نمایشی غافلگیر کننده که با صحنه قتل امیر کبیر در حمام آغاز می شود . امیری که در عین کبیر بودن به انتهای فرجام خود رسیده و نا امید از رسیدن به آرزوهایش، پذیرای مرگ می شود و ناله های درد مندانه خود را از زبان جامه دار که شاهد صحنه قتل است بیان می کند.بعد از آن دیگر آبی که پیرامون جسد امیر است، ماهیت وجودی خود را از دست می دهد و تبدیل به یک قالب و ظرف می شود که آینه تمام رخ حوادث آن زمان و نیز بومی برای نقش زدن امیر می شود، نقشی بر آب زدن.
امیر کبیر در نمایش رفیعی نه بسان قهرمان افسانه ای معصوم از خطاست و نه خیال بافی که در اندیشه های شرقی خود غرق باشد.رفیعی هر جا که لازم می بیند زبان به انتقاد از او می گشاید و با پرداختی استادانه به شخصیت امیر کبیر می کوشد زواید تاریخی را از اطراف وی بزداید و تصویری روشن از وی ارائه کند .چنانچه در پرده های پایانی امیر با خویش در قالب جامه دار حدیث نفس می گوید و خویشتن خویش را به خاطر ناکام ماندن در رسیدن به ایرانی آرمانی که آن را برای مردم خویش می پسندد ، سرزنش می کند.در تشبیه امیر به کرمی داخل سیب می توان به روشنی دریافت که امیر شکست خود را اجتناب ناپذیر می دانست. در روحیه امیر نوعی دلتنگی عـارفانه نمایان اسـت.او اهل عیش و طرب نیست و خوشی و سرمستی را به شاه که اهل آن بود ، وانهاده است. جستجو در لابـهلای نـامههایی که او به شاه نوشته،بخوبی نـشانگر غـم عارفانه اوست:
"حال این غلام را استفسار فرموده بودید.قدری کسالت مزاجی و خیالی هست.اما سببی ندارد زیرا که مقدر حال این غلام با کسالت تانسی دارد."
"مقرر فرموده بودند که یقین،خسته سواری است.خیر،در سواری چندان خسته نشد و زود هم مراجعت کردم ولی افسرده و خسته خـیال هـستم،زیرا که امروز همه را به خیال گذراندم و هیچ حالت بشاشت روی نداد..."
"خدا به شما دلتنگی ندهد زیرا که خیال مثل درختی است که از خود کرم بیرون
... دیدن ادامه ››
میآورد و کمکم میپوساند تا صدمه تمام میشود.از دلتنگی،سه ساعت به شـام مانده سـوار شده،رفته،در عـباس آباد چای خورده،مراجعت کرده،آمدم..."
"دیروز بعد ازظهر سوار شده رفته باروت کوبخانه مهران را که میسازند،نگاه کرده از افسردگی ساعتی در عباسآباد نشسته،بعد از اذان،مراجعت کرده..."
"بعد از حمام،زیاد دلتنگ شـدم،رفتم در صحرا قدری ویل بیجهت گردیده،باز آسودگی خیال شده،مراجعت کردم..."
میرزا تقی خان از سـواد کـافی بـهرهای نداشت.اقدامات وی تلاشی اساسی در راستای تبدیل جامعه واپس مانده قاجاری بـه جامعهای پیشرفته قلمداد میشود و این درست همزمان با انقلابهایی در اروپا بود.امیر کبیر چگونه به نیازهای جامعه پی برد؟آیا خود بـه تـنهایی بـه این مهم دست یافت و یا مشاورانی او را در این امر یاری میدادند؟
دکتر فـریدون آدمـیت از دفتری به نام«کتابچهی خیالات اتابکی»سخن گفته است که میرزا تقی خان نظرات خود را راجع به مـعایب و شـیوه اصـلاح آنها،در آن درج کرده بود.آقای آدمیت نمیگوید که این کتابچه را کجا دیده و در کجا نـگهداری مـیشود.ضمن ایـنکه جز چند کلمه، توضیحی دیگر راجع به آن ارائه نمیدهد.
با فرض بر اینکه این کتابچه وجـود داشـته،به نـظر میرسد امیر کبیر نتیجهی مشاهدات خود در سفر به روسیه و اقدامات انجام شده در«جنبش تـنظیمات»را در آن درج ، و بر اساس نیازهای کشور و واقعیتهای موجود در جامعه که خود تشخیص داده بود،خیال عملی کـردن آنـها را داشـته است. رفیعی در صحنه ای که امیر در مورد اهداف اصلاحات با شاه جوان در حال سخن گفتن است ، دریافت ناصر الدین شاه را از معانی پیشرفت و رشد به سخره می گیرد "خوب ما هم دودکش های بلند می سازیم"
رفیعی بطور زیرکانه ای به دخالت دول بیگانه در قتل امیر می پردازد و دست های آشکار و نهان آنها را با پراختی استادانه به تصویر می کشد.از انگلیسی که بطور آشکارا مطرح می شود تا روسیه تزاری که رفیعی به عمد از نقش آن سخنی نمی گوید ولی در قالب تصویر و لباس مستشاری روسی ناصرالدین شاه نمود پیدا می کند.و جالب آنکه شاه از لحظه ای که نسبت به امیر بد بین می شود به هیبت یک نظامی روس در می آید.
قرار بود امیر، چهارشنبه 25 محرم 1268 به سوی کاشان حرکت کند،ولی عمل نابخردانه دالگورکی، سفیر روسیه در تهران کـه اعـضای سفارت روس را به منزل امیر فرستاد و شایع کرد که امپراتور روسیه،امیر را زیر چتر حـمایتی خود گـرفته،شک و تـردید و خشم را در دل شاه افزونتر کرد.به درستی دانسته نیست که این عمل ناسنجیده دالگورکی از کجا آب خورد؛او که دل پرخـونی از صـدارت امـیر داشت و بارها از شاه عزل امیر را خواسته بود،چرا در آن موقعیت حساس این کار زشت و غیر دیپلماتیک را انـجام داد و بـا جان امیر بازی کرد. و حتی زمانی که امیر از همه مناصب خلع و به کاشان تبعید شد ، هرروز شایعه تازهای بروز میداد که قرار است همین روزها امپراتور روسیه از شاه ایران بخواهد که امیر و خـانوادهاش را آزاد کند یا به روسیه بفرستد.
سرانجام شاه مستبد،راحتی خیال را در نیستی امیر دیـد و فرمان قتل او را خطاب بـه حاج عـلی خان مراغهای حاجب الدوله، معروف به آقا علی صادر کرد. کالبد امیر را ابتدا در گورستان پشت مشهد کاشان دفن کـردند،ولی پس از چـند ماه،به دسـتور عزت الدوله،جنازه او به کربلا برده و به خاک سپردند.بر سنگ گور امیر، این اشـعار را نوشتهاند:
آه کـه در جهان دون از صدمات این غما
عالم روز واپسین گشت عیان به عالما
رفت به گلشن جنان و ارث آصف جما
کارگشای متّقی،حارس مـلک دیـن تـقی
آنکه ز سهم او شقی،شد به سوی جهنّما
راد امیر دادخواه،میرجهانیان پناه
آنکه بسوخت نظم او،خرگه تـرک و دیـلما
دولت خـسرو عجم،کرد چنان بری زغم
کز کف دیو دست جم،باز گرفت خاتما
تیغ یلان تیزرو،ماند به کـف چـو مـاه نو
رفت به قلعهای گرو،نیز و گرز رستما
آه ز چـرخ واژگـون،کز حرکات بی سکون
کرد به خاک سرنگون،سر و سهی دمادما
خاصّه اتابک زمن،بندهء خاص ذو المنن
کرد سیاه تنبه تـن،رستم و سـام و نیر ما
دادگری به نام او،ابر کرم عطای او
شعر من و ثنای او،هست چو قـطره و یـما
بست چـه بار زین سفر،روح امیر نامور
شد ز مدار تا مدر،ماه صفر محرّما
هاتف رحمت خدا،خواند به گوش ایـن نـدا
کز در بندگی درآ،تا که شوی مکر ما
سال وفات او ز غم،کلک سرور زد رقم
گفت که بـیزیادوکم آه امـیر اعظما
روحش شاد