برای صدای "فرزانه" ی این شهر :
فرزانه می خوام برات چیزایی رو که هرروز با هم،تو واگنی که ،هم مسیریم و میبینم تعریف کنم : "میبینم صورتمو تو آیِنه..." آره ،میدیدم،اما با خودم گفتم این همه ه ه مردم که کم هم نیستن!،"این منم،این تو،آن همسایه،آن انسان!!این مائیم،ما همان جمعِ پراکنده ،همان تنها،آن تنهاهاییم!"
فرزانه چرا اینا با تو ،با من،با هم!غریبَن انگار!؟
"همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم به خیالی که قضا به گمانی که قَدَر،بر سر آن خسته گذاری بکند،دستی از غیب!برون آید و کاری بکند"
فرزانه دیدی گَردِ مرگ نِشسته توی وجود هممون؟البته خیلی وقته دارم میتکونم خودمو،تو که بماند تو خودِ زندگی ای فرزانه!گرد مرگت کجا بود...
هی نگاه کردم به آینه های دو طرف واگن گفتم اِ!نگاه کن دختر!همه فقط خیره ایم به هم ،خیره به اتفاقاتی که برای تو و من و هممون میفته ،چرا هیچوقت پشتِ هم نیستیم؟؟من فقط تو آینه دیدم ،آره دیدم همه مدام یا روبرو همدیگه ایم یا پشت به پشتِ هم کردیم و قهریم!
فرزانه خیلی منتظرم برسیم ایستگاه بعدی
... دیدن ادامه ››
،خسته م،مثل تو،پس کی می رسیم ایستگاهِ آزادی؟من هنوز تو راهم مثل تو ،اما هرروز تا نزدیکیاش میرسیم مسیر بی مروت متوقف میشه ،نمیدونم واگنه؟یا ماییم؟به هر حال یه سکته وسط راهه هست،و ما پیاده میریم ،اما الان یوقت پیاده نشیا! ،تو راهیم صبوری کن تا برسیم فال صدو شصت هم بهت گفت دیگه امید و اینا....
فرزانه داری گریه میکنی؟؟!اشکاتو پاک کن میخوام بهت در حد و توان خودم یه قول بدم :من مطمئنم من قوولِ قول می دم یه روز که همینجور مثه هرروز که امید داری و کمر ِ"همّتُ"بستی و از ایستگاه همت ،همینطور میدویی زحمت میکشی ،کار میکنی ،عاااشقی!و هزاران دغدغه داری تا برسی ایستگاهِ -راحل!یهو همه زحماتتو بر باد ندن تو این ایستگاه که خستگی بمونه تو تنت،که فرزاد و عشق گم بشن...کسی توهین و تحقیرت نکنه سیلی نزنه تا اقلا توانی داشته باشی تا برسی به ایستگاهِ حقانی ،:ایست!گاهِ حق+آنی!آره ! آخه میدونم دیگه با هزار امید از همت میای تا اون ایستگاهه!بعد فرزاد و امثالشم که کماکان میگن چه بلاتکلیفم وسط این بحران!تو کجااااایی بانو...؟تو کجایی الان؟! خب نمیبینن تورو نه اونجا نه تو ایستگاه آزادی!به فرزادِ بلاتکلیفم کمی حق بده "این هوااا آلوده س اما اگه تو باشی،ماسک اکسیژن هست!خودش میخوند یادته؟:)))میفهممت خستگی رو به تن آدم میذارن جونی نمی مونه برامون که برسیم ایستگاه ِ حقانی!آخه اونجا اصولا حقتو یا آنی!میگیرن ازت یا تو باید بالاخره حقتو فی الفور بگیری از غلام و امثالش..!منم که دیدی هرروز باید بدو بدو خودمو برسونم تو واگنای حقانی!تا فوری هولم ندن عقب! و نه مانعم بشن..چون من و تو باید بالاخره برسیم ایستگاه آزادی ،میرسیما،قول دادم،بعد صدای خنده هامونو موقع راه رفتن همه بشنون دیگه تو گریه نمیکنی ایندفعه از اونجا با خنده با پای پیاده بر میگردیم سمت چهارراه جهان کودک اونجا دیگه کودکای کار نمیبینیم کلی بچه میبینیم بادکنک به دست کیف و کتاب به دست میخندن امید دارن،تو حقتو از غلام میگیری ،کاروبار خوب خودتو داری،فرزادم بالاخره سر این چشمات جونشو میده:))
فرزانه قبل پیاده شدن یادم بنداز برای هم واگنی ها یادداشتمو بذارم:
"هیچ یک حتی،یکبار نمیگوییم با ستمکاریِ نادانی،اینگونه مدارا نکنیم،آستینها را بالا بزنیم!دست در دستِ هم از پهنه ی آفاق برانیمش!مهربانی را،دانایی را بر بلندی جهان بنشانیمش!
آی آدمهاااا!موج می آید!""فریدون مشیری"
خسته نباشید به تمامی هنرمندان این نمایش بسیار تامل برانگیز و دلنشین
برای بار سوم نیز به تماشای هنر زیبای شما عزیزان در روزهای آتی خواهم نشست.