در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | علی اژدری: کسی گفت تئاتر شهر 41 ساله شد و من گم شدم. زیر هزار خروار خاطره، لابه‌ل
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 13:38:50
کسی گفت تئاتر شهر 41 ساله شد و من گم شدم. زیر هزار خروار خاطره، لابه‌لای خطوط مبهم هزار تصویر ناتمام. و چقدر نور. و چه حجمه صدا. 30 ساله بود که دیدمش. ساکت و آرام بدن چاق و گردش را پهن کرده بود وسط شلوغ‌ترین چهارراه جهان و زیر چشمی عابران را دید می زد که گله‌به‌گله، اینجا یا آنجا ازدحام کرده بودند. دم گیشه شلوغ بود و برای من که تا آن روز عادت به خلوتی گیشه‌های سینما داشتم هیجان‌انگیز. چهره‌ها و لباس‌ها اینجا فرق می کرد. حرف زدن‌ها هم. همه با سواد بودند. از ایبسن می‌گفتند و استنیسلاوسکی، از بیضایی و بروک، یا شومان و شوپنهاور. و من هیچکدام را نمی شناختم (و هنوز هم نمی‌شناسم). اکابر بودم وسط آن‌همه استاد. و یک «آهای پسر» یا «اوهوی» ساده وسط آنهمه مادام-موسیوهای اتوکشیده. من خیلی ساده آمده بودم یک چیز دیگری را تجربه کنم که خیلی وقت بود وسوسه‌اش بی‌تابم کرده بود. یک چیز دیگری که بازی بود و سینما نبود، تصویر بود و نقاشی نبود، صدا بود و موسیقی نبود. یک چیز دیگری که شبیه هیچ چیز نبود و تازه بعدترها، خیلی بعدترها بود که فهمیدم تئاتر بود...

ایستادم توی صف، بدون کوچکترین ایده‌ای از نمایشی که می خواهم تماشا کنم. تنها. پشت سر پسر قدبلندی که خیلی نرم و با طمأنینه توی گوش دختر کناری‌اش از نمایش آخری که دیده بود می گفت و برای من که تازه «آنی هال» را دیده بودم یک احساس شعف و سرخوردگی توأمان ایجاد شده بود. شعف از جادوی تئاتر و اینکه شاید من هم بعد از دیدن چند نمایش بتوانم انقدر قشنگ حرف بزنم و فرق باختین و آیزنشتاین را بلد باشم. و سرخوردگی. سرخوردگی از اینکه چرا نمی توانم مثل آلن دیوار چهارم را بشکنم (نه، خرد کنم) و مارشال مک لوهان را از آن پشت مشت ها بکشانم بیاورم تا به این پسرک مغرورِ حال-بهم-زن حالی کند که هیچ پِهِنی حالی‌اش نیست، حتی اگر استادِ کلمبیا باشد...پسر همینجور مخ می خورد (یا می‌زد؟ نمی‌‌دانم) و صف هم همینجور جلو می رفت. و من درست همانجا، جایی میان تحلیل فرمالیستی ... دیدن ادامه ›› پسر از "بنجی"ِ "خشم و هیاهو" تصمیم گرفتم که هر چه او انتخاب کرد من هم به تماشا بنشینم. و قسمت من آن روز قشقایی بود و احصایی با «زمزمه مردگان»اش. حالا بعد از اینهمه سال سه خاطره از این نمایش پررنگ‌تر از باقی چشمک می‌زنند: پانته‌آ بهرام، غار، و این حقیقت که هیچ نفهمیدمش. ولی حتی همان وقت هم، از در سالن قشقایی بیرون رفته و نرفته، می‌دانستم که این «نفهمیدم» از آن «نفهمیدم» های "خوب" است. از آن «نفهمیدم» هایی که بعدش غمگین می شوی، از آن‌هایی که بعدش به خودت نهیب می‌زنی که "هی فلانی، هیچ حواست بود که تو میان این چند ده نفری که نمایش را می‌دیدند از همه کودن‌تر هستی؟ ندیدی بقیه با چه حرارتی دست می‌زدند؟ خاک بر سر عامی و بی‌سوادت کنند". و حقیقتش این است که من آن روزها خیلی دلم می‌خواست می‌فهمیدم.

و بعد آرام آرام شروع شد. کشف سالن‌های دیگر: تالار اصلی، سایه ، چارسو، خورشید، نو،...و نمایش‌ها و نمایش‌ها. و صف‌های بی‌پایان جشنواره‌ها. و بیضایی و سمندریان، رضایی راد و مهندس پور، سلیمی و برهانی مرند، رفیعی و رحمانیان،...آن حجم قشنگ و گنده وسط چهارراه ولیعصر حالا دیگر فقط یک حجم قشنگ و گنده نبود. دیگر آنقدرها هم غریبه نمی زد، آدم‌هایش دیگر آنچنان خارجی حرف نمی زدند. و نزدیک شدن به در و دیوار تالارهایش نیازمند صدور روادید نبود. نه اینکه به سواد من چیزی افزوده شده باشد، نه. تنها ترسم ریخته بود و آن چاق دوست‌داشتنی به یکباره ملموس شده بوده و در دسترس و صمیمی. از آن‌ها که یواشکی می‌شد نیشگونشان گرفت، قطر شکم‌شان را مسخره کرد و خندید، یا گوشه ای باشان تنها نشست و در سکوت محض، آسمان را واژه به واژه رج زد. حالا آنجا شده بود یک گوشه از شهر که دیگر نمی شد بی اعتنا از کنار حوضش گذشت و شانه بالا انداخت. بایستی پا شل کنی، بایستی، سلامشان دهی و حتی اگر وقت ماندن نداری وعده‌ی دیدارِ نزدیک کنی. حالا تئاتر شهر یک معلم تپل و شیرین و دوست‌داشتنی بود که آرام آرام داشت الفبای هنر را یاد می داد، یک گالری فاخر از نفیس‌ترین تابلوهای جهان، یک ارکستر فیلارمونیک با رپرتوار آثار مندلسون، و یک سالن باله با اجرای مدام «آیین بهار»...

سال از پی سال آمد و رفت و همچنان که به سن و سال من افزوده می‌شد به غبار روی شانه‌های آقای جاق هم. به یکباره گرد پیری. غم عالم بر دلش نشسته باشد انگار. هی نحیف و نحیف‌تر شد. اینجا و آنجا داربست زدند و زخمی‌اش کردند، هر جا را که دستشان رسید-بی‌بهانه و بی‌دلیل-گرفتند و تصاحب کردند، هر کس و ناکسی را اختیاردارش کردند. این وسط بعضی‌ها هم تاب نیاوردند، رفتند، نماندند. امجد رفت، مهندس‌پور رفت، رضایی راد، رحمانیان، بیضایی، سمندریان،...که این آخری داغی بر دلش زد که هنوز که هنوز است کمر راست نکرده. و من توی همه این سال‌های خوشی و ناخوشی همچنان می‌آمدم و تنها می‌ایستادم توی صفی که روز به روز نحیف‌تر می‌شد. و در تمام این صف‌ها همیشه یک پسر قدبلندی بود که آرام و با طمأنینه توی گوش یک دختری از آخرین نمایشی که دیده بود می‌گفت. و من بعد از اینهمه سال هنوز هم حرف‌هایشان برایم ثقیل است و همچنان بی‌اختیار آن پشت مشت‌ها دنبال مارشال مک‌لوهان می‌گردم. و این یعنی هنوز هم تئاتر شهر، هنوز هم هنر، و هنوز هم هوای دیدن یک نمایش که حالت را خوب کتد. آقای چاق هم هست. همچنان آن بالا مالاها ایستاده و زیر چشمی عابران را با چشمانی که شماره‌شان چند پله بالاتر رفته دید می‌زند. گیرم که قدری تکیده‌تر، که خمیده‌تر، که نحیف. اما هنوز و همچنان ایستاده. آرام و پر وقار. هنوز هم وسط شلوغ‌ترین چهارراه جهان...

تولدت مبارک.
جناب علی آقای اژدریِ خوش‌قلم عزیز مررررسی جداً بغــــایت زیبا نگاشتید!.. عالی بود! :)
از همون بالا که شروع کردم به خوندن نوشته همچی بین کلمات و پاراگرافهات غرق شدم که تا برسم پایین دیگه کامل حل شدم.:)
ویوا تئاتر شهر..
ویوا علی آقای اژدری.
:)
۰۸ بهمن ۱۳۹۲
جناب اژدری که قلمت همچون نام خانوادگیتان ، خانواده ما را از هم می پاشد. شاید از بحث و بهانه ی شما به دور باشد. اما همین «مخ زنان فرهنگی» بر وزن «رایزنان فرهنگی» و برگردان «اسنوب» هستند که بخشی از چرخه ی زنگ زده ی اقتصاد زوار در رفته تئاتر شهر ما را می چرخانند. پس فعلا بی خیال آقا مارشال مک‌لوهان باشید ، بگذارید همان پشت ، مشت ها پنهان باشد. در این رابطه به شما یه علاجی پیشنهاد می کنم که برای ما کارساز ست. آقا جو تکس خدا رحمتش کند ، آدم خوبی بود ، قطعه ای دارد که هیچ ربطی به این موضوع ندارد و حتما گوش داده اید و نمی دانم چرا دارم به شما میگم لیکن هنگام مواجهه این «مخ زنان فرهنگی» ، با خود زمزمه می کنیم و کمی تسکین پیدا می کنیم.

I've been taken outside
And I've been brutalized
And I've had to always be the one to smile and apologize

http://www.youtube.com/watch?v=szEAqKbAGz4
۱۵ اسفند ۱۳۹۲
:))
مخرج مشترک نام خانوادگی من و تو نشانه‌روی است و هدف‌گیری (یا شاید هم نابودی!). من کاری به پدیده‌ی مخ‌زنی فرهنگی ندارم این وسط، من دلم به حال طفلکی جیمز جویس و گروتفسکی و مک‌لوهان می‌سوزد که زیر بار واژه‌های هرز این دوستانِ خوشحال چه غریبانه پر پر می‌شوند.
بابت آهنگ هم...ممنونم بابت بادآوری قشنگت سالار، خوب شدم:)
برقرار باشی و شاد، تا همیشه.
۱۶ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید