دیشب به تماشای این نمایش نشستم. مثل همه ی نمایش های خوبی که دیدمو منو به وجد آورده، نه نگاه به ساعتم کردم نه دلم اومد لحظه ای چشم از صحنه و اون بازی های خوب بردارم.
از دیشب که از سالن اومدم بیرون جسمم پیشمه ولی روحم هنوز نشسته رو اون صندلیو داره نمایشی رو میبینه که هیچوقت تو این جامعه براش پایانی نیست...
هنوزم هستن نسرین هایی که بخاطر فقر و درماندگی از تامین معاش، به فکر آدمکشی میفتن...
هنوزم هستن ژاله (شهلا) هایی که بخاطر عشق شون به مرز
... دیدن ادامه ››
جنون می رسند..
هنوزم هستن سودابه هایی که بخاطر نجابت و شرافت شون تا پای چوبه دار می روند و خیلی هاشون هم نجات پیدا نمی کنن...
دیشب باز برای همیشه با خودم فکر کردم زن بودن، چقدر سخته و فکر میکنم تمام تماشاگرهای زنی که این کارو دیدن عمق حرف من رو متوجه میشن
فقط شاید یه زن بدونه وقتی مادری و مستاصل از امرار معاش، حاضری هر کاری بکنی تا بچه ات آب تو دلش تکون نخوره ولی نجابت و شرافتت رو نفروشی....
فقط شاید یه زن بدونه وقتی معشوقه میشی، یا رقیب عشقی یا زن اول یا زن دوم و ... چی میکشی و باز به همه ی اون زن ها پیش خودت حق میدی... هم به ژاله حق میدی هم به اون لاله...
فقط و فقط یه زن میتونه درک کنه که چی به سر سودابه اومده و ترسی که یک زن همیشه از بی آبرویی و بی پناهی داره... اون موقع است که به سودابه حق میدی که با تمام نجابتی که داره ولی مجبوره دوباره از بی پناهی، پناه ببره به جهنم...
دیشب با نسرین و شهلا بغض کردم ولی با سودابه گریستم... سودابه ها از همشون مظلوم ترن توی جامعه ای که پر از گرگه...
فقط باید یک زن باشی .... فقط...
(دوستان تیوالی ببخشید که نوشته ام کاملا فمینیستی و دارای جهت گیری خاص. ولی نتونستم حسی که از دیدن نمایش رو داشتمو ننویسم.. )