[بخشی از یک نوشتهی بلندِ بلند که نمیدانم کدام روز چه میشود]
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
ما 3 نفر بودیم. درستترش البته این میشود که ما 4 نفر بودیم که یکیمان مرده بود. آنکه مرده بود احمد بود. خیلی مسخره. توی یک حادثه که اگر ازش جان سالم به در میبرد، تعریف کردنش بساط خنده بود و مسخرهبازی برای ما. ولی حالا که نیست، حالا که جان سالم به در نبرد، حالا که آن حادثه خندهدار رخت و دل جماعتی را سیاه کرد، تعریف کردنش یک جور خودآزاری است برای وقتهایی که دلتنگ احمدیم. و ما بعد از آن روز کذا همیشه دلتنگ احمدیم. این است که مدام حادثه را برای خودمان و هر کسی که گوش دهد تعریف میکنیم. حالا هم من دلتنگ احمدم. احمدی که زمانی دوست بود و حالا؟ حالا نمیدانم دیگر...
به سنت هر جمعه صبح توی راه توچال بودیم. من، غزل، احمد و باران. مقصدمان همیشه همان بود: قله توچال. اما مسیر هر بار عوض میشد. یک بار از دربند و سیاهسنگ، یک بار از جمشیدیه و کلکچال، یک بار از درکه و پلنگچال،...آن روز اما نوبت بام بود و تلهکابین. برنامه هم مثل همیشه: ماشین از من، ناهار از غزل و باران، و احمد. کسی از احمد انتظاری نداشت. تمام ارادهاش را که جمع میکرد ته تهش میتوانست باشد فقط. احمد هیچوقت فعل نبود، قید بود بیشتر؛ یا در بهترین حالت صفت. با "خسته" و "خموده" بهتر تعریف میشد تا با "رفتن" و "آمدن".
رسیدیم میدان دانشجو. احمد گفت: "نگه دار یه دقه من برم به چیزی از این
... دیدن ادامه ››
دکههه بخرم و بیام". همه میدانستیم که آن "یه چیزی" 3 نخ سیگار مالبرو لایت است که به ترتیب وقت بالا رفتن، رسیدن به قله، و پایین آمدن دود میشود. باران اخم کرد اما چیزی نگفت. میدانست احمد کلفت بارش میکند. سرش را از پنجره بیرون آورد و رو به احمد که حالا پشت به ما و دم دکه ایستاده بود داد زد: "حداقل یه بسته آدامسم بگیر". زیادی حساس بود. خودش هم میدانست ولی خب دست خودش نبود. توی خانهای بزرگ شده بود که پدر همیشه سیگار میکشید و مادر...مادر زجر. این بود که سیگار برایش نماد همه پلشتیهای زندگی بود.
-دیگه حالم ازین سیگار کشیدنات وقت کوه اومدن به هم میخوره احمد.
غزل بود که این را گفت. یخ کردم. غزل وقتی سرد بود به کلوین سرد بود نه سانتیگراد. نگاهی بهش انداختم که "بیخیال...".
-اول صبحی نشاش تو حالمون دیگه غزل
-حالا میخوای بگی اینکه روتین داری یعنی خیلی باحالی و کارت درسته؟ میدونی دیگه چی روتین داره؟ مرگ.
دلش پر بود. قبلترش من را هم بینصیب نگذاشته بود:
-جدا" صلت کدام قصیدهای آخه تو دختر جان، هان؟
-علی به خدا آرزو به دلم موند یه بار یه شاخه گلی، یه کوفتی، مرگی یه چیزی بگیری دستت عوض این جمله تکراریت که تن و بدن اون بدبختو تو گور میلرزونه بدی دستم
-چیکار کنم، کلام از نگاه تو شکل میبندد خب
-زهر مار
-ممنون، شما خوبین؟
با حرص نشست توی ماشین و در را جوری بست که تا دو بلوک آنورتر به هوای تکرار زمستان 66 از خواب پریدند و چند نفری که اول صبحی به هوای نان تازه از خانه بیرون زده بودند با تعجب دور و برشان را نگاه کردند.
-چته باز تو؟ صبح جمعه به این قشنگی حیف نیست اخم کردی آخه؟ بخند دیگه
-علی خسته شدم به خدا. همه زندگیمون شده همین چیزای تکراری: جملههای تکراری، کوه رفتنای تکراری، آدمای تکراری، لبخندای تکراری...گه بگیرن.
همان روز، کمی بعدتر، گه گرفتند.
مرگ. زیر چشمی به غزل نگاه کردم که روی صندلی کناری نشسته بود و داشت ناخنهای به دقت لاک زدهاش را توی دستش فرو میکرد. حرص خوردنش اینجوری بود. اول گونهها و گردنش سرخ میشدند، بعد لب پایینش را گاز میگرفت و آخر سر با ناخن کف دستانش را در جستجوی نمیدانم چه واکاوی میکرد. احمد چیزی نگفت. ساکت از پنجره دکه را میپایید که حالا چند نفری جلویش جمع شده بودند. باران هم رویش را آنطرف کرده بود و پیرمرد گرمکنپوشیدهای را نگاه میکرد که سلانه سلانه از پیادهروی آنطرف خیابان رد میشد و اینجا و آنجا برای گنجشکهای سحرخیز اول صبح دانه میپاشید. آبان ماه بود و هوا به اندازهای که یک صبح جمعه پاییزی میتوانست خوب باشد خوب بود. آنقدر که میشد یکتا پیراهن بزنی بیرون و از سوز سرمای چندروزه پاییز روی پوست صورتت سر کیف بیایی. زیر لب به خودم فحشی دادم، انداختم یک و سربالایی ولنجک را تا بام گاز دادم.
گری مور داشت نتهای آخر "پرافت"اش را مثل همیشه کش میداد که رسیدیم. بام شلوغتر از همیشه بود، جوری که برای پیدا کردن جای پارک چند دقیقهای پارکینگ را بالا و پایین کردم. وقتی که بالاخره ماشین را کنار یک مزدای مشکی پارک کردم و پیاده شدیم غزل بند کرد که: "من حوصله ندارم، شما برین من همینجا تو ماشین میشینم". بعد از اینهمه سال تمام پانوشتها و اَعلامش را از بر بودم. همینجوری بود. باید نفس عمیق میکشیدی، لبخند میزدی و نازش را میکشیدی. سنگین و سخت نبود. تنهایی هم میشد کشیدش، با دست خالی یا یک قلمموی ساده. این بود که با اشاره من، احمد و باران رفتند و من-بعد از اینکه دستی به سر و روی لبخندم کشیدم که تا جای ممکن آشتیجویانه باشد- نشستم توی ماشین. غزل هنوز داشت لب پاییناش را-که حالا دیگر رنگی برش نمانده بود-گاز میگرفت و شال آبیاش خیلی بیخیال دور گردنش افتاده بود. فکر کردم نیروی جاذبه حوالی بام باید خیلی شدیدتر از پایین باشد که تمام روسریها و شالها اینجا پایین میافتند.
-غزل چیزی شده؟
خیلی بیحواس دستش را لای موهایش برد و کش دورشان را باز کرد. موها یکهو خرمن شدند. "شلخته درو کنید تا چیزی گیر خوشهچینها بیاید". آخ که چه زیبا میشد این وقتهای بی کش و روسری. و من حالا همان خوشهچین خوشحال سووشون بودم که دوست داشت همانجا توی ماشین، لای شرابی شلخته موهایش بمیرد. چند دقیقهای در سکوت دور شدن احمد و باران را نگاه کرد که آرام داشتند سربالایی را به سمت ورودی بام قدم میزدند. از پشت که کنار هم راه میرفتند هیچ دعوایی بینشان نبود. از پشت زوج خوشبختی را میمانستند که یک صبح جمعه تصمیم گرفتهاند جای توی رختخواب ماندن و همآغوشیهای داغ و بوسههای طولانی، همین کارها را با کمی تعدیل روی نیمکتی کنج بام یا توی خلوتی دنج تلهکابین انجام دهند. مشکل اما همینجاست. اینکه آدمها فقط از پشت اینجوریاند. همه شبیه هماند انگار. زیبا و مهربان. اما همینکه کمی قدم تند کنی، دورشان بزنی و از روبرو نگاهشان کنی، آن وقت است که دانه دانه تفاوتها فریاد میشوند توی لختی بیدفاع صورتت...رویش را برگرداند سمت 206 سفیدی که همان وقت داشت کنارمان پارک میکرد. رد نگاهش را تا خندههای بیتشویش چند دختر و پسر جوان گرفتم. زمان کش آمد ناگهان. 5 دقیقه، 10 دقیقه، 20 دقیقه. و غزل همینجور به بیرون خیره مانده بود. وقتی بالاخره با طمأنینه سمت من برگشت و شروع به صحبت کرد صورتش خیس بود...
خیسِ خیس. زیر باران مچاله شده بود و تند تند راه میرفت. داشتم از حقانی وارد ورودی کتابخانه ملی میشدم که دیدمش. دلم سوخت. گنجشکک اشی مشی. کمی جلوتر نگه داشتم و منتظر رسیدنش ماندم.
-خانوم من تا کتابخونه دارم میرم، اگه میرین اونجا میتونم برسونمتون.
بدون آنکه از سرعتش کم کند نیم نگاهی به من انداخت، رو برگرداند و رد شد. من؟ من له شدم...