عروس باران (بووکه بارنی)
بووکه بارانی ئاوی ده وی / ئاوی ژیر دالانی ده وی
ده رزیی گه وره کچانی ده وی/هیلکه ی باروکانی ده وی
یادم می آید – این روزها همه چیز با یادم می آید شروع می شود – شش ساله بودم. ما طبقه ی پایین منزل پدر بزرگم زندگی می کردیم . زمین ها و کوچه ها خاکی بود... هر خانه ای ، اکثرن ، کودکی مثل من داشت . دختر و پسر دور هم جمع می شدیم و بازی می کردیم . مادر بزرگم ، روزی، به ما مراسم عروس باران را یاد داد . روزهای آغازین بهار بود و هوا خوب... ما طبق دستور مادر بزرگ عروس را درست کردیم . ابتدا چهار نفر بودیم . به درب خانه ها می زدیم و اشعار مربوط به مراسم را دسته جمعی می خواندیم ... خانه ها عروس باران را می شناختند و هیچکس با آن غریبی نمی کرد . از هر خانه ای فرزندی به ما ملحق می شد . یادم می آید : بزرگِ هر خانه، کاسه ای آب بر سر عروس باران میریخت . نوروز بود و تخم مرغ نقاشی شده هم می دادند ، اندکی پول و... این تصاویر در ذهنم مانده بود. پدرم، چند سال بعد، در محله ای دیگر، توانست خانه ای بخرد . به آنجا نقل مکان کردیم ... کوچه ها اسفالت شده بود و فضای سبز کوچکی هم روبروی منزل ما...
یک ماهی بود که باران نمی بارید . روزی ، تصمیم گرفتم عروس باران درست کنم و در محله با سایر بچه ها آن را بگردانم _ شروع به ساختنش کردم : یک قطعه چوب ، جوراب سفید زنانه ای که پر کردم از پنبه و ابر سفید و به جای صورت به انتهای چوب وصل کردم . تکه ای از لباس کوردی مادرم _ له چیک _ بر رویش کشیدم
... دیدن ادامه ››
و تقریبن عروس شکل گرفت . دو دکمه ی سیاه برای چشمانش گذاشتم و لب های سرخش را هم تصویر کردم .
به دو نفر از دوستانم گفتم و شروع کردیم به زدن درب خانه ها و خواندن اشعار ، اما، کسی مرا همراهی نکرد . بی تفاوت بودند و کسی حاضر نبود چیزی به ما بدهد یا فرزندش را برای همراهی با ما بفرستد ...
آنموقع ، فهمیدم که درب خانه های جدید به روی عروس باران و بچه هایش باز نیست ! عروس را بردم و در همان فضای سبز کوچک نصب کردم. و او خاک خورد وباد خورد و دیگر چیزی از آن نماند جز خاطره ای دور و تصاویری زیبا در ذهنم.
هه ناران و مه ناران /یاخوا داکیته باران
بو فه قیر و هه ژاران/بو مه زراو کانیاوان
"آریان رضائی /ییست و دوم آذرماه نود"
از: آریان رضائی