آقای رحمانیان! سلام،
این نامه بلند است آقای رحمانیان. واقعا بلند. ولی اگر حوصله کنید و بخوانید جای دوری نمیرود (بر خلاف شما که انگار جای دوری میروید، خیلی دور، خیلی خیلی دور...).
حالم خوب است آقای رحمانیان. حالم خیلی خوب است. عجب تیاتری ساخته بودید استاد، چه شبی رقم زدید برای ما.
چه خوب کردید آمدید آقای رحمانیان، قدم روی تخم چشم ما گذاشتید، صحنه مزین فرمودید با قدوم پر طربتان. وَلله تعارف تکه پاره نمیکنم استاد. اصلا بلد نیستم این کارهای شیک و پیک را؛ تعارف کردن، گل هدیه دادن، تبریکهای پشت صحنه؛ اینها کار افرادی به مراتب متشخصتر و خوش بر و رو تر از من است.
... دیدن ادامه ››
من، با همین ظاهر خسته که نمیبینید، فقط آمدهام بگویم که چقدر حالم خوب است، که چقدر دوست داشتم نمایشتان را، که چقدر دلم هوای شما را کرده بود. آمدهام بگویم که چند سالی هست که درگیر شما شدهام استاد، از همان شبی که «پل» زدید روی خاطرههای ناخوشمان، از همان عصری که «اسبها»یتان-حوالی سال 59 هجری بود به گمانم-خیلی نرم و آرام از روی نعش بیجانمان رد شدند و ما هی لگد شدیم و لبخند زدیم، از همان وقتی که «هواداران»تان پشت درهای بستهی چارسو روی هم کُپّه شده بودند و دیدن نمایشتان با زلف آشفته و سر و روی عرق کرده و یقهی پاره-آن هم برای ما که آن روزها کلی مکش مرگ ما بودیم و تیپمان جانمان بود-چه صفایی داشت. بین خودمان باشد استاد، «عشقه» را وقتی دیدم یک دنیا عاشق بودم (به خیالم!)، ولی زمان گذشت و ثانیه شتاب کرد و دستِ آخر، از آنهمه عاشقی و آن حجم نمایش، تنها چند پرده ماند در خاطرمان و خاطره شد. بعد از «مانیفست چو» همهجا چو افتاده بود که محمد رحمانیان-که چقدر خودِ خودِ شما هستید استاد-میخواهد «روز حسین» را در ایرانشهر اجرا کند. حالا گیرم که نشد روزِ حسین را بسازید استاد، ولی شبِ ما را که میتوانستید بسازید با نمایشهاتان، نه؟ شما ولی رفتید آقای رحمانیان. رفتید و ما ماندیم و اینهمه روزهای بی حسین و اینهمه شبهای بی شما...
ولی خودمانیم، شاید هم خوب شد که آنوقت و آنجا اجرا نرفتید. ، الله وکیلی ایرانشهر به شما نمیآمد استاد، زیادی آلامد است و تیشان فیشان. اخیرا سری زدهاید؟ دنیای رنگ است و میهمانی نگاه. ولی شما را باید توی همان چارسو و سایه دید استاد. در همان سالنهای خودمانیِ خاکگرفته، روی همان صندلیهای خسته و مریض، و با همان یقههای پاره و زلفهای باری به هر جهت. شما را باید توی همان استوانهی چاقِ بزرگِ دودگرفتهی وسط شهر دید که این روزها راهتان نمیدهند. برای منتظر شدن تا شروع کارتان باید دور همان حوض بزرگ و بیماهی شهر نشست و بیخیالِ صدای بوق و بوی دود و های و هوی همه چهارراههای جهان، همینجور زُل زد به آن درِ خوش نقش و نگارِ تالار اصلی که حالا رویتان بازش نمیکنند (ولی واقعا کجای این تالار "اصلی" است وقتی که شما در آن اجرا نمیروید؟ این که از هزار کوچه بنبست هم فرعیتر است استاد!). خلاصه اینکه سادگی ما تشخص ایرانشهر را تاب نمیآورد آقای رحمانیان. اینجور جاها که میرویم جنسمان جور نیست و یک جورِ خیلی ناجوری به نظر میرسیم و خب، این اصلا خوب نیست، نه برای ما و نه برای پرستیژ خوش آب و رنگ ایرانشهر. ایضا" بالاشهر هم همین حکایت است، هم دور است و هم خارجی. خانهها آن بالا اصلا دودزده نیستند و ماشینها هم آنجا انگار سالهاست بوقهایشان را در انبوه سکوت کوهپایهها گم کردهاند، و این برای ریههای عادت کرده به دود و گوشهای خو کرده به بوقِ ما هیچ مناسب نیست. رنگِ آنطرفها خیلی صورتی است آقای رحمانیان. خاکستری و مشکی بیشتر به ما و شما میآید. نگاهی به پیراهنتان بیاندازید. ما نهایتش تئاتر شهر، ما تهِ تهش مولوی، ما خانهی پُرش سنگلج...
این چند وقت سایهتان حسابی سنگین شده بود استاد. این دو سالی که نبودید، این چهار سالی که اجرا نرفتید کلی دلمان هواتان را کرده بود. سرخ نشوید استاد (جسارتا اجازه دهید همینجا در پرانتز و خیلی درِگوشی-طوری که خانم نصیرپور نشنوند-خدمتتان عرض کنم که چقدر رنگ سرخ به ریش و روی سپید و زیبایتان میآید)؛ باور بفرمایید تعارفی در کار نیست، نوشابهها را دیگران قبلا باز کردهاند؛ ما خیلی ساده، فقط حرف میزنیم؛ ما خیلی مسخره، گاهی دلتنگ میشویم. و دلم میخواهد بدانید که ما این دو سال دلمان تنگ بود و ترش؛ خیلی ساده، و البته خیلی مسخره...به خدا خیلی دلمان میکشید تا بیاییم و کارهایتان را در این دو سال زندگی کنیم ولی راهمان ندادند. آخر ظاهرا «I wanna go see a play by Mohammad Rahmanian» برای افسر سفارت کانادا چندان دلیل موجهی جهت صدور ویزا نیست (تقصیرش نیست، آخر او که نمایشی از شما ندیده است استاد). این شد که این چند وقت، «شب سال نو» دور از شما سحر شد و داغ ندیدن «آرشصاد»تان را با دیدن عکسها و تورق چندباره «آرش» کم کردیم. راستی! حالا که حرف آرش شد بگذارید اعترافی کنم: دلم عجیب برای یک دانه بهرامِ بیضایی لک زده...
خب، خیلی حرف زدم. آمدم از «ترانههای قدیمی»تان بگویم یاد قدیم کردم...ولش کنید، کجا بودم؟ آهان، یادم آمد؛ داشتم میگفتم که حالم خوب نیست آقای رحمانیان، حالم هیچ خوب نیست...
چقدر حالم خوب نیست آقای رحمانیان. درست قدر همین «چقدر». این را میتوانید از همه کسانی بپرسید که آن شب از بخت بدشان کنار من نشسته بودند، از اشکان خطیبی مهربان بپرسید وقتی که آخر نمایش، وسط آن همه آواز و صدا و تشویق برای شما و برای نمایشتان، دستم را گرفت و برد میان آن همه انسان نازنین، از افشین هاشمی عزیز وقتی که کنارش ایستاده بودم و شعر را اشتباه میخواندم، از علی عمرانی، حبیب رضایی؛ یا شاید هم برایتان سادهتر باشد که از خانم نصیرپور نازنین بپرسید. او میداند که چقدر حالم خوب نیست. او میداند که نمایشتان چه آتشی انداخت به جانم. او همه این اینها را در چشمانم دید وقتی که، وقتی که...بگذریم. حال من که مهم نیست وقتی که به قول قهوهچی «حال هیچ کدوممون خوب نیست، حال من، تو، اون، ما، همینجور بگیر بیا...تا آخر»؛ راستی! این «آخر» کجاست استاد؟ تا کجا حال هممون خوب نیست؟ شما میدانید؟
دلم میخواهد نروید آقای رحمانیان. خیابان وست جورجیا ، جزیره ویکتوریا، چاینیز گاردن،...جاهای قشنگی باید باشند. انقدر قشنگ که یک عالمه آدم دلشان غنج برود برای بلیطهای دهم جونشان، برای لندینگ، داون تاون، و بعدش هم لابد برای آن هتل صد و پنجاه ساله. ولی آخرین باری که نگاه کردم نه چاینیز گاردنِ آنجا کبوترخانه دارد و نه خیابان وست جورجیایشان کافه نادری. و شما آقای رحمانیان بهتر از من میدانید که کبوترخانه چقدر خوب است ، آخر «هم کبوتر دارد و هم خانه»؛ و شما خیلی بهتر از من میدانید که هوای یک خیابان چقدر عطر اسپرسو دوبلهای کافه نادری را کم میآورد، گیرم که «اسپرسو مزخرفترین قهوه دنیا باشد». اینجا که نباشید، طبقه چهارم با چهارصدم فرقی ندارد آقای رحمانیان؛ پرواز که کردید دیگر نیستید اینجا، حتی با هزار فرسخ اقیانوس پیش چشم، حتی با هزار لیوان شیر گرم روی میز...
نمیدانم، شاید آنجا که هستید از سر پل تجریش تا راهآهن همهی پیادهرو ها سنگفرش باشند و هموار؛ شاید مردمِ آنجا هنوز سالمِ سالماند، هم گذشته را به یاد دارند و هم حال را، حتی یک حال ساده، درست مثل «یه بوس کوچولو»؛ شاید مردم در ایستگاه صادقیهی آنجا انقدر دروغ نمیگویند، گوشیهایشان را اینجا و آنجا جا نمیگذارند و اسم «سلطان» برایشان مردانه نیست؛ اگر درست شنیده باشم تهِ بطریهای آنجا جای آب چیزهای دیگری است، برای مردم مهم است کدام یکی از دوقلوها چند ثانیه دیرتر به دنیا آمده، که سهم زنها از زندگی یک خال گوشتی وسط پیشانی نیست؛ که گُلیهای آنجا شلوارهایشان را در جورابهای مردانه یا زیر چرخهای قطار جا نمیگذارند، که «زنا از خستگی سرپا خوابشون نمیبره، که دخترا محض یه بادبزن حصیری ...».
نمیدانم، شاید همه اینها درست باشد و راست. شاید آنجا خوب باشد و آب و هوایش هم همیشه بهاری و معتدل، حتی شاید آبهایش مثل اقیانوسش آرام باشند و آبی و بیتشویش، ولی...ولی آقای رحمانیان به خدا آنجا دیگر مصیبی نیست که بی چشم و با عصا هی هل بدهد و هل بدهد و فراموشیهای علی آقا را مرهم باشد، سلطانی نیست که در لباسهای گشادِ مردانه دلتنگی را بلند و با لهجه فریاد بزند، یا وارتانی که یواشکی دلواپس سرنوشت مشتریهای میز کنار پنجره شود. به خدا آنجا گوش هیچ مسافر خستهای آواز سیناترا را به فارسی نمیشنود آقای رحمانیان. ما را که به آنجا راه ندادهاند ولی از همینجا هم مطمئنم که دور کبوترخانههای آنجا محل قرار هیچ سرباز بیکسی نیست، که «بدی»های آنجا حرمت مستی خود را با زلالی هیچ آبی« سلامتی...» نمیگویند، که خاطر هیچ زنی آنجا نگران پاهای بیجوراب مردش نمیشود، و نوای ساز دورهگردهای نابینای آنجا هیچ وقت، هیچ وقت انقدر بهاری و دلنشین نیست...آنجا که هستید، پشت پنجرههای رو به اقیانوس یا توی کافهای دنج در خیابان رابسون، دلتان برای این آدمها، برای سادگیشان، برای دلخوشیهای کوچک و دلتنگیهای بزرگشان تنگ نمیشود؟ برای «یه معجزه، یه دست گرم، یه خندهی از ته دل»، دلتان برای غربتِ گُلی تنگ نمیشود آقای رحمانیان؟ آنقدر که «هرچقدر هم که ساسونهایش را بشکافید باز هم تنگ باشد برایتان»؟
حالم بد است آقای رحمانیان. حالم خیلی بد است. خیلی بیشتر از «چقدر»، من اینجا به اندازه یک رفتن دلگیرم، قدر سکوت خالی راهرو بعد از مصیبت یک بدرقه. دلم میخواهد نروید آقای رحمانیان. دلم میخواهد نروید...
با احترام
علی اژدری