یا خانواده است و کرئون نماینده و حافظ قانون بشری یا دولت. بدون توجه به این تقابل، فهم آنتیگونه سوفوکلس و نقد آنتیگونه محمدرضا آگاه امکان پذیر نیست. سوفوکلس با این تراژدی اراده بشری را در مقابل اراده الهی قرار داده است تا جائی برای انسان و اراده وی در جهان اسطوره ای - الهیاتی باز کند. گوئی خرد انسانی (کرئون) تلاش می کند تا پا به عرصه هستی و به عبارت بهتر عرصه خدایان بگذارد و آنتیگونه به مثابه نماینده قانون الهی در مقابل وی ایستاده است. در نگاه اول ممکن است وجه تراژیک قضیه ما را با آنتیگونه همراه کند و با او هم حس شویم؛ زیرا برای ما نیز احساسات، خانواده، سنت و حتی قانون الهی (دفن مردگان به مثابه یک نشانه) مهم است ولی با لختی تأمل شاید بتوانیم در لشکر کرئون باشیم؛ زیرا کرئون نماینده خرد بشری و قانونی است که می توان با آن شهر را بسامان کرد. قرار نیست کرئون برای خوشایند آنتیگونه قانون شهر و منفعت جمعی را فدای منفعت شخصی کند. در واقع کرئون را نباید صرفا در نقش یک مستبد به نظاره نشست، بلکه او نماینده فرمانروائی خرد بشری بر زندگی شهری و مدنی خویش است. در یک کلام دعوای آنتیگونه دعوای همیشگی قلب و عقل/ الهیات و فلسفه/ سنت و مدرنیته است. اینکه آیا عقل باید فرمان دهد یا خدایان؟ فارغ از اینکه با کدام طرف باشیم، نفس این تقابل تراژیک است و به نظر می رسد در اینجا و اکنون ما نیز جریان دارد...

اما در کار محمدرضا آگاه بنیان این تقابل از بین رفته است؛ نخست اینکه کل ماجرا در جهان انسانی رقم می خورد و حتی آنتیگونه که یک قطب اصلی این تقابل است و نماینده جهان الهی/ خانواده/ سنت، غایب است. دوم اینکه با فرض حضور همگانی/ فرضی آنتیگونه، دعوای کرئون و آنتیگونه تنها بر بستر استبداد شخصی در جهان بشری طرح شده است؛ در حالی که این اتکای به قانون می تواند لزوما استبداد نباشد و یگانه راه حل برون رفت جوامع از سایر استبدادها باشد. در همین راستا عشق آنتیگونه به برادر نیز شخصی شده است، درحالی که این عشق لزوما شخصی نیست و عشق به همه افراد در ذیل قانون الهی است.

حال پرسشی که پیش رو است این است که نویسنده و کارگردان گرامی اگر قرار است این تقایل اصیل (خانواده و دولت/ قانون الهی و قانون بشری) را در کارشان بازنمائی نکنند، چرا به سراغ آنتیگونه رفته اند؟! به نظر می رسد نقدشان به استبداد بشری و ظلم مدام در جوامع (که البته بر کسی پوشیده نیست) را می توانستند با آثار اقتباشی و تألیفی دیگری بیان کنند؟ حتی با فرض فروکاهش این تقابل به تقابل خانواده و دولت، به نظر می رسد کار ایشان موفق نبوده است که این تقابل که نمایشی از آنتیگونیسم در جامعه است را به تصویر بکشد.

اگرچه از آنتیگونه سوفوکلس تا آنتیگونه محمدرضا آگاه خیلی راه داریم، ولی جسارت و خلاقیت ایشان و بازی های خوبی که ارائه شد قابل تحسین است.
ایستاده مردن یا ایستادگی تا مرگ؟!

آدم‌های ترسو نمی‌میرند، بل تا زنده‌اند کابوس می‌بینند! گاهی مردن هم اقبال می خواهد؛ که با کابوس زندگی کردن ... دیدن ادامه ›› هزاربار از مرگ بدتر است.

دهخدا و جهانگیرخان هر دو اهل فرهنگند. یکی را عقیده بر آن است که باید ایستاده مرد و دیگری مرگی این چنین در مقابل هدفی که دارد را کافی نمی داند. دخو نخبه فرهنگی است؛ اساسا تمام فرهنگ است و ایران هم جامعه نخبه کُش؛ پیش از این مام وطن به خوبی نشان داده است که چگونه نخبگانی چون قائم مقام و امیرکبیر و مصدق را از میان برداشته است و جهانگیرخان از این جهت محق است. منتهی دخو نمی تواند به این امر رضایت دهد؛ گویی او رسالتش را در آمد و شد این و آن حکومت نمی بیند؛ رسالتش ورای هر ساختار سیاسی است، از این رو از هیچ تلاشی فروگذار نمی کند تا آن را به انجام رساند. با این حال به راحتی نمی‌توان نتیجه گرفت که کدام راه است و کدام بی راهه؟! ایستاده مردن یا ایستادگی تا مرگ؟! چه بسا که هر دو در بافت خودشان و در نسبت با فرد و غایتش، راه باشند و انتخابی اصیل؛ که مسیر توسعه و زیستن در جهانی بهتر، تنها یک راه حل أعم از سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و ... ندارد و جهان انسانی آبستن تمام این جوانب است.

گاهی نمردن و ادامه دادن از ترس نیست، از «باور» است؛ باوری که کابوس مدامِ زیستی شرافتمندانه است!
در هم تنیدگی «من» و «دیگری»!

درهم تنیدگی «من» و «دیگری» در دو سطح عقلانی و احساسی قابل ردیابی است. در سطح عقلانی من (I) یا خویش (Self) بدون ... دیدن ادامه ›› تصور دیگری (Other) منطقاً امکان‎‌پذیر نیست. تا دیگری نباشد من موجودیت پیدا نخواهد کرد و من در مقابل دیگری قابل تعریف خواهد بود. من آن چیزی است که دیگری نیست؛ دیگری نفیِ من است و من نفیِ دیگری. من زمانی من می‌شود که یک دیگریِ انسانی منطقا قابل تصور باشد. به بیان هگلی «بودن متضمنِ در ارتباط‌ بودن است». از این سطح که بگذریم در سطح احساسی نیز من با دیگری‌ها در هم تنیده است؛ دیگری‌ها در من حضور دارند و در من زندگی می‌کنند؛ من حضور دیگران را در خود احساس می‌کنم و نمی‌توانم نسبت به آنها بی‌تفاوت باشم، حال هرچند فریاد بزنم که من فائزه یوسفی هستم و دارم فقط یک تئاتر اجرا می کنم. هر جا یک منی در خطر است یا روایتی از یک من را می‌شنویم با آن من هم‌ذات‌پنداری می‌کنیم و تخیل اخلاقی ما به میدان می‌آید و با خود واگویه می‌کنیم که آن من یا دیگری می‌توانست منِ من باشد. از همین رو است که در پایان تئاتر با فائزه که می‌دانیم صرفا یک تئاتر اجرا می کند همراه می‌شویم.

فائزه یوسفی آمده است تا بگوید در «من» هزار «دیگری» است که فریاد می زند...

اگرچه این ایده می توانست بهتر از این اجرا شود ولی تلاش و هنر بانو فائزه یوسفی قابل تحسین است.

برقرار باشید.
«پناه‎کاه» به‌مثابه‌ی «پناه‎گاه»! دو تفسیر متناقض از واقعیتی واحد!
مادامی که با «دیگری» یک مواجهه‎ اصیل نداشته باشیم، زیست موجودمان را نقد و ... دیدن ادامه ›› نفی نخواهیم کرد، از این رو انتظار تغییر داشتن، امیدی است واهی؛ بدین‌سبب که تغییر وضع موجود همیشه همراه با «ترس» خواهد بود؛ ترسی که طبیعی است و از «اُنس» ما با شرایط موجود و «بیگانگی» با شرایط ناموجودِ احتمالا مطلوب می‌آید. آنچه می‎تواند مقدمه‌ای برای فائق آمدن بر این ترس باشد، چیزی نیست جز «آگاهی» و آگاهی جز از خلالِ اختلاطِ با دیگری‌ها میسر نخواهد گشت. «سرباز رایان» همان دیگری آگاه است که از «جهانی بهتر» خبر می‌دهد و به آگاهی خویش باور دارد؛ زیرا آن را زیسته است. از همین رو است که پناه‎گاه برایش در واقع پناه‎کاه است. این درحالی است که برای سایرینِ ناآگاه، پناه‎کاه، پناه‌گاه است؛ جایی که می‌توان زندگی روزمره خویش را ادامه داد. از دیگر سو، همین آگاهی و «جرأت دانستن» است که نجات‌بخش رایان است؛ یک آگاهی که نمادش «کتاب» می‎شود و «نوری» که راه فرار است. اما برای انسان‌های که در اسارتِ «آگاهی کاذبِ» برآمده از سنت، حاکمان خویش و قوانین موهوم‌اند، «تخدیر و توهم» کاراست تا اراده به دانستن؛ گویی صرفا از این طریق است که می‌توان ایشان را همراه کرد؛ تخدیر و مستی‌ای که البته از آن نمی‌توان انتظار آگاهی‌بخشی داشت که خودش نقیض هوشیاریِ اصیل است ولی می‌توان انتظار داشت که افراد را به «تمایلات طبیعیِ طبیعتِ پیرامونشان» رهنمون شود! تمایلاتی که حق طبیعی هر موجود زنده‌ای است.

با این حال ملات و جان‎مایه‌ی شکل‌گرفتن چنین پناه‎کاهی همین موجوداتِ معمولیِ ناآگاه و مطیع‎اند که ذهن و ضمیرشان در هزارتوی «قفس‌ها» محبوس شده است؛ تا جایی که موسیقی و هنر که نماد رهایی و آزادی است در «بند» است و در «بند»! از این رو آنچه بر سر آوار می‌شود، تنها «ساختار» است و قالب و قفس! «عاملیت» داشتن در چنین ساختاری از یک‎سو مواجهه‌ای با دیگریِ اصیل (آگاهیِ بنیادین) می‌طلبد و از دیگرسو یک مواجهه اصیل با خویشتنِ خویش (اتاق آینه).

پناه‎کاه م‎ی‌خواهد به‌سان ادیپوس شهریار به ما یادآور شود که حقیقت/ آگاهی جان‌پناه ماست؛
می‌خواهد ابتهاج را برایمان بازتعریف کند: به‌سان رود که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند، رونده باش، امید هیچ معجزی ز مرده نیست، زنده باش؛
می‌خواهد قلعه حیوانات (جورج اورول)، قلعه مالویل (روبر مرل) و میشائیل کلهاس (هاینریش فون کلایست) را دوباره پیش روی ما قرار دهد؛
و در یک کلام پناه‎کاه می‌خواهد تاریخ را بر سرمان آوار کند و بگوید تاریخ تکرار ابدی است...

بر مدار و بر قرار باشید گروه پناه‎کاه گرامی.
سعید عزیز سلام، سپاس از اینکه به تماشای نمایش «پناه‌کاه» نشستید و با جزئیات یادداشت‌تون رو با ما به اشتراک گذاشتید. پاینده باشید.
۲۸ مرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مجلس شبیه‌خوانی نسوان کار شریفی است. کاری که برای بیان ظلم تاریخی-جغرافیایی واردشده به زنان به دنبال مانیفست و شعار و هزار و یک مفهوم انتزاعی نیست، بل تنها یک مورد انضمامی را از دل تاریخ بیرون کشیده است تا لختی آن را زیست کنیم. همین یک واقعه کافی است برای محکومیت نظام مردسالار؛ برای درک رنج زن بودن! در عین حال مجلس شبیه خوانی نسوان، صرفا یک شبیه‌خوانی بر ظلم رفته بر زنان نیست، بل در قامت یک تراژدی، امید می‌آفریند تا تلاش‌های شرافتمندانه خویش و دیگری را کوچک نپنداریم؛ به ما نوید می‌دهد که تغییرات کلان از پس همین کارهای شریف در دل سیاهی‌های تاریخ طلوع کرده اند؛ یادآور می‌شود که وقتی دردت انسان است، دامنه عملت ممکن است لزوما در زمان حیاتت به ثمر ننشیند و آیندگان از حاصل عمرت بهره‌مند گردند.

گاهی لازم است در پستوی ذهنِ فردی و اجتماعی‌مان به دنبال آدم‌هایی شریف باشیم تا بتوانیم ادامه دهیم؛ ادامه دادنی که در این روزها، سخت جانکاه است...

فارغ از هرگونه بحث زیبائی‌شناختی، با کار ارتباط برقرار کردم و موسیقی کار را نیز بسی دوست داشتم.

برقرار و پایدار باشید.
آگاهی، آزادی است و از آنجایی که آدمی موجودی آگاه است، به نسبت آگاهی خویش، آزاد است. آزادی و اختیار آدمی بر آگاهی استوار است. درغیر این صورت، انتخاب های آدمی چیزی جز توهمِ انتخاب نیست؛ آدمی بدون انتخاب‌های آزادنه، حیوانی بیش نیست؛ اسبی است انباری! آگاهی دامنه امکانات ما برای انتخاب آزادانه را بسط می‌دهد و به ما مدد می‌رساند با درنظر گرفتن جوانب بیشتری دست به انتخاب بزنیم. به دوش کشیدن بار این آگاهی کار ساده‌ای نیست. این آگاهی، متضمن انتخاب‌هایی است مسئولانه، متضمن فراهم کردن بستر جدیدی برای زیست انسانی است. زیستی که قرار نیست روزمره باشد و باید از نو بنا شود. این زیست جدید چون بیرون از ساختار موجود است، سرگشتگی و اضطراب دارد، تا جایی که زیست حیوانی و امرار معاشت را نیز با مشکل جدی مواجه خواهد کرد. با این وصف این زندگی جدید ارزشمند است چون از آنِ ما و برای ما است. فردیت و شخصیت خویش را در آن دنبال می‌کنیم و در یک کلام احساس بودن می‌کنیم. این فردیت‌ها و انتخابب‌های اصیل برای ساختار قابل تحمل نیست، از این رو ساختار با آگاهی‌های کاذب به دنبال تثبیت وضع موجود است؛ وضعی که در آن همه چیز خوب جلوه داده می‌شود و هرگونه جهان دیگر یا زیست متفاوتِ مطلوب نفی می‌شود.

سپاس از شما که ضرورت آگاهی، آزادی و زیستنی اصیل را به ما یادآور شدید.

تلاش‎هایتان پایدار
تاکسیدرمی نمایش شریفی است که از منظری دیگر سلاخی شدن را به نمایش می‌گذارد؛ فاعل این سلاخی کردن باز هم انسان است؛ انسانی که سیطره‌اش بر طبیعت ... دیدن ادامه ›› تمامی ندارد و هرچه بود و هست را قربانی خودخواهی خویش کرده است. تاکسیدرمی نمایشی است درباب حقوق انسان و حیوان؛ هم‌هنگام سرنوشت تراژیک انسان و حیوان را به نمایش گذاشته است. در میدان جنگ کسی پیروز نیست؛ مادامی که جنگی در کار باشد ما از دست رفته‌ایم، فرقی نمی‌کند این جنگ و آشوب در درون ما باشد یا در بیرون، با انسان باشد یا با هر موجود زنده دیگری... تاکسیدرمی پیام آور صلح است.

در نمایش دیروز اتفاق عجیبی افتاد؛ با تماشاگری روبه‌رو بودیم که طبق تعریف ما و روانشناسی عامیانه، بهنجار نبود و خنده‌هایش تعادلی که ما انتظار داریم را برهم زده بود. جنگی هر چند کوچک در گرفت و سوهان روح شد؛ تصور کنید جنگی در میانه جنگ؛ واقعیتی در دل نمایش! حتی خودم نیز آشفته و کلافه بودم. اما در این میانه یک زن پیام آور صلح بود؛ کبوتر سفید صلحی بود بر بام این ویرانه جنگ زده. بی‌هیچ دخالتی از طرف مسئولان سالن و بی‌هیچ وظیفه‌ای با روحیه‌ای مادرانه و مراقبتی بی‌بدیل و با ابزار گفت‌وگو و ناز و نوازش، آرامش و صلح را به فرد و سالن برگرداند. به نظرم تنها مخاطب اصیل نمایش دیروز ایشان بود. بانوی محترم، دیروز درس بزرگی به من دادید. شما را نمی‌شناسم، امیدورام هر جا هستید تندرست و بهروز باشید.

در نهایت به گروه خداقوت میگم و تنها خواهشم این است که سطح این کار شریف را با بیان شوخی‌های مبتذل برای خنداندن مخاطب پایین نیاورید.

تلاش‎هایتان پایدار
اتفاقا بعد از رورانس همون آقا کلی به اون خانم توپیدند که برو‌کنار، چرا هی به من دست میزنی، و کلی تندی و بداخلاقی کرد با ایشون.
بنده خدا مشکلات جدی داشت.
۰۶ خرداد ۱۴۰۱
[ دوست عزیز و تماشاگر ارجمند نمایش تاکسیدرمی ]
به پشتوانه ی حمایت های بی دریغ و خالصانه ی شما توانستیم فصل نخست اجراهای خود را با سربلندی در مرکز تئاتر مولوی به پایان برسانیم و این الطاف مهربانانه ی شما بود که ما را بر آن داشت تا فصل تازه ی اجراهای خود را (از 16 خردادماه) در پردیس تئاتر شهرزاد آغاز نماییم.
...
لینک پیوست شده به این پیام، هدیه ی کوچکی است از طرف گروه نمایش تاکسیدرمی. پاینده باشید.
https://drive.google.com/file/d/1k1nBkIBrbAuY2A0jjSn_31NxHSgS0vhk/view?usp=sharing
...
۱۰ خرداد ۱۴۰۱
مجتبی رستمی فر
[ دوست عزیز و تماشاگر ارجمند نمایش تاکسیدرمی ] به پشتوانه ی حمایت های بی دریغ و خالصانه ی شما توانستیم فصل نخست اجراهای خود را با سربلندی در مرکز تئاتر مولوی به پایان برسانیم و این الطاف مهربانانه ...
قدردانِ این روحیه قدردانی شما هستیم.
بیش باد.
۱۳ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«در آغاز سکوت بود و سکوت خدا بود
و خدا کلمه نبود که کلمه نیاز بود» (زنده یاد حسین پناهی).

«شام آخر» دکتر دلخواه «کلمه» شد و به صحنه آمد. بدون شک برای رقم خوردن این صحنه، «مصائب» زیادی پشت سر گذاشته شده است که غیرقابل چشم پوشی است و برخی نقاط قوت کار هم گواه این ادعا است. با این حال دکتر دلخواه با شام آخر، کارنامه هنری اش را به «صلیب» کشیده است. بعد از «بیگانه» و «مفیستو»، شام آخر «جلجتا» است و امید است که دوباره شاهد «رستاخیر» دکتر دلخواه در عرصه تئاتر باشیم. کاش شام آخر «کلمه» نمی شد و «سکوت» بود!

شوربختانه از خواندن و دیدن «مصائب مسیح» اثر مل گیبسون بیشتر لذت برده و می برم تا «شام آخر» دکتر دلخواه گرامی.
Reza1991s، آرمین، شاهین ه، سپهر و هانیه مدرس این را خواندند
امیرمسعود فدائی، امیر مسعود و تانیا این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ریشه واژه لوژی (logy) که بر سر علوم مختلف مانند زیست شناسی (Biology)، جامعه شناسی (Sociology)، روان شناسی (Psychology) و ... می‌آید از واژه لوگوس ... دیدن ادامه ›› (λοδος) یونانی است. لوگوس در یونانی معانی مختلفی دارد؛ از جمله این معانی می‌توان به نطق، گفتار، عقل و شناخت اشاره کرد. کریم‌لوژی از یک سو به شناخت کریم در مقامی معرفت‌شناختی مانند سایر علوم اشاره دارد؛ یعنی به دنبال شناساندن کریم به ما است و از دیگر سو در این شناسایی کریمی را به ما معرفی می کند که نماینده نطق و گفتار و فریادِ عقل است با زبانی آیرونیک! در کریم‌لوژی، کریم شناسانده می‌شود، کریمی که خود گفتار و فریاد و در عین حال نماد عقلی است که دستش به جایی نمی‌رسد و از این رو ره طعن‌پردازی و طنازی را پیش گرفته است تا مرهمی باشد بر تمام ناکامی‌های فردی و جمعی‌مان.

کریم‌لوژی فهم دقیقی از کمدی دارد، کمدی را چون مکانسیمی دفاعی در پس فضایی تراژیک خلق کرده است تا هم‌هنگام هم نحوه بودنمان را به رخمان بکشد و هم همین‌ نحوه بودن‌مان را قابل تحمل کند‌. دیالکتیک امر واقع و خیال، زندگی و مرگ، روشنایی و تاریکی، اشک و لبخند، جدیت و تمسخر اگر جز برای زندگی و خودِ زندگی نیست، پس چیست؟! کریم‌لوژی یک زندگی است در قاب و ابعاد خودش. این زندگی را باید زیست.
بک تو بلک داستان بی خانمانی ما است؛ داستانی که افشاریان همیشه آن را هوار کرده بر سرمان. منتهی در این کار تنهایی و بی خانمانی، حیثیت اجتماعیِ ... دیدن ادامه ›› شریفی پیدا کرده است. همه ما غرقِ در تاریکی تنهایی خویشیم؛ شنونده ای نیست، اگر هم باشد فهم درستی از ما ندارد، پس همان بهتر که خموش باشیم و در تنهایی خویش بلولیم. بزرگترین درد آدمی این است که جایی باشد که احساس «در خانه بودن» نکند؛ در خانه بودن بر امید، اعتماد، امنیت و سرمایه اجتماعی استوار است که افشاریان فقدان آن را نه در بعد فردی که در بعد اجتماعی نیز دنبال کرده است. به نحوی که علی در زندان بی خانمان است و حیدر بیرون از زندان؛ گویی حصار وسعت پیدا کرده است و حتی با برداشتن حصار زندان نیز، حصار ساختار و اجتماع ما را احاطه کرده است که یادآور «حصار در حصار» است. افشاریان می خواهد بگوید که ما بی خانمانیم (Homeless) حتی اگر بی خانه (Houseless) نباشیم. می توان بی خانه بود، می توان سخت زندگی کرد ولی احساس درخانه بودن کرد و امید داشت به آینده و ادامه دادن. بماند که بی خانه بودن در احساس بی خانمانی بی تاثیر نیست و چه بد وضعیتی است دچار هر دو بودن آن گونه که علی داستان دچار هر دو است. تلاش علی برای رفع این بی خانمانی ستودنی است. علی خوب فهم کرده است که فهم در خانه بودن از طریق دیگری و شنیدن و شنیده شدن حاصل می شود، اما صد حیف که این تلاش، خشت بر آب زدن است و ستون و سیمانِ ساختار زورش به علیِ عاشقِ تنهایِ اهل گفت و گو و مدارا می چربد...

خداقوت به سجاد افشاریان که در کارهایش آدمی فی نفسه غایت است و دردش دردِ انسان تنها و بی خانمانِ عصر حاضر است...
یرما داستان زنانگی است، نه بهتر است بگویم داستان مادرانگی است! ابهام و پرسشم دقیقا همین جا است! به نظر یرما اگرچه خواسته برای زنان باشد ولی ضد ... دیدن ادامه ›› زن است؛ زیرا پیش فرضش از زنِ کامل با مادرانگی در هم تنیده است؛ خواه در جهت نفی و خواه در جهت اثبات. در حالی که کامل بودن زن می تواند در گرو مادرانگی وی نباشد و نباید از این نکته غافل شد که حداقل در جامعه ما بخشی از زنان به هر دلیلی ممکن است ازدواج نکنند یا اگر ازدواج کنند ممکن است مادر نشوند. این درحالی است که مادر نشدن به مثابه وجه تراژیک کار مطرح است که محل تامل است. آیا واقعا باید انگاره زن کامل را با مادرانگی یکی گرفت و ناله و اه سر داد که حال که توانایی مادر شدن ندارم، زندگی ام بی معنا خواهد بود؟! یا اینکه می توان تعریفی از زن کامل ارائه داد که مادرانگی در آن عرضی باشد و نه ذاتی آن؟!

از نظر اجرا کار خوب بود، فقط ای کاش فلش بک زدن به زندگی بازیگران در کار سکته ایجاد نمی کرد؛ هر چند با نیت واقعیت بخشی و اثرگذاری بیشتر صورت گرفته بود.

سپاس که این فرصت را به ما دادید تا با شما و دردتان همراه شویم.
نشخوار چه اسم با مسمایی است برای این نمایش! هر آنچه که تاکنون در تئاتر زیسته و دیده بودیم را برای لحظاتی نشخوار کردیم. شما گروه جوان و دوستداشتنی ... دیدن ادامه ›› کارتان را درست انجام دادید و به ما و خودتان فرصت این نشخوار را دادید.

در کارتان مخاطب محکوم شد به آدمی غیراصیل که گرفتار تکرار و ملال زندگی است که تئاتر اصیل می خواهد به او کمک کند تا لحظاتی لازمان و لامکان شود، غافل از اینکه تئاتر نیز خودش گرفتار همین عدم اصالت است و تکرار است و ملال؛ تا جایی که حتی نمایش اصیل شما هم دل در گروی نظر همین مخاطب نسبتاً غیر اصیل دارد!

البته این نظر هم خودش نشخواری بیش نیست که زاییده زیستن در نشخوار شما است!

خداقوت به شما گرامیان.
depama، نیلوفر ثانی، سپهر، سپهر امیدوار، بیگانه پریشان و سارا کاظمی این را خواندند
Tom tom این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
یاماها نمایشی است برای زنان این مرز و بوم؛ ایران هایی در ایران!

آقای تاراج برای بیان درد و رنج تاریخی- جغرافیای زنان، شعار نداده و بیانیه انتزاعی صادر نکرده است، بکله تنها یک زندگی را در تئاتر به صورت انضمامی به نمایش گذاشته است! دیدن همین یک زندگی کافی است برای سوختن تا مغز استخوان!

خداقوات جناب تاراج عزیز؛ اولین کاری بود که از شما دیدم. در عین سادگی، بسی عمیق بود!
مخلص و ارادت??
۰۲ بهمن ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
زندگی آن چیزی است که برایت اتفاق می افتد، وقتی داری برای چیزهای دیگر برنامه ریزی می کنی...


این بخش از شعر «پسر زیبا» از جان لنون به زیبایی در کار استفاده شده بود.
سعید (azadmaneshsaeed)
درباره نمایش است i
است تعیّن است و نفی نیستی؛ من هستم پس دیگری را نفی و نیست می کنم!

مدرسه نماد یا بهتر بگویم خودِ جامعه ای است که در آن زیست می کنیم و اساساً ... دیدن ادامه ›› یکی از رسالت های مدرسه همین بازتولید اجتماعیِ در خدمت قدرت است. در تبارشناسی فوکویی مدرسه محل انقیاد و به نظم کشیدن است و به زبان ساده تر محلی برای بهنجارکردن انسان ها بر طبق استانداردهای گفتمان قدرت است. این دقیقه با تبارشناسیِ شکل گیری اولین مدارس موجود که رسالتشان بهنجارکردن کودکان بزهکار بوده است قابل پی جویی است. این انقیاد در تک تک مؤلفه های موجود در مدارس سنتی مشهود است؛ از یونیفرم گرفته تا نحوه نشستن دانش آموزان سر کلاس و خداوندگارِ تاریک و روشن کلاس بودن معلم و کتاب درسی تعین بخش! گفتمان قدرت اساساً به دنبال پرورش دادن انسان هایی مطیع و غیرخلاق برای اهداف خویش است که این بازتولید اجتماعی توسط اندیشمندان مکتب فرانکفوت مورد نقد واقع شده است. در اینجا نقش معلم به عنوان روشنفکر در ساختار برجسته می شود؛ معلمی که قرار است پیام آور گفت و گو باشد و اقتدار صوری موجود را در هم فرو شکند. اما این معلم در نمایش غایب است؛ معلم همان معلم سنتی و دگمی است که خودش ابزار دست ساختار است. در چنین شرایطی که امکان گفت و گو سلب شده است، دو قطبی «خود- دیگری» هگلی یا «مرکز- پیرامون» دریدایی برساخته می شود. راه برون رفت از این بن بست به رسمیت شناختن دیگری است. دیگری ای که در نمایش به خوبی نادیده گرفته میشود؛ یکجا دیگری دختری رشتی است و در جای دیگر دانش آموزی که متفاوت فکر می کند و مربی آن را برنمی تابد و با برچسب زدن به دنبال به انقیاد کشاندن آن است.

به زبان هگلی این دیگری چنانچه به رسمیت شناخته نشود سر به عصیان خواهد گذاشت و برای به رسمیت شناخته شدن تن به نزاع و جدال خواهد داد. این نزاع و جدال در سطحی بالاتر می تواند با گفت و گوی عقلانی رفع شود ولی مدرسه و جامعه ای که ناپخته و کودک است زبان گفت و گو را بلد نیست و برای به رسمیت شناخته شدن جز نزاع راهی دیگر را در پیش نمی گیرد و چه بسا که تأیید و جلب توجهی را که می خواهد دریافت می کند.

به نظرم این نمایش به زیبایی و سادگی این عدم توجه به دیگری و نفی آن در ساختاری تمامیت خواه را به تصویر کشیده بود و به ما یادآور می شد که تنها راه ما برای برون رفت از این بحران، توجه به دیگری های فکری، فرهنگی، قومی و ... اطرافمان با ابزار گفت و گو است.


ژرفانه ترین درودها به همه عوامل گرامی نمایش «است»!
نمایش را هنوز ندیدم اما یادداشتتان بینهایت جذاب و لذت بخش بود حتما بعد از نمایش مجددا میخوانم و بیشتر لذت میبرم
۰۸ تیر ۱۳۹۹
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لانچر 5 دیالکتیک اشک ها و لبخندهاست؛ لبخندهایی که از ابتدای کار چاشنی زیبای نمایش اند در انتها حامل درد و اشکی عظیم اند. گویی در دنیای واقعیت ... دیدن ادامه ›› نیز این اشک و آه فرد قربانی در طوفان خنده های متجاوزین گم می شود ولی در نهایت در جایی سربر می آورد...
نمایش حامل دردی است که جنسیت نمی شناسد و «روح را مثل خوره در انزوا می خورد و می تراشد». نویسنده و کارگردان به خوبی توانسته اند صورت مردانه اثر را با مضمون و مفهومی فراجنسیتی همراه کنند. به نظر می رسد که استقبال بی نظیر خانم ها از این اثر نشانگر موفقیت این عزیزان بوده است.

خداقوت!
در حین اجرای نمایش یاد این جمله افتادم که میگه: هیچوقت زنان رو دست کم نگیرید؛ زنان تنها موجوداتی هستند که یک بچه رو مرد می کنند و یه مرد رو بچه!