|نمایشی کوتاه در یک پرده|
شخصیتها: پسر (جوان، 25-30 ساله، با ظاهری معمولی)-مرد (جا افتاده، با سر و وضعی ساده و چهرهای خسته ولی مهربان)
صحنه: پارکینگ یک مجتمع مسکونی که تمیز و مرتب شده. دیوارها سفید سفید. در سه طرف سالن ردیفهای خالی صندلی تماشاگران قرار گرفتهاند. در مرکز سالن به جز طرح مبهم اندام یک پیانو در گوشه سمت راست صحنه و یک چارپایه کهنه در سمت چپ که با نور موضعی کم مشخص شدهاند، چیز دیگری دیده نمیشود.
[صدای پا. مردی ازسمت راست صحنه و از پشت پیانو
... دیدن ادامه ››
وارد میشود]
[نور میآید]
[در گوشه سمت چپ صحنه، زیر یکی از ستونها، پسری با کیفی زیر سرش دراز کشیده (یا شاید به خواب رفته). مرد با تعجب پسر را میبیند و به سمتش میرود]
مرد: پسر جان!
پسر: ...
مرد: آهای با توام پسر جان!
پسر: ...
مرد: (بر روی پسر خم شده و آرام تکانش میدهد) پاشو عزیزم، پاشو
[پسر آرام چشمهایش را باز میکند. گیج و منگ نگاهی به مرد و بعد به اطرافش میاندازد]
پسر: (هنوز کمی گیج) چیه؟ چی شده؟
مرد: اینجا چیکار میکنی عزیزم؟
[پسر نیمخیز شده و با اشاره دست مرد مینشیند. هشیارتر. مرد همچنان ایستاده میماند]
پسر: (ناامیدانه و مغموم) تموم شد؟
مرد: چی؟!
پسر: نمایش دیگه
مرد: کدوم نمایش؟
پسر: نمایش آقای رحمانیان، ترانههای قدیمی
مرد: آهان! اون که خیلی وقته تموم شده پسرم، دیشب آخرین اجراش بود
پسر: (بهت زده) آخرین اجرا؟ مگه میشه؟ چطور آخه؟!
مرد: چطور نداره عزیزم، تئاتره دیگه، یه زمانی شروع میشه و یه وقتی هم تموم میشه. اینجا چیکار میکنی؟
پسر: خوابم برده بود
مرد: اینو که خودمم دیدم، چرا اینجا گرفتی خوابیدی پسرم؟
پسر: اینجا خوابیدم که امشب اولین نفری باشم که توی صف وامیسته. آخه 3 بار اومدم و هر بار جام افتضاح بوده، یا پشت ستون بودم یا زیر نورافکن یا پشت بلندقدترین آدم روی زمین
مرد: عجب!
پسر: (سرخورده و ناراحت) ولی آخه این که تازه شروع شده بود، یه ماهم از شروعش نگذشته هنوز
مرد: اجازه تمدید ندادن بهش. به هر حال اینجوریه دیگه. تا همینجا هم که اجرا رفت کلی حرف و حدیث داشت
پسر: آقا شما نمایشو دیدین خودتون؟
مرد: آره، چطور مگه؟
پسر: (مکث طولانی-به روبرو خیره میشود) هیچی، آخه من نتونستم خوب نمایشو ببینم آقا... (کمی بغض میکند)، نتونستم. توی دلم موند که واسه یه بارم که شده یه جای خوب بشینم و با خیال راحت، بدون نور مزاحم نورافکن، بدون حجم مزخرف ستون و بدون گردن کشیدن از روی سر این و اون نمایشو تماشا کنم. توی دلم موند که یه دل سیر به علی آقا زل بزنم و نگاه کنم که چطور وقتی با همه بدنش داشت رو ویلچر میلرزید مدام تکرار میکرد: «من رتروگرد و آنتوگرد دارم مومن، تو چرا یادت رفته...یادت رفته...یادت رفته...»؛ که ببینم وقتی سلطان میگفت «ولی گور پدر دل ما، دل تو خوش...» دقیقا کجای صحنه رو نگاه میکرد؛ که وقتی وارطان نشسته بود و میگفت «چقدر امشب حال هممون خوب نیست...» بعدش به من اشاره میکرد یا نه؛ آقا توی دلم موند که بدونم وقتی شقایق توی ترمینال از غم تنهاییاش گوله گوله اشک میریخت به کدوم طرف نیمکت خم شده بود؛ که وقتی ناصر خالیبند یا بغض میگفت: «ولی تنهایی که حال نمیده...تنهایی هیچی حال نمیده...» اشک اول از کدوم گوشه چشمش جاری میشد؛ یا وقتی آقا بدیع دلش واسه زنش، دوقلوها، واسه گلی تنگ شده بود بازم از مستیِ آبِ تهِ بطریش تلو تلو میخورد یا نه؛ آقا من دلم میخواست میتونستم دلتنگی رو ته چشمای فخری ببینم وقتی با حسرت میگفت «با هر خطت یه خط افتاد رو چهره ام و با هر حرفت یه بغض نشست تو گلوم...»؛ دلم میخواست میدیدم که وقتی گلی با همهی حسرت و غمای دنیا تو صداش میگفت «آخ مصیب نمیدونی چقدر دلم معجزه میخواد...»، مصیب هم دلش معجزه میخواست؟ سازشو بازم کوک میکرد؟ بازم از ته دلش قهقهه میزد؟...ولی، ولی نتونستم...توی دلم موند آقا، توی دلم موند...
[بغض بیصدا میشکند. پسر نرم نرمک اشک میریزد]
[بغض در نگاه مرد]
[دست مرد در فاصله چند سانتیمتری شانههای پسر در هوا مردد است. پسر متوجه نمیشود. دست میافتد؛ بدون تماس با شانه]
پسر: (با صدایی لرزان) حالا از اون همه اومدنا و دیدنا فقط یه دل پرِ درد واسم مونده و یه حسرت عمیق، که چرا تا حالا نتونستم محمد رحمانیانو از نزدیک ببینم و بهش بگم که چقدر خوبه که هست، که چرا هر بار از بغض گلی و اشک ناصر، سهم من فقط گوشه ستون بود و پس گردن این و اون...
[مرد همچنان مردد است. سکوت.]
[پسر آهسته از جا بلند شده، کیفش را روی دوشش میاندازد و سنگین و پاکشان از مرد دور میشود]
مرد: (با صدایی خفه) کجا میری؟
[پسر ادامه میدهد. انگار صدا را نشنیده است]
پسر: (که حالا به نیمه راه رسیده، آرام به سمت مرد میچرخد) راستی...
مرد: (با صدایی که به سختی شنیده میشود) جانم؟
پسر: (کمی مکث میکند) هیچی...
مرد:..
پسر: میگم میشه اگه آقای رحمانیان رو دیدین از طرف من یه چیزی بهش بگین؟
مرد: حتما
پسر: بهش بگین...بهش بگین (با خودش کلنجار میرود)، بگین مرسی که اومدین آقای رحمانیان (مکث کوتاه) همین
مرد: (باز هم آهسته) همین؟
پسر: (قاطع) آره.
مرد:...
[پسر آرام آرام دور میشود و سر راه دستی بر شستیهای پیانو میکشد. نتهایی درهم و برهم، بدون ریتم ولی خوشآهنگ شنیده میشود]
[مرد-هنوز ایستاده-دور شدن پسر را نگاه میکند. پسر از سمت راست صحنه خارج میشود]
[مرد چند دقیقه همانجا میایستد و به مسیر رفتهی پسر خیره میماند. بعد چارپایه را آرام جلو میکشد، مینشیند، و با طمأنینه از جیبش قلم و دفترچهای بیرون میآورد. همزمان با بیرون آوردن دفترچه، کاغذی چاپی که اینجا و آنجا رویش را با ماژیک هایلایت کردهاند از جیبش بیرون میافتد. مرد آرام خم شده، نگاهی خسته و دلزده به کاغذ و بعد به ساعتش میاندازد، دستی به ریشهای سفید انبوهش میکشد، کاغذ را دوباره در جیب پیراهن سیاهش میگذارد. قبل از اینکه شروع به نوشتن کند سری بالا میآورد و سرتاسر تالار را با نگاهی سراسر حسرت و خاطره میپیماید. 21 شب. قطره اشکی، یا لمحهای لبخند. شاید. حالا آرام آرام-در حالی که آهسته آنچه مینویسد را میخواند- در صفحات انتهایی دفترچه شروع به نوشتن جملات زیر میکند.:]
«ترانههای قدیمی-پرده نهم: تالار شمس...شخصیتها: پسر (جوان، 25-30 ساله،...)»...
[نور میرود]