عباس معروفی کلا" خوب است، چه شعرهایش، چه رمان ها و چه مثل این یکی، دلنوشته هایش. یک حس عجیبی دارد لا به لای تمام واژه هایش که خاص خودش است. شروع می کنی به خواندن و یکهو می بینی درگیر متن شدی و دیگر این نوشته لعنتی رهایت نمی کند.
عباس معروفی را بخوانید، خواندنش خوب است:
خرمن ماه*
---------
اولین
... دیدن ادامه ››
بار که پدربزرگم تنها مرا به سنگسر برد، چهار ساله بودم. این اولین سفر تنهاییام بود که راهی شهری دور میشدم. شور خاصی داشت. میتوانستم بدون مادرم هرجایی بروم؟ بزرگ شده بودم؟ حتماً بزرگ شده بودم که مادرم لباسهای گرم و نو تنم کرد، برام پوتین بنددار خرید که خودم بلد بودم بندش را ببندم، با یک کاپشن انگلیسی قرمز چهارخانه که جیب داشت، و از همهی لباسهام بیشتر دوستش داشتم. پدربزرگ ماشین شخصی کرایه کرده بود، پونتیاک آبی رنگ. ما دونفر جلو نشسته بودیم. مادرم کنار ماشین چشم از من برنمیداشت. وقتی راه افتادیم پشت سر ماشین آب ریخت. و ما تا برسیم همهاش فکر میکردم اصلاً مامانم چه جوری اجازه داده تنهایی سفر کنم؟ میتوانم؟
میتوانستم ولی سایهی تنهاییام همه جا با من بود. یکجا کنار مادربزرگم ایستاده بودم با لباسهای گرم و پوتین بنددار که حتا زیر بارش برف هم سردم نمیشد، داشتم گردو میخوردم. یکجا کنار حوض بین پاهای پدربزرگم ایستاده بودم و او در نرمه آفتاب زمستانی روی صندلی لهستانیاش داشت موهام را شانه میکرد: «عید میبرمت پیش لالو موهاتو برات کوتاه کنه، الان سرده بهتره موهات بلند باشه.»
«مامانم مم عید میاد؟»
«نه، بعد از عید خودم میبرمت تهران.»
یکجا در فلکهی سنگسر مردان بزرگ شهر ایستاده بودند؛ پدربزرگ؛ صفایی شهردار، جوادی رییس انجمن شهر، و چند تای دیگر. صفایی شهردار نخهای سر تسبیحش را یواشکی میکرد توی گوشم و تند دستش را میکشید، من خودم میدانستم که صفایی شهردار دارد با من شوخی میکند، و خودش را میزند به آن راه که یعنی من نبودم.
یکجا با پدربزرگ رفته بودیم مهمانی، و بعد با جمع مهمانها رفتیم خانقاه، یامن هو، الا هو خواندیم، و شب وقتی به خانه برگشتیم، مادربزرگ روی پلهها منتظر ایستاده بود. تا رسیدم بغلم کرد و پرسید چرا اینقدر دیر آمدیم. با پدربزرگ قهر بود، و با من حرفهای درشت میزد که او بشنود: «خودشون هر قبرستونی میرن برن، بچهمو تا دیروقت با خودشون نکشونن اینور و اونور. اصلاً معلوم هست غذا خورده نخورده، به فکر بچه که نیستن! میرزا قشمشم! فقط به خودشون فکر میکنن.»
پدربزرگم از توی اتاقش داد زد: «باسی غذا خورده، کاریش نداشته باشین.»
مادربزرگم پرسید: «غذا خوردی؟»
سر تکان دادم: «اوهوم.»
بویم کرد، بوسم کرد: «چی خوردی؟»
«غذا.» و در سرم پر از هو بود. یامن هو، حقاً هو، یا لاهو، الا هو...
به آسمان نگاه کردم. ماه شب چهارده درست وسط آسمان بود، و دورش یک حلقهی زرین نورانی آویخته بود. آیا این خدا بود که هو شده بود؟ انگار تمامی آسمان دور ماه یخ زده و آویخته است، تقدس آن لحظه چنان بغلم کرده بود که هنوز هم تصویرش از یادم نمیرود.
چیزی بین وهم و تقدس احاطهام کرده بود، نمیتوانستم از آن چشم بردارم. مادربزرگ گفت: «ماه خرمن زده باسی! میبینی؟ ماه خرمن زده. آرزو کن، هر آرزویی داری برآورده میشود.»
آرزو؟ خب مامانم دلش تنگ شود و بیاید پیش ما. نمیشود؟ بیشتر از آرزو در آن لحظه احساس سرگردانی بر وجودم چنبره زده بود. میخواستم بزنم زیر گریه. ولی چرا گریه کنم؟ خودت را نگه دار باسی، اینها خیال میکنند تنهایی نمیتوانی جایی بروی؛ حتما باید مامانت هم باشد. محکم باش! محکم. یا من هو... حقاً هو... یا لاهو... الاهو الاهو.
بعد پدربزرگ لباسهاش را عوض کرد و آمد بیرون. آن شب پیش او میخوابیدم. یک شب درمیان بود. مادربزرگه افسانه میگفت، پدربزرگ از زندگی.
مادربزرگ میدانست امشبم با او نیستم. از پلهها بالا رفت: «بچه رو جایی میبرن خبر میدن، سر خود که نمیشه. خودشون هرجا میخوان برن، برن. برن برنگردن.»
کنار پدربزرگ ایستاده بودم، و هردو داشتیم به آسمان نگاه میکردیم. وهم وهم وهم. وهم و تقدس و دلتنگی از زمین بلندم کرده بود، درست در حلقهی خرمن ماه ایستاده بودم. دلم گریه میخواست، اما جلو حودم را گرفتم. و به جای گریه بلند زدم زیر خواندن: یا من هو... حقاً هو... یا لاهو... الاهو الاهو.
امسال که مادرم آمده بود، در حیاط ایستاده بودم و داشتم چیزی به خدا میگفتم که یکباره سربلند کردم، ماه بدر تمام خرمن زده بود. یک لوستر یخی گرد و قشنگ به پهنای شهر برلین. تند مادرم را صدا کردم. گفتم بیا ماه راببین!
آمد کنارم ایستاد و به آسمان نگاه کرد: «ماه خرمن زده باسی! میبینی؟ ماه خرمن زده. آرزو کن.»
آرزو؟ بعضی چیزها دیگر آرزویش واگذار به محال میشود، مامان! بگذار زمان همینجور کژ و کول بگذرد. حالا همین که پیش منی دلخوشم. بگذار روزگار بی معرفت بگذرد.
یکباره زمان پلیسه شد، جمع شد، کودک شدم، اما دیگر نتوانستم جلو خودم را بگیرم. خرمن ماه در حلقهی اشکم هزار بار تکرار میشد.
------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
*برگرفته شده از اینجا: http://maroufi.malakut.org/