جوادیه...20 متریِ جوادیه... صدای ضربان قلب...که آهسته آهسته کند میشد....
برای من نمایش جوادیه به مانندِ نمایی از کلِّ شهرم (جامعه ام!) بود! ،شاید بخشی از نقشه ی شهرم با مقیاس 1:20 بود!
20 متریه جوادیه تنها گوشه ای از اعتراض، خفقان، ناکامی ها، جبرها، و شنیده نشدنِ حرفها و دردهای اقشارِ مختلفِ مردم شهرم بود .
جوادیه را نتوانستم مختصِ دهه 40-50- و60 .... ببینم!به عنوانِ یک مخاطبِ دهه شصتی نمایشِ جوادیه را به طرُقِ مختلف هر روز در گوشه و کنارِ این شهر میبینم .... درد و حرفهایِ بچه های جوادیه در همه جای این شهر ادامه دارد ...تمام نشده! که این هنرمندانِ گرامی نه تنها بخشی از حرفها و اعتراضات واعترافاتِ! یک منطقه، بلکه بخشی از حرفهای اکثریت مردم را در طول این 3 دهه به ما یاد آوری کردند تا ببینیم بشنویم و فراموش نکنیم، لااقل درنگ که میکنیم ، در پیِ آن، همه ی ما بتوانیم گفته ها و ناگفته های امثال سیامک، شهرام ، مرجان را با جسارت بازگو کنیم و سکووووت نکنیم....
هیچ دوست ندااارم که سیف الله را بگویم، که سیف الله برای من، برای خیلیها هنوز حضور مستدااام دارد ...سیف الله گرچه خواسته و آرزویی داشت اما نهایتش همان سیف الله آدم فروش ماند و من او را در این نمایش مُرده ندیدم...سیامک مرجان شهرام ...روح زندگی نداشتند مرگ شاید خواب خوبی بود که دیگر آنها را بعد از کلی حرفِ تلنبار شده که دوست داشتند بگویند وشنیده شوند-لال می کرد و مسکوت...ناامیدی برایشان در پی داشت ادامه زندگی ایی که در آن هیچ وقت شنیده و دیده نشدند...درک نشدند... اما سیف الله هااا هنووووز هم زنده اند ....از گرفتن روح زندگی ِ دیگران جااان میگیرند....از دید من سیف الله می توانست ربان
... دیدن ادامه ››
مشکی مرحوم شدن نداشته باشد! (روحِ مُرده در سیف الله را نمیپذیرررم :)
20 متری جوادیه فرصتی به شهرام داد تا از دل پردردش بگوید..با بغض...با نگاهش دردش را بسیارخوب به منِ تماشاچی منتقل کرد.....تکرار مکررات روزانه اش را که میگفت با بغضی بود که گله مند نیز بود گوئی درد همه ی مردم را میشنید هر روزو شب در تاکسی...اما نوبت به خودش که رسید: فقط فرصت دفنِ آرزوهایش را داشت
سیامک را با حسرت و آرزوها و استعدادهای از دست رفته اش می دیدم با خشمی نهفته که هیچ گوش شنوایی تا به امروز تحمل شنیدن و همدردی با او را نداشت که اینچنین با خشم از درد مشترکمان میگفت...ناراحت بود از مرامهایی که دیگر نیست... مرجان هم با غم و حسرت آرزوهایش را ترسهایش را میگفت... به خوبی هر سه از ارزشها و امیدها و آرزوهایی که نادیده گرفته شدند حرف زدند ...
شاید ما تماشاچیان تنها شنوندگان این دردها بودیم ..... من این سه نفر رو جسمهای بی روحِ این شهر دیدم که اجازه حرف زدن به آنها داده نشده بود یا کسی آنها را درک نمیکرد.... همه دنبال رویا ها و آرزوهای خوب گذشته شان بودند و در حال حاضر روح زندگی دیگر در آنها جریان نداشت...
سرنوشت خیلی از جوادیه نشینها( کُلا مردم شهر) که نادیده گرفته میشن در این نمایش خوب نشان داده شد و بیان شد.
طراحی صحنه ( مربعهای تو در تو در کف صحنه با توجه به فرم مربع علاوه بر ایستایی حرکت را نیز القا میکند اما حس کردم به خوبی از این طرحِ خوب! استفاده ی کاربردی نشد... میشد بازیها با پویایی و حرکت در مربعها صورت بگیرد و سیر حرکتی که دوباره به مسیر اول برمیگشت و شاید باطل بود را نشان دهد..قابها از ابتدا همه چیز را به راحتی لو داد در صورتیکه با توجه به ایده ی خوب قاب ها (دریچه و نمایی از زندگیِ هر قشر...دیدهای مختلف دردهای مختلف هر یک در دریچه ای بودند) اگر ربانهای مشکی نبود و اکتِ بازیگر و استفاده از فرم و رنگ با بازی خود بازیگران میبود،شاید میتوانستند کمی مفهومی تر و تاثیرگذارتر جریان را بازگو کند.
بازی آقای امیر عدل پرور بسیااار عالی بود البته سه هنرمند دیگر نیز به خوبی هنر نمایی کردند.
امبر عدل پرور خشم و نگفته ها و آرزوهای بربادرفته و درد مشترکِ بسیاری از ما را که دچار سکوت شدیم را از ته دل و بسیار ملموس و طبیعی فریااااااد زد....
از تمامی هنرمندان عزیز و عوامل این نمایش سپاسگزارم که هنرمندانه ، ساده اما با جسارت! حرف دلِ دو -سه نسل را بازگو کردند :)