در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال ادمین | دیوار
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 14:30:21
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
عروس باران (بووکه بارنی)
بووکه بارانی ئاوی ده وی / ئاوی ژیر دالانی ده وی
ده رزیی گه وره کچانی ده وی/هیلکه ی باروکانی ده وی
یادم می آید – این روزها همه چیز با یادم می آید شروع می شود – شش ساله بودم. ما طبقه ی پایین منزل پدر بزرگم زندگی می کردیم . زمین ها و کوچه ها خاکی بود... هر خانه ای ، اکثرن ، کودکی مثل من داشت . دختر و پسر دور هم جمع می شدیم و بازی می کردیم . مادر بزرگم ، روزی، به ما مراسم عروس باران را یاد داد . روزهای آغازین بهار بود و هوا خوب... ما طبق دستور مادر بزرگ عروس را درست کردیم . ابتدا چهار نفر بودیم . به درب خانه ها می زدیم و اشعار مربوط به مراسم را دسته جمعی می خواندیم ... خانه ها عروس باران را می شناختند و هیچکس با آن غریبی نمی کرد . از هر خانه ای فرزندی به ما ملحق می شد . یادم می آید : بزرگِ هر خانه، کاسه ای آب بر سر عروس باران میریخت . نوروز بود و تخم مرغ نقاشی شده هم می دادند ، اندکی پول و... این تصاویر در ذهنم مانده بود. پدرم، چند سال بعد، در محله ای دیگر، توانست خانه ای بخرد . به آنجا نقل مکان کردیم ... کوچه ها اسفالت شده بود و فضای سبز کوچکی هم روبروی منزل ما...
یک ماهی بود که باران نمی بارید . روزی ، تصمیم گرفتم عروس باران درست کنم و در محله با سایر بچه ها آن را بگردانم _ شروع به ساختنش کردم : یک قطعه چوب ، جوراب سفید زنانه ای که پر کردم از پنبه و ابر سفید و به جای صورت به انتهای چوب وصل کردم . تکه ای از لباس کوردی مادرم _ له چیک _ بر رویش کشیدم ... دیدن ادامه ›› و تقریبن عروس شکل گرفت . دو دکمه ی سیاه برای چشمانش گذاشتم و لب های سرخش را هم تصویر کردم .
به دو نفر از دوستانم گفتم و شروع کردیم به زدن درب خانه ها و خواندن اشعار ، اما، کسی مرا همراهی نکرد . بی تفاوت بودند و کسی حاضر نبود چیزی به ما بدهد یا فرزندش را برای همراهی با ما بفرستد ...
آنموقع ، فهمیدم که درب خانه های جدید به روی عروس باران و بچه هایش باز نیست ! عروس را بردم و در همان فضای سبز کوچک نصب کردم. و او خاک خورد وباد خورد و دیگر چیزی از آن نماند جز خاطره ای دور و تصاویری زیبا در ذهنم.
هه ناران و مه ناران /یاخوا داکیته باران
بو فه قیر و هه ژاران/بو مه زراو کانیاوان
"آریان رضائی /ییست و دوم آذرماه نود"


از: آریان رضائی
ممنون
کارجالبی کردید زنده کردن یک رسم دیرین
لذت بردم
۰۷ دی ۱۳۹۰
وااااای چقدر قشنگ..
کاش الانم اینجوری بود.. یهو دلم خواست برای اون دوران باشم..

زیبا نوشتین..

سپاس..
۰۷ دی ۱۳۹۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید