در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال امیررضا محمودزاده ثاقب | دیوار
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 18:27:59
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
صحنه‌ی جنگ نهایی در پرده‌ی سوّم که ترکیبی خارق‌العاده از صدا و نور و اجرا بود، به زیبایی تمام اجرا شد و در کنار رسالت‌محور بودن نمایش (هرچند پیام داستان نهایتاً تکراری است و بارها در رمان‌ها و فیلم‌های ضدّ جنگ ذکر شده است، امّا از اهمّیّت آن، بالأخص وقتی در لباسی جدید اجرا شود، نمی‌کاهد) از نقاط قوّت نمایش بود.

پرده دوم (میز تعادل) با پرده‌های جنگ همخوانی نداشت و در برخی نقاط طنز آن به زعم من نه چندان جالب توجّه و خنده‌دار جلوه می‌کرد و بیشتر موجب منحرف شدن نمایش از جدّیت خود می‌شد. شوخی‌هایی نظیر دامن یکی از بازیگران که به کرّات هم تکرار شد، چندان جالب نبود، اگر نگوییم پیش‌پاافتاده و مبتذل بود. شاید می‌شد این پرده را به طریقی دیگر اجرا کرد که متناسب با فضا و اتمسفر پرده‌های جنگ باشد.

در مجموع امتیاز من به نمایش 3.5 است که آن را به 4 گرد می‌کنم.

با تشکّر از عوامل گرامی نمایش مختلفیم.
نمایش هاملن در بخش‌های مختلفش تداعی‌گر داستان نی‌نواز هاملن از برادران گریم، دشمن مردم از هنریک ایبسن و فرانکنشتاین از مری شلی است، با این حال ... دیدن ادامه ›› روایتش نسبت به آن‌ها تفاوت‌های خود را دارد و خسته‌کننده و تکراری نیست.

یکی از موضوعات نه چندان بیگانه‌ای که نمایش به آن می‌پردازد، پنهان‌کاری مسئولین سیاسی در برخورد با بحران‌هایی که باعثشان هستند و بعضاً انداختن مسئولیت گردن دشمن‌های ساختگی است. به خاطر دارم چند سال قبل تهران را بوی تعفن برداشته بود و نهادهای مسئول آن را گردن یکدیگر می‌انداختند و آخر سر هم نفهمیدیم که چه شد و چه کسی مسئول بود.

شهروندان (مردم) در اولین سکانسی که دانشمند و شاگردانش صحبت می‌کنند خواب هستند و این نماد ناآگاهی مردم است. در حالی که کودک بیدار است و سعی در بیدار کردن آن‌ها دارد، اما آن‌ها بیدار نمی‌شوند، مگر زمانی که برای گرفتن موش‌ها و پول درآوردن از این راه باشد.

یکی دیگر از موضوعاتی که به آن پرداخته می‌شود، نتیجه‌ی انداختن دانش در مسیر نادرست به طمع ثروت به جای در خدمت بشریت بودن آن است؛ جوان‌دانشمندانی که چون حس می‌کنند قدرشان دانسته نمی‌شود و در وطن تلف می‌شوند، دانسته یا نادانسته به فکر سودجویی شخصی خود می‌افتند و تیشه به ریشه‌ی خود و شهرشان می‌زنند.
از سوی دیگر، طمع ثروت در مردم نیز باعث می‌شود که خطر بحران موش‌ها را نبینند و آن را فرصتی برای ثروت‌اندوزی خود ببینند. نتیجه هم آن است که در پاسخ به صحبت‌های دانشمند، به جای آن که مردم دور حقیقت گرد آیند و متحد شوند، دو دسته می‌شوند و در پی این دودستگی، نیروی جامعه تضعیف می‌شود و برای مبارزه با بحران عقیم می‌ماند.

مسئله‌ی دیگر توجه انتخابی حکومت به دانش و دانشمند است؛ حکومت زمانی که دانشمند فضاحت به بار آمده‌ی آن‌ها را کشف می‌کند، او را نظیر دکتر استوکمان در دشمن مردم ایبسن طرد می‌کند، اما زمانی که کار از کار می‌گذرد و دیگر راهی برای نجات شهر نیست، از او می‌خواهد تا اوضاع را درست کند.
کودک بازیگر در نمایش در ابتدا این فکر را در ذهن تداعی می‌کند که شاید نمایش می‌خواهد آن را به عنوان امیدی در آینده علم کند، اما در انتهای نمایش شاهدیم که خود کودک نیز نیست و نابود می‌شود و هرگونه امید به راستی بر اثر خودخواهی انسان از بین می‌رود.

مسئله‌ی دیگری که به آن پرداخته می‌شود، مسئله‌ای است که ریشه در فلسفه‌ی تکنولوژی دارد؛ نمایش هاملن به خوبی نشان می‌دهد که چگونه Technological Autonomism بر فضای تکنولوژی حاکم است؛ یعنی انسان با اراده‌ی آزاد خود تکنولوژی را توسعه نمی‌دهد و پیشرفت تکنولوژی با منطق درونی خودش شکل می‌گیرد. مثال بارزش خروج کنترل موش‌ها و تکنولوژی دستکاری ژنتیکی از دست جوان‌دانشمندان نمایش هاملن و یا مهارگسیختگی هیولای فرانکنشتاین در داستان فرانکنشتاین مری شلی است.

موضوعاتی دیگر نیز بود که درک نکردم؛ برای مثال ارتباط زن پیشگو و سردسته‌ی موش‌ها که ابتدا به هم لبخند می‌زدند و در انتها زن پیشگو نیز طعمه‌ی موش‌ها شد. مثال دیگر گاز یخ خشک بود که در بخش‌هایی جز قسمت نماد اتاق گاز موش‌ها گاه و بیگاه بیرون می‌زد و معنای آن را درک نکردم.

موضوع دیگر یکی بودن بازیگر نقش نماینده تجار ناحیه‌ی دور با بازیگر نقش سردسته‌ی موش‌ها بود (به نظر اینطور بود؛ چون پس از پایان نمایش با ماسک سردسته موش‌ها به روی صحنه آمد) که نمی‌دانم تصادفی بود یا کارگردان معنای خاصی را در آن گنجانده بود.

در کل، نمایش مطلوب نظرم واقع شد و علی‌رغم آن که برخی مخاطبان موضوع آن را کلیشه‌ای می‌دانند، به نظرم همچنان حرف خود را برای گفتن به شیوه‌ی خاص خودش دارد.

با تشکر از عوامل نمایش هاملن 🌹

نمره‌ی من به هاملن: ۴.۵ از ۵
کالیگولا پس از مرگ معشوقه‌اش، دروسیلا، درمی‌یابد که زندگی ناپایدار است و شادی انسان مدام نیست. لذا او برای آن که به مردم نشان دهد که با دروغ ... دیدن ادامه ›› زندگی می‌کنند و در این حقیقت که انسان خوشبخت نیست، غور نمی‌کنند. او در راه رسیدن به قدرت مطلق و مقابله با ناپایداری‌ای که خدایان بر دنیا حاکم می‌کنند، از تخریب و وارونگی ارزش‌ها بهره می‌برد تا خود را به آزادی مطلق برساند و از این راه خوشبخت باشد.
از طرفی کالیگولا به طریقی به دنبال آن است که با نشان دادن ناپایداری و پوچی دنیا (اعدام‌های بی‌دلیل گاه و بی‌گاه) به مردم، به آن‌ها نشان دهد که آزادند هرچه می‌خواهند بکنند. اما مردم هم این مفهوم مد نظر او را نمی‌فهمند و تا پایان کار که صبرشان لبریز می‌شود، دست از کرنش در برابر او برنمی‌دارند. خود کالیگولا نیز از این انعطاف‌پذیری انسان‌ها مقابل ضربات نیروهای پوچی متعجب می‌شود و می‌خندد؛ در حقیقت به این خاطر که او خودش نمی‌تواند با وجود آن‌ها خوشبخت زندگی کند.
یکی از تغییراتی که نسبت به نمایشنامه در نمایش داده شده بود، شخصیت سزونیا بود؛ به نظر من این شخصیت به علت علاقه نسبت به کالیگولا او را در مسیر تخریب یاری می‌رساند و نه آن که خودش نیز مانند او به اصطلاح «جنون‌زده» باشد. لذا قهقهه‌های دیوانه‌وار او در طول نمایش به نظرم زائد بود و این امر باید مختص به شخصیت کالیگولا می‌بود.
این تغییر در پایان‌بندی نمایشنامه که خود کالیگولا اقرار به اشتباه خود می‌کند، هرچند با نظر کامو در باب این شخصیت مغایر است، اما تغییری منفی هم نبود و به بیان نظر کارگردان نمایش در باب مسئله‌ی پیش‌آمده بهتر کمک می‌کرد تا زمانی که مانند اصل نمایشنامه سخنانش صرفاً از جانب دشمنان کالیگولا بیان شوند.
طراحی لباس، گریم بازیگران و طراحی صحنه در عین مینیمال بودن، مطلوب و متناسب با پس‌زمینه‌ی نمایشنامه بود. با این حال، خنجرهای استفاده شده در نمایش، چندان شکل و شمایل خوبی نداشتند.
موسیقی چنگ زنده نمایش نیز از نقاط قوت نمایش بود.
سطح بازی بازیگران نقش‌های کالیگولا، سزونیا، کرئا و سیپیون تحسین‌کردنی بود. ناتوانی کرئا در کشتن کالیگولا در پایان نمایش و نیز علاقه‌ی سیپیون به کالیگولا به خوبی در نمایش به تصویر کشیده شد. شیمی بین این سه کاراکتر و کالیگولا و این که هر سه در نهایت به نحوی فدایی او می‌شدند، زیبا جلوه داده شد.
با تشکر از عوامل نمایش 🌹
امتیاز من به این نمایش: ۴ از ۵.
نمایش از حیث اجرای فیزیکال در سطح مطلوبی بود. مونولوگ‌هایی که بازیگران ادا می‌کردند به علت شلوغی صوتی صحنه قابل شنیدن نبود و تا اواسط اجرا نمایش حالت گنگ به خود گرفته بود. برخی مخاطبان این نامفهوم بودن مونولوگ‌ها را تفسیر به از عمد بودن و از روی برنامه بودن کرده بودند که امیدوارم چنین باشد.
در باب تفسیر اثر فرضیه‌های مختلفی به ذهنم آمد که وقتی خواستم آن‌ها را به شکل یک تفسیر منسجم ارائه دهم، یا برخی قطعه‌های پازل با سایر قطعات جور در نمی‌آمدند، یا اگر جور درمی‌آمدند، تفسیری سطحی و ساده‌انگارانه می‌شد. لذا از سایر مخاطبان و عوامل اجرا درخواست می‌کنم که در صورتی که سرنخی در دست دارند، ما را هم بی‌نصیب نگذراند.

امتیاز من به نمایش سیئر: ۴ از ۵
برجسته‌ترین نکات شالهنگ، دیالوگ‌ها و شخصیت‌پردازی آن هستند؛ دیالوگ‌ها با سرعت بسیار بالا رد و بدل می‌شوند و به روان بودن اثر کمک می‌کنند. از طرفی دیالوگ‌ها کاملاً رئال هستند و اگر نمایش کمدی نبود و مخاطب نمی‌خندید، فاصله‌گذاری رخ نمی‌داد و مخاطب در نمایش غرق می‌شد. کمدی موجود در وهله‌ی اول خنداننده و سپس تأمل‌برانگیز بود و در جای خود آتش تنور نمایش را روشن نگه می‌داشت.
نمایش در عین داشتن تعدد شخصیت‌ها، هیچ‌یک را بیکار نگذاشته بود و هر یک در موقع مناسب به خوبی وارد گود و از آن خارج می‌شدند و نوبت به نفرات بعدی انتقال می‌یافت. نحوه‌ی انتقال کشمکش میان شخصیت‌ها نیز سیری جالب توجه داشت؛ طوری که انگار سیب‌زمینی داغ در دستان شخصیت‌ها بود و آن را به یکدیگر منتقل می‌کردند.
نحوه‌ی رسیدن داستان به نقاط اوج خود نیز بسیار خوب کار شده بود؛ طوری که آرام‌آرام شخصیت‌ها از شوخی‌ها و تمسخرهای ساده به دعواهای جدی می‌رسیدند.
بازیگران نیز نقش‌های خود را به خوبی ایفا کردند و مکمل خوبی برای متن قوی نمایش بودند.
اما نکته‌ای که بعضاً باعث شد برخی از مخاطبان نمایش را مبتذل بنامند، در حقیقت واقع‌گرایی نمایش و نور افکندن آن روی مسائلی اجتماعی است که تابو هستند و کمتر به طور علنی بیان می‌شوند و نتیجه‌ی آن هم می‌شود آن که افراد خود را گروگان یا شالهنگ دیگری می‌کنند.
از تیم نمایش شالهنگ سپاسگزارم 🌹.

امتیاز من به شالهنگ: ۵ از ۵
نمایش وی‌ای‌آر در تیوال به عنوان یک نمایش کمدی ثبت شده است، در صورتی که به نظر من یک کمدی نیست؛ اقلاً در تعریف کمدی مرسوم نمی‌گنجد و خنده‌دار ... دیدن ادامه ›› نیست. نمایش روایت انسان‌هایی است که روی دور تکرارند و باید جوک‌های بی‌مزه و ملالت‌بار زندگی را از زبان زنی بشنوند. اگر قرص بخورند و خود را دستکاری کنند، شاید بتوانند به جوک‌های بی‌مزه‌ی زندگی بخندند و زندگی بر آن‌ها سخت نگیرد، اما اگر قرص نخورند و ملالت زندگی را از خود نرانند و در نتیجه به بی‌مزگی زندگی خنده‌ی دروغین نزنند، کارشان به درمانی بزرگ‌تر نظیر شوک‌درمانی می‌رسد. با این حال، در پرانتز می‌گویم که به نظرم بهتر بود اگر نمایش از قرص‌های روان‌پزشکی و الکتروشوک‌تراپی، هرچند به صورت نمادین هم باشد، با این وجهه‌ی منفی استفاده نمی‌کرد.
فیلمی که در پایان نمایش روی پرده به نمایش درآمد هم حاکی از آن بود که شخصیت زن که نقش کنترل‌گری را برای سایر شخصیت‌های نمایش بر عهده داشت، آن‌ها را به سان تخم مرغ‌ها و جوجه‌ها، یا به سان انبوه هزاران آدمی که در مترو هستند، یکسان‌سازی می‌کند و از فردیت انسان در دنیای مدرن چیزی نمی‌ماند و تبدیل به یکی از هزاران می‌شود.
تصویر صفر و یک‌هایی که در ابتدای نمایش روی پرده افتاده بود، نوعی ارجاع به فیلم‌های ماتریکس بود و به نوعی گیر افتادن انسان مدرن در چنگال تکنولوژی را تداعی می‌کرد.
در کل روی دور تکرار بودن نمایش شاید در ابتدا و در طی نمایش مخاطب را به ستوه بیاورد، ولی زمانی که ساعتی پس از پایان نمایش روی علت آن تکرارها و بی‌مزگی‌ها تأمل می‌کند، می‌فهمد که نمایش به عنوان اثری در ژانر ابزورد به خوبی از عهده‌ی وظایف خود برآمده است.

نمره‌ی من: ۴ از ۵
جان و جهانید
نگاهتان ، حضورتان و وجودتان را سپاسداریم
خودتان آنقدر واقف به موضوع هستید ک تنها میتوانم بگویم : سبز بمانید🙏
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش به طور کلی از سطح بسیار مطلوبی برخوردار بود. از بسیاری جهات خلاقانه بود و با جریان اصلی نمایش‌های برهه‌ی زمانی حاضر تفاوت داشت.
عروسک‌گردانی در عین مینیمال بودن عروسک‌ها بسیار پرجزئیات و دقیق بود، طوری که از این همه پتانسیل نمایشی نهفته در یک مثلث و سه دایره حظ بردم.
صداپیشگی نیز بسیار عالی بود و نیش و کنایه‌های خاص خود را داشت.
یکی دیگر از نقاط قوت نمایش، سرعت بالای آن در عین هماهنگی بازیگردان‌ها بود؛ این که بدون کوچک‌ترین لغزشی نمایش با آن سرعت و به شیوه‌ای روان اجرا می‌شد ستودنی بود.
طرح داستان نیز در عین سادگی و فشردگی کشش کافی داشت و از این جهت که اقتباسی از مکبث و هملت بود، جالب بود.
نورپردازی نیز مطلوب بود.
طنز کار نیز مناسب و سرگرم‌کننده بود.
در کل تماشای این اثر را در صورتی که مشکلی با نمایش عروسکی ندارید، حتماً پیشنهاد می‌کنم.
نمره‌ی من: ۶ از ۵
نمایشنامه به طور کلی از سطح قابل قبولی برخوردار بود، اما تا زمان رسیدن به مرحله‌ی اوجش (دشواری تمییز دروغ و حقیقت) مقداری طول می‌کشید. استفاده ... دیدن ادامه ›› از رگه‌های کمدی در نمایش مطلوب بود.
بازی بازیگر نقش آلیس مطلوب بود. اما بازیگر نقش پل گاه بیش از اندازه و به طور اغراق‌آمیزی درگیر نمایش می‌شد و از سوی دیگر بازیگر نقش میشل با فاصله‌گذاری بیش از اندازه ایفای نقش می‌کرد. اگر هدف نمایش دشوار نشان دادن تمییز حقیقت از دروغ بوده باشد، آنگاه میشل نیز باید اندکی نگرانی نظیر پل می‌داشت.
در کل نمایش از سطح مطلوبی برخوردار بود.
امتیاز من به این نمایش: ۴ از ۵
نمایش سنتز از آن جهت خود را از بسیاری از نمایش‌های دیگر متمایز می‌کند که با حذف دیالوگ‌های کلامی، بخشی از روایت‌سازی را بر عهده‌ی تماشاگر می‌گذارد ... دیدن ادامه ›› و بدین‌طریق، از انفعال او جلوگیری کرده و او را وارد کنشی دیالکتیکی با اثر می‌کند که حاصل و فرآورده‌ی آن، سنتزی است که از آوردگاه تز تیم اجرا و آنتی‌تز تماشاگر به عمل آمده است. این که نویسنده و کارگردان جرئتمندانه دست به حذف عنصر کلام زده است، خود نشان می‌دهد که شاید دوره‌ی آن که مفهوم و پیام را لقمه کرده و در دهان ذهن مخاطب فرو کنیم، به پایان رسیده است و می‌توان به فکر شیوه‌های نوین تأثیرگذاری بر مخاطب و دادن فرصت فکر کردن به او بود تا این که بخواهیم به زور منظور و مقصود خود را زورچپان کنیم.

روایتی که من در ذهنم برای نمایش سنتز ترسیم کرده بودم، از این قرار بود: پدر و دختر لباس‌هایی به غایت ساده پوشیده‌اند و لباس ساده‌تر دختر که شبیه لباس‌های فرم دختران دبیرستانی است، به نظر نماد نظم است. پدر که ریشه در محیطی سنتی دارد، علی‌رغم علاقه‌اش به دخترش (در صحنه‌ای که سر او را می‌بوسد واضح است)، به او امر و نهی‌های فراوان می‌کند و شیوه‌‌ی بودن او را در اعمالی نمادین نظیر به جلو کشیدن مقنعه با حرکاتی که مقداری تند هستند، آمرانه تعیین می‌کند.
سپس در صحنه‌ی بعد، پدر جانماز را روی زمین پهن می‌کند و شروع به تمیز کردن و غبارروبی اطرافش می‌کند، در حالی که اندکی دورتر، پشت سرش و نیز جاهای دیگر خانه، روی زمین لکه‌های خون است؛ این امر شاید نمادی باشد از این که پدر می‌خواهد دین خدا را در خانه‌ای حفظ کند که به ظاهر تمیزش نگه می‌دارد، اما برای همان خدا درونش سابقه‌ای از خون‌ریزی و قتل و ظلم بوده است.
سپس پدر به دختر امر می‌کند که روی جانماز بنشیند و چشمان و دستان او را می‌بندد؛ حرکتی که شاید نمادی از امر کردن به اطاعت کورکورانه از مذهب و دین، صرفاً به خاطر ترس باشد. سپس در ادامه‌ی همان صحنه، پدر چاقویی به دست می‌گیرد تا دختر را اسماعیل‌وار (یا اسحاق در عهد عتیق) قربانی کند. دختر فغان و ناله می‌کند و دمی پیش از سر بریده شدنش، در خانه را می‌کوبند. پدر برای باز کردن در می‌رود و با یک سینی برمی‌گردد. دفعه‌ی دیگری نیز این واقعه تکرار می‌شود و پدر با سینی دوم برمی‌گردد.
با توجه به این که نویسنده دست مخاطب را در تفسیر بازمی‌گذارد، تفسیر این اثر مؤلف‌محور صرف نیست و بلکه مؤلف و مخاطب هر دو در تفسیر آن سهمی دارند. لذا قابل ذکر است که با توجه به این نکته که اخیراً چشم‌هایم بیش از پیش ضعیف شده بودند، عینکم کفاف نمی‌داد و گمان می‌کردم سینی‌ها حاوی چیزهایی نظیر غذا و غیره هستند که نمادی هستند از ابراهیم که اسماعیل را به مذبح می‌برد و لحظه‌ی آخر گوسفندی بر او نازل می‌شود تا دست از کشتن اسماعیل بکشد. اما نکته آنجاست که در نمایش سنتز، هر دو بار که به عوض دختر قربانی، سینی‌های حاوی هدایای الهی برای پدر می‌آمد، پدر درنمی‌یافت که باید متوقف شود و بلکه بیشتر بر کشتن (بخوانید قربانی کردن در راه خدا) دخترش پافشاری می‌کرد. این امر، نمادی از به اشتباه گرفتن احکام الهی به عنوان احکامی خشک و ندیدن فلسفه‌ی درونی شکل‌گیری آن‌هاست.
دفعه‌ی سومی که پدر دست به چاقو می‌شود و در کوفته می‌شود، به جای سینی غذا، دختر دوم به خانه وارد می‌گردد که کیفی بر دوش دارد و گویی از مدرسه آمده است. مدرسه در اینجا شاید نمادی از دانش و مواجهه با دنیای نو در تقابل با سنت حاکم بر خانه باشد. دختر دوم که به خانه می‌آید، نظیر دختر اول چشمانش بسته شده است. پدر به زور به کام او آب می‌نوشاند و او پس می‌زند؛ گویی دختر دوم که کیف به دوش است، اکنون مقداری مقابل پدر قد علم می‌کند و جبون نیست. پدر قصد کشتنش را می‌کند، اما دختر دیگر با سر و صدا کردن و مخالفت کردن، به یاریش می‌شتابد؛ نمادی از این که اگر فرودستان به داد هم نرسند، هیچکس از بالا دستگیرشان نخواهد بود. نهایتاً پدر از کشتن آن‌ها دست می‌کشد.
پدر کلاه‌خودی بر سر می‌گذارد و اندکی بعد، دختر کیف‌به‌دوش نیز کلاه‌خودی بر سر می‌گذارد؛ نمادی از هماوردی و شکاف میان دو نسل که هرچه می‌گذرد، عمیق‌تر از پیش می‌شود. پدر رو به افول می‌رود. دختر کیف‌به‌دوش در برخی حرکاتش، اختیار و آزادی خود را به رخ پدر می‌کشد؛ مثلاً زمانی که سینی حاوی قرص‌ها (این نکته را بعداً فهمیدم) را مرتب به سمت پایین پرتاب می‌کند یا وقتی که آستین‌های خود را بالا می‌زند و مقنعه‌اش را اندکی عقب می‌کشد. حتی دختر کیف‌به‌دوش تا جایی پیش می‌رود که نان را به زور در حلق پدر فرومی‌کند (مشابه حرکت پیشین پدر که به زور آب را در حلقوم او فرومی‌ریخت) و زمانی که پدر طلب آب می‌کند، آب را مقابل چشمانش می‌نوشد تا عذاب کشیدن او را ببیند.
در صحنه‌ی بعد، پدر به سمت او هجوم می‌برد تا او را بکشد و در نهایت خودش توسط دختر نخست کشته می‌شود.
در صحنه‌های بعدی می‌بینیم که دختر کیف‌به‌دوش دیگر لباسی جدید به تن کرده و رخت باورهای کهنه را تا حدی کنار گذاشته است و خانه را ترک می‌کند، اما دختر دیگر که در صحنه‌های پیشین با دستکش ظرفشویی حضور داشت، با همان شمایل می‌ماند تا رنگ فساد را از آن خانه پاک کند و آبروداری کند؛ نتیجه هم چیزی نیست جز بازگشت پدر به خانه، در صحنه‌ی نهایی و تکرار این چرخه‌ی بی‌پایان، تا زمانی که دختر نخست باورهای کهنه را طرد نکند و علیه زور قد علم نکند.

یکی از نکات هوشمندانه‌ی این نمایش این بود که بخشی از داستان، در قالب بروشور-ورقه قرص‌هایی که در بدو ورود به سالن به تماشاگران داده می‌شد، نهفته بود. پشت ورقه قرص‌ها مشخصات نمایش چاپ شده بود، اما اگر کنارش می‌زدی، معلوم می‌شد که داروی مذکور، آسیکلوویر ۲۰۰ است که به گمانم نباید اتفاقی باشد. آسیکلوویر علاوه بر هرپس تناسلی، برای هرپس دهانی، آبله‌مرغان، زونا و بیماری‌های دیگری هم استفاده می‌شود، اما ترجیح من بر این است که داستان را این‌گونه خوانش کنم:
پدر در صحنه‌ای که ذکر شد، مدام سینی را با ورقه‌های قرص پر می‌کند و به سمت دختر کیف‌به‌دوش می‌راند، اما او سینی را با دستش روی زمین می‌اندازد و این حرکت چند بار تکرار می‌شود. شاید بتوان این حرکت را اینطور تفسیر کرد که آسیکلوویر به عنوان درمان هرپس تناسلی، نماد کنترل جنسی است و پدر با عرضه‌ی آن به دختر، قصد کنترل جنسی او را دارد و دختر از زیر این کنترل سر باز می‌زند. شاید این که پدر پس از آمدن سینی اول حاوی قرص‌ها باز هم به قربانی کردن ادامه داد، نشانه‌ای باشد بر این که تخطی دختر نزدش غیرقابل بخشش است، حتی اگر بر آن درمانی باشد. شاید هم این‌ها اتفاقی باشد؛ به هر حال، ممکن است خوانش مفسر و مؤلف از اثر متفاوت باشد.

یک نکته‌ی دیگر نمایش نیز، انداختن جانماز در ماشین لباس‌شویی توسط دختر بود که شاید نمادی از این بود که مذهب پدر که قربانی‌کننده‌ی جوانان به نام خدایش بود، آلوده به فساد است و باید شسته شود.

طراحی صحنه مطلوب نظرم واقع شد و موسیقی پس‌زمینه و نیز سکوت در مواقع لازم، بسیار به‌جا بود.

قطعاً نکات بسیار دیگری نیز از این نمایش قابل برداشت هستند که یا چشمم آن‌ها را ندید و یا ذهنم آن‌ها را درنیافت.

از تیم اجرا و پشت صحنه‌ی این نمایش سپاسگزارم.

نمره‌ی من به این نمایش: ۴.۵ از ۵.
متن نمایشنامه رگه‌هایی از پست‌مدرن بودن داشت؛ لایه‌لایه بودن و حضور متافیکشن برای مثال. این نکات از حیث فرم آن را متنی قوی و از طرفی دشوار برای ... دیدن ادامه ›› به روی صحنه آوردن کرده بود، که البته تیم نمایش حاضر به خوبی آن را به اجرا درآوردند.

لحظات فراز و فرود داستان به خوبی روی صحنه آورده شده بودند.
دکور و طراحی صحنه بسیار مطلوب بود و به بهانه‌ی مینیمالیسم ناقص نبود.

طراحی نور نیز به خوبی انجام شده بود؛ صحنه‌های تاریک، صحنه‌های روشن، صحنه‌های دارای شمع و صحنه‌هایی که شخصیت‌ها به تنهایی زیر نورافکن بودند، به خوبی هنر طراح را نشان می‌دادند.

طراحی لباس و گریم بازیران نیز بسیار مناسب بود. حتی تغییرات گریم بازیگران طی نمایش نیز به وضوح به چشم می‌خورد؛ برای مثال زمانی که الیزابت در کسوت یک میزبان است یا زمانی که گریه می‌کند و ریمل روی گونه‌اش مالیده می‌شود. یا برای مثال زمانی که مایکل از خانه خارج می‌شود و برمی‌گردد و لباس و موهایش زیر باران خیس شده‌اند. این‌ها ظریف‌کاری‌هایی بود که توجه به آن‌ها واقعاً بر کیفیت کار می‌افزاید.

نکته‌ی قابل تقدیر دیگر، بازی بازیگران بود؛ اجرای شخصیت الیزابت نیاز به پیچیدگی‌های بیشتری داشت، چرا که الیزابت باید نقش الیزابت میزبان، بازیگری که الیزابت نقشش را بازی می‌کند و نیز الیزابت انتقام‌جو را بازی می‌کرد. همچنین این که الیزابت گاه قصد فریب مایکل را داشت، بر پیچیدگی‌های این شخصیت می‌افزود. بازیگر نقش الیزابت به موقع تظاهر به این می‌کند که یک زن بازیگر ناشی است و به موقعش هم مثل یک بازیگر، دقیقاً در نقش خود فرومی‌رود؛ این نوسانات که جزئی از کار است، به خوبی روی صحنه آمده بودند.
بازیگر نقش مایکل نیز به خوبی توانست سردرگمی یک شخصیت عرق‌خور و مست را نشان بدهد؛ کسی که تحت تأثیر القائات الیزابت دیگر نمی‌تواند به حافظه، قوه‌ی تعقل و اختیار خود نیز اعتماد کند.
در پایان کار، همچنان برایم مشخص نیست که آیا وقتی که الیزابت پیش از کشیده شدن ماشه توسط مایکل تظاهر به ترسیدن می‌کند، آیا واقعاً می‌ترسد یا نه؛ شاید این ترس نیز به نوعی برای تحریک او باشد به این که او ماشه را بکشد. به هر روی، پیچیدگی‌های نمایشنامه آنقدر روی هم لایه به لایه انباشته شده بودند که تحلیل آن به سادگی و با تأملی نه چندان عمیق قابل انجام نیست. به هر روی، این که بازیگران به خوبی می‌دانستند در کدام قسمت از نمایش چگونه باید نقش ایفا کنند تا حق هر لایه از نمایش به خوبی ادا شود، بسیار تماشایی و ستودنی بود.

با این حال، علی‌رغم آن که نمایش از حیث نقاط مذکور بسیار ستودنی بود، به این علت که تکیه‌ی متن نمایشنامه بیشتر بر فرم بود تا محتوا، امتیاز ۴ از ۵ به آن می‌دهم. اما واضحاً این به معنای نقص در اجرای تیم نمایش نیست، که بیشتر به علت ترجیح شخصی من در انتخاب نمایشنامه است. برای مثال نمایشنامه‌ی اتاق ورونیکا از آیرا لوین نیز به عنوان یک تریلر روانشناختی علی‌رغم پیچش‌های داستانی جالب و خوبی که داشت، برای من اثری نبود که میان محبوب‌ترین نمایشنامه‌هایم باشد؛ چرا که به دنبال پیامی عمیق‌تر در پس متن نمایشنامه بودم تا آنچه که اتاق ورونیکا پیشکش می‌کرد. با این حال، خواندن آن نمایشنامه خالی از لطف نبود.

نمره‌ی من: ۴ از ۵.

با تشکر فراوان از همه‌ی اعضای تیم نمایش صد درصد مرده.
مرسی بابت نگاه‌و‌تحلیلی که از نمایش داشنید
خیلی دوست داشتنی بود نگاه و نظری که نسبت به اجرا داشتید
امیدوارم من لایق این محبت شما باشم.
سر کیف اومدم و‌خیلی هم ذوق کردم از خوندنش
ممنونم ازتون
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
فراز غلامی
مرسی بابت نگاه‌و‌تحلیلی که از نمایش داشنید خیلی دوست داشتنی بود نگاه و نظری که نسبت به اجرا داشتید امیدوارم من لایق این محبت شما باشم. سر کیف اومدم و‌خیلی هم ذوق کردم از خوندنش ممنونم ازتون
سپاسگزارم از شما و تیمتون به خاطر اجرای خوبتون.
۱۸ بهمن ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مضمون کلی نمایش همکارها را عبدالرحیم احمدی در مقدمه‌ی «زندگی گالیله» از برشت، اما درباره‌ی گالیله، به خوبی بیان کرده است: «اشتباهش از جایی آغاز ... دیدن ادامه ›› می‌شود که می‌خواهد هم خود را در دستگاهی جا بکند و هم بر ضد منافعش قدم بردارد. در این راه است که کارش به بن‌بست می‌کشد. گمان می‌کند که اگر برای گفتن حقیقت در برابر ارباب قدرت «پیشانی به خاک بمالد»، حرفش را می‌پذیرند و آزادش می‌گذارند».
بولگاکف در این داستان تا جایی تاب و تحمل تهدیدها و شکنجه‌های روانی را دارد؛ تصور کنید نمایشی که برایش سه سال زحمت کشیده‌اید، در اولین اجرا به آخرین اجرا تبدیل شود، خودتان، زنتان و دوستانتان را تهدید کنند و در نهایت احساس کنید که دیگر تحمل ندارید و گمان کنید که اگر ذره‌ای، و نه بیشتر، خوش‌خدمتی به حاکم بکنید، آن وقت آن‌ها هم آزادتان می‌گذارند که کار خودتان را بکنید و در خدمت «هنر انقلابی شوروی» و امثالهم نباشید. اما قضیه همانطور است که خود بولگاکف به دوست-شاگردش گریگوری گفت: اگر یک قدم عقب بکشی، دو قدم پیش می‌آیند.
با این حال، نمی‌توان بولگاکف را شماتت کرد، کما این که گالیله را نیز شماتت نمی‌کنم. این که کسانی نظیر گریگوری یا بدتر از آن، کسانی که حتی نصف تهدیدهایی که امثال بولگاکف با آن‌ها مواجه بوده‌اند را نچشیده‌اند، دست به شماتت و سرزنش آن‌ها بزنند، بسیار مضحک است. به گمانم هانا آرنت گفته بود: «شما، شمایانی که از میان سیلی برخواهید آمد که ما را در خود غرق کرد، آنگاه که سخن از ضعف‌های ما می‌گویید، آن اعصار ظلمانی را که خود مبتلایش نشدید از خاطر نبرید».
انتخاب بازیگرها بسیار مناسب بود؛ چه در کاراکترهای اصلی و چه فرعی؛ بولگاکف، ولادیمیر، استفان، سرگی، همسر بولگاکف و استالین. رگه‌هایی از شوخ‌طبعی و کمدی نیز در نمایش بود که بجا و مناسب بود و به خوبی نیز روی صحنه آمد. کنایه‌ها ریز و درشت به زندگی در آپارتمان‌های اشتراکی شوروی نیز به خوبی به تصویر کشیده شده بود؛ این که سرگی ناگهانی از گنجه می‌زند بیرون و یک زن و شوهر حریم شخصی خاصی ندارند، این که پشت دیوارهای پلاستیکی بازیگران با چراغ قوه در زندگی شخصی این زوج تجسس می‌کردند نیز جالب توجه بود. حتی یکی از بازیگران گوشش را به دیوار چسبانده بود. یوزف برودسکی نیز در یکی از جستارهایش (به گمانم کمتر از یک) به چنین مسائلی اشاره کرده بود.
نکته‌ی جالب توجه دیگر، این بود که حتی نظام حکومتی شوروی بود که تعیین می‌کرد که بولگاکف از نظر پزشکی سالم است، یا قرار است ۱ سال بعد بمیرد؛ این نیز نوعی کنایه به این امر بود که زندگی و مرگ آدم نیز در دستان این هیولا اسیر است.
در کل جدال با هیولا سخت است و دشوار؛ «آیا لویاتان را با قلاب، و زبانش را با ریسمانی که فرو انداخته می‌توانی کشید، آیا در بینی اش مهار توانی کشید، و چانه‌اش را سوراخ توانی کرد». اما این به این معنا نیست که چون لویاتان قدرتمند است و له‌کننده، باید منفعل بود. از طرفی به این معنا هم نیست که آدم راه بیفتد و به همه یا امثال بولگاکف‌ها بگوید که شما خیانت به عقیده‌تان کردید و غیره؛ چرا که آن کس که مبارزه با هیولا را برای همه تجویز و دیکته می‌کند، خودش دیکتاتور و هیولای بعدی است. به خاطر دارم گادامر در مقاله‌ای حول هرمنوتیک انتقادی هابرماس نوشته بود که «از کجا معلوم که او، خود روبسپیر بعدی نباشد؟». بحث همین هست؛ آن کس که بیش از اندازه دیگران را به اصلی فرامی‌خواند و آزادی آنان را نفی می‌کند، آن کس که به ظاهر فسادناپذیر است، همان است که بزرگ‌ترین ترور و وحشت را رقم می‌زند. هیچ راه واحدی برای سعادت بشری نیست و هیچ اجباری هم در کار نیست.
بگذریم. صدای بازیگر نقش بولگاکف برایم دلنشین بود. ولادیمیر هم به اندازه‌ی کافی در نقشش جدی و زیبا عمل می‌کرد.
این که بولگاکف مهر استالین را زیر برگه‌های حکومتی می‌زد، نه به معنای ظاهری، که به معنای ضمنی این بود که هنرمندی که برای فرار از رنج شخصی شکنجه به طور مستقیم یا غیرمستقیم هیولا را تقدیس یا تأیید می‌کند، در باطن در حال مهر صحه گذاشتن به تمام جنایات اوست.
یکی از دیالوگ‌های ماندگار شخصیت استالین در این نمایش آنجایی بود که اعتراف می‌کرد که هدف هیچ‌وقت خود نمایشنامه نبوده است و هدف صرفاً آن بوده که بولگاکف را بشکنند و نشان بدهند که همه نهایتاً در برابر هیولا تسلیم می‌شوند، حتی بولگاکفی که در ابتدای نمایش قصد ایستادگی داشت.
برخی چیزها هستند که فراتر از تحمل آدمند.
نکته‌ی جالب دیگر این بود که همه نهایتاً توزرد و دشمن خلق و خائن به میهن و نفوذی از آب درمی‌آمدند؛ اگر با استالین اندکی زاویه داشته باشی، اگر نتوانی اهداف استالین را محقق کنی، اگر به اندازه‌ی کافی خم نشوی، اگر و هزاران اگر دیگر، به تنهایی می‌توانند باعث شوند که از سوی حکومت شوروی خائن و نفوذی خطاب شوی.

گزینش نمایشنامه، بازیگران، نورپردازی (بالأخص در سکانسی که نور به تناوب از چپ و راست بولگاکف روشن و خاموش می‌شود)، دکور (فضای به ظاهر خصوصی یک زوج در اتاق خواب که در واقع همه‌ی مردم به آنجا دسترسی دارند)، لباس‌ها، موسیقی و سایر عناصر نمایش بسیار مطلوب من بود.
معنای صحنه‌ی پیش از شروع نمایش نیز در طی نمایش معلوم شد؛ حریم خصوصی‌ای که دیگر در یک حکومت توتالیتر معنایی ندارد و سرها و چشم‌های مردم و حکومتی که در زندگی خصوصی آدم تجسس می‌کنند.

تشکر فراوان از تیم برگزارکننده‌ی این نمایش.

نمره‌‌ی من: ۵ از ۵.
درود خدمت شما..
متن تان را خواندم، متن تان از خود نمایش بهتر بود..
امیدوارم بیشتر در تیوال بنویسد..
۳۰ دی ۱۴۰۲
چه نقد زیبایی.. سپاس
۳۰ دی ۱۴۰۲
ممنون که به تماشای ما نشستین❤🌱🙏
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لایه‌ی نخست این نمایشنامه درباره‌ی حکومتی است که برای حفظ قدرت خود، مردم را به جان هم می‌اندازد و آن‌ها را به دو دسته‌ی کله‌گرد (احتمالاً نماد ... دیدن ادامه ›› آلمانی‌های زمان آلمان نازی) و کله‌تیز (احتمالاً نماد غیرآلمانی‌ها نظیر یهودی‌ها) تقسیم می‌کند.
بخشی از نمایشنامه برشت که در نمایشنامه‌ی کنونی هم آمده بود درباره‌ی دختری فقیر به نام نانا است که در ازای رابطه‌ی ارباب نسبتاً ثروتمندش (امانوئل دو گوتسمان) با او، از او می‌خواهد تا بهره‌ی مالکانه‌ی پدرش را برای دو سال به او ببخشد. زمانی که ارباب قبول نمی‌کند، نانا با استفاده از برتری کله‌گرد بودنش (احتمالاً تمثیل آلمانی بودن) بر ارباب کلّه‌تیز (تمثیلی از یهودی بودن در آلمان نازی)، او را به زندان می‌اندازد و حکم اعدام برایش می‌تراشد؛ هرچند شواهد طوری است که گویی نانا با رضایت تن به رابطه داده بود و تجاوزی در کار نبوده است.
لایه‌های دیگر نمایش حاضر که ابداع نویسندگان نمایش حاضر است، راجع به اردوگاهی است که در آن گروهی از بازیگران و هنرمندانی که زمانی هنر غیرقانونی (از نظر حکومت فاشیست) روی پرده می‌بردند، شکنجه می‌شوند و بدون آن که به آن‌ها اجازه‌ی خواب و خوراک کافی داده شود، آن‌ها را مجبور به بازی نمایش‌هایی حکومتی در اردوگاه می‌کنند، با این امید که فرضاً چند روزی بیشتر زنده بمانند. در دنیایی که هیچ امیدی نیست، بازیگران برای آن که نمیرند، نمایش‌هایی را زیر شکنجه اجرا می‌کنند تا چند روز بیشتر زنده بمانند و هر لحظه بمیرند.
در لایه‌ای دیگر، دو تن از کسانی که موفّق به فرار از اردوگاه شده بودند، در زمان حاضر ظهور می‌کنند و به مرور خاطرات دردناک خود می‌پردازند که هرگز آن‌ها را رها نمی‌کند. در واقع نمایش از این لایه به لایه‌ی قبلی مکرراً فلش‌بک می‌زند. نمایش اردوگاه که مخاطب می‌بیند، همان کابوس مرور خاطرات این دو بازمانده است.
هماهنگی تیم نمایش بسیار عالی بود؛ موسیقی و صداها به خوبی هماهنگ با نورپردازی و اجراهای بازیگران بودند؛ بالأخص از این نظر که هماهنگی این سه عنصر در بخش اعظمی از نمایش رکن کلیدی را داشت. همچنین، استفاده‌ی بهینه از دکوراسیون (سکوها، اتاق‌های شیشه‌ای که گاه مات و گاه نیمه‌شفاف بودند) من‌جمله در سکانس‌های حمام، اتاق گاز، فشرده شدن زندانیان میان دو دیوار شیشه‌ای و دادگاه، بسیار مطلوب بود.
صدای بازیگران، بالأخص در سکانس‌هایی که نیاز به آوازخوانی، فریاد زدن یا کشیدن صدا دارد، دارای کیفیت عالی و مطلوبی بود. همچنین این نکته قابل ذکر است که طراحی صحنه و طراحی لباس‌ها و گریم بازیگران بسیار عالی بود؛ می‌شد مرگ، ترس و اوج بدبختی و بی‌خوابی را در آن چهره‌ها دید. نورپردازی این نمایش کاری بسیار سخت بود و این که این تیم توانست از چنین امکاناتی به این شکل عالی استفاده کند، شایسته‌ی تقدیر بسیار است.
همچنین استفاده از لایه‌های متعدّد داستانی (دو بازمانده‌ی مراجعه‌کننده به موزه، زندانیان اردوگاه، نمایش اجراشده توسّط زندانیان اردوگاه) توسّط نویسندگان و همگام کردن پرش میان خطوط با نورپردازی و صداپردازی نقطه قوت بزرگی برای این نمایش بود. در این نمایش، استفاده از اصوات و نورهای ناگهانی، به بهترین شکل ممکن بود.
به نظرم عدم برخاستن بازیگران مرده برای تعظیم پس از پایان نمایش، نکته‌ی مثبتی بود؛ چرا که موجب می‌شد تا اثرگذاری نمایش پایدار بماند و مخاطب آن را صرفاً یک نمایش نبیند؛ بلکه چون صحنه‌ای حقیقی که جلوی چشمانش به وقوع پیوسته ببیند که حتّی پس از پایان نمایش هم همچنان باقی است.
می‌توانم بگویم که این اجرا بهترین اجرایی بود که تا کنون دیده‌ام؛ این نمایش نشان داد که اجرای یک نمایشنامه تا چه حد می‌تواند به قدرت کارگردان بستگی داشته باشد و آن که نمایش برابر با نمایشنامه نیست. به نظر من، این نمایش هم از نظر محتوا و هم از نظر فرم، بسیار عالی و در کلاس جهانی بود. این نمایش برخلاف عمده‌ی نمایش‌ها، صرفاً به چند عنصر معدود بسنده نکرده بود و برای مثال صرفاً به دیالوگ وابسته نبود یا صرفاً از حرکات اجرایی بی‌معنا و بدون پیام و مفهوم تشکیل نشده بود؛ بلکه بسیاری از عناصر اجرا در این نمایش به خوبی و در ترکیبی مؤثر دیده می‌شدند. در یک کلام، این نمایش بسیار جان‌دار و پرجنب‌وجوش و مؤثر بود.
من به این نمایش از 5 نمره، 10 نمره می‌دهم؛ چرا که فراتر از سطح نمایش‌ها و نمایشنامه‌های پیشینی بود که دیده یا خوانده بودم.
شرح خوبی بود از نمایش، اما چه ارتباطی بین این 3 روایت پیدا کردید؟
۱۳ آبان ۱۴۰۲
سید حسام حجازیان
شرح خوبی بود از نمایش، اما چه ارتباطی بین این 3 روایت پیدا کردید؟
روایت نخست به مکانیسم طرد کله‌تیز‌ها در جامعه‌ای با حکومت مبتنی بر برتری نژادی می‌پردازد که با پیشروی داستان متوجه می‌شویم همه‌ی گروه‌های نژادی را به سخره گرفته است و نه کله‌گردها برایش مهم است، نه کله‌تیزها.
روایت دوم، زندگی زندانیان تحت شکنجه و اجرای نمایش توسط آن‌ها در اردوگاه حکومتی نظیر حکومت پیشین را نشان می‌دهد؛ در حقیقت، بازیگران که پیش‌تر نمایش‌های غیرحکومتی اجرا می‌کردند، اکنون مجبورند به اجرای نمایش‌هایی (نظیر روایت اول) تن بدهند که مطلوب حکومت هستند.
روایت سوم هم به این نکته می‌پردازد که حتی دهه‌ها پس از ماجرای پیشین، بازماندگان آن اردوگاه وحشت، همچنان در کابوس خاطرات آن زندگی می‌کنند و نمی‌توانند رنج خود و هم‌قطارانشان را فراموش کنند.
۱۳ آبان ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایشی عالی بود و سطح کار نسبت به این که این تیم کار اوّل خود را اجرا می‌کرد، به مراتب بالاتر بود.
گریم و طراحی لباس‌ها بسیار خوب و مناسب بود. با جستجو در اینترنت دریافتم که نمونه‌های خارجی که قبلاً از این نمایشنامه بر روی پرده رفته بودند، از ماسک استفاده می‌کردند که این امر موجب حذف شدن حرکات صورت بازیگران می‌شد. امّا نمایش حاضر این نقص را نداشت و گریم واقعاً درخور ستایش بود. با این حال، لحظه‌ای به نظرم رسید که بازیگران شلوار جین داشتند که اگر صحیح باشد، باز هم می‌توان از آن چشم‌پوشی کرد.
دکوراسیون و طراحی صحنه نیز مناسب بود. این که از شاخ و برگ‌های کف صحنه برای تداعی جنگل استفاده شده بود، بسیار مطلوب من بود؛ چرا که در عمده‌ی نمایش‌های دیگر کف صحنه خالی می‌ماند و منجر به فاصله‌گذاری (Distancing/Verfremdung) مخاطب از نمایش می‌شود.
نورپردازی و استفاده از رنگ‌های متفاوت در لحظات مشخص، بجا و مناسب بود؛ به خصوص نور قرمز در بخشی از نمایش.
بازیگران نیز در مجموع به خوبی نقش خود را ایفا کردند. زن دیوانه، پیرمرد آغازکننده‌ی نمایش و زنی که دماغ گریم‌شده داشت، بسیار خوب نقش ایفا کردند. بازیگران صدای متناسب با سن شخصیت خود را به خوبی تقلید می‌کردند.
موسیقی نیز مطلوب بود.
ایراداتی که سایرین ذکر کرده بودند، چندان به چشم من نیامدند؛ شاید دلیل این باشد که تیم اجرا به مرور طی اجراها ایرادات ... دیدن ادامه ›› کار را برطرف کردند (با توجه به این که من اجرای شب نهایی را تماشا کردم). در این صورت، این اقدام ایشان قابل ستایش است.
بازیگر نقش کشیش نیز متناسب با نقشش بود و به خوبی گریم شده بود، امّا بهتر بود آن جمله‌ی "چقدر پیر بود و ما نمی‌دانستیم" از دیالوگ‌ها حذف شود؛ چرا که کشیش در آن حد هم پیر به نظر نمی‌رسید و از برخی بازیگران چند دهه جوان‌تر به نظر می‌رسید.
کیفیت کار به نظر من بالا بود و لایق ستایش. امیدوارم کارهای بیشتری از این تیم را شاهد باشم.

و امّا درباره‌ی نمایشنامه: کورها انسان‌ها هستند و جزیره این دنیاست. کشیش همان گودوی بکت (البته بکت مؤخر بر مترلینک بود) است که انسان انتظارش را می‌کشد تا مانند چوپانی او را به سمت آشیانه‌اش هدایت کند. گودوی بکت نمی‌آید، ولی باز می‌گویند فردا خواهد آمد (هرچند طنز و شوخی بودن این وعده‌ی فردا آمدن گودو واضح و عیان است). اما مترلینک به طور قاطع نشان می‌دهد که کشیش مرده است و امیدی در کار نیست.
صدای قدم‌های پایان نمایش، می‌تواند صدای قدم‌های مرگ باشد که انسان‌های بدون راهنما از آن در هراسند.
نکته آنجاست که حتی کشیشی هم که کورها به او دل بسته‌اند، توانایی شفا دادن آن‌ها را ندارد و آن‌ها نه از این جهت کورند که نمی‌بینند، بلکه از این جهت کورند که بدون او از جایشان تکان نمی‌خورند و فلج شده‌اند. بدتر از کورها، کوری است که علاوه بر کور بودن، کر است و فقط می‌خواهد بخوابد.
ممنون از اینکه زمان گذاشتید و نظر ارزشمندتون رو با ما به اشتراک گذاشتید. قطعا سعی می کنیم ضعف های خودمون رو با کمک نظرات و انتقادات سازنده ی شما دوستان عزیز در اجراهای بعدی برطرف کنیم. خوشحالیم که تونستیم در کار اول نظر شما رو جلب کنیم و امیدواریم بتونیم در کارهای بعدی هم شما رو در کنار خودمون ببینیم و لذت اجرا رو با شما تقسیم کنیم
۱۵ خرداد ۱۴۰۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نورپردازی و صداپردازی بسیار خوب، بجا و مناسب بودند.
حرکات بدن بازیگر -بالأخص در بخش ابتدایی و انتهایی نمایش- نیز مناسب و در سطح مطلوبی بودند.
نمایش دارای نقاط اوج خوبی بود؛ مثلاً قسمتی در بخش مربوط به عکاس که با نورپردازی و صدای مناسب همراه بود، نقاشی در بخش انتهایی، یا انتهای بخش انتهایی و بالأخص جمله‌ی نهایی و لحن ادای آن.
حجم عرق ریختن بازیگر نیز بسیار بجا بود، ولی این که این حجم مصنوعی بود یا ناشی از عصبی بودن بازیگر بود، بر من به طور دقیق معلوم نیست. در هر صورت مطلوب بود.
در کل این که نمایش دارای رسالت و هدف بود نیز نکته‌ی مثبتی برای آن به شمار می‌آید.

نمره‌ی من: 4.5 از 5
امیر مسعود، سپهر، نیما و عاطفه جنابی این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش بسیار خوبی بود. صدرالدّین زاهد که علاوه بر بازیگر، کارگردان، تهیه‌کننده و طراح صحنه و لباس هم بود، به کار تسلّط کامل داشت و می‌توانست به زیبایی لبخند بر لبان تماشاگران بنشاند. نمایش به خوبی بومی‌سازی شده بود و این مهارت ترجمه‌ی جناب زاهد را نشان می‌دهد که توانسته بود عناصر فرهنگی ایرانی را وارد کار کند؛ چرا که ترجمه صرفاً بیان معادل لغات در زبانی دیگر نیست و بلکه بالاتر از این‌هاست. کار بازیگر از گفتن یک مونولوگ فراتر بود و نیازمند به کارگیری زبان بدن، هنر نقّالی و الحان گوناگون (الحان آدمی علاوه بر صدای غرش ببر!) به نحو احسن بود. طنزی که نویسنده -و در جاهایی واضحاً مترجم یعنی جناب زاهد- به کار برده بودند، خنداننده و به موقع خود، بالأخص در انتهای نمایش، گزنده بود. پایان کار و غرش نهایی و هدف آن نیز قابل تأمّل و جالب بود. همان‌گونه که خود جناب زاهد بیان کردند، این نمایش تئاتری تجربی بود و ایشان به خوبی توانستند ضمن ایجاد ارتباط با تماشاگر در تمام طول نمایش، تماشاگر را فعّالانه -و به طرزی جالب و به نوبه‌ی خود طنزآلود- با نمایش درگیر کنند. موسیقی‌های استفاده‌شده در نمایش هم با فضا و اتمسفر نمایش هماهنگی خوبی داشتند. در کل نمایش عالی و بسیار مطلوبی بود که می‌تواند سرمشق خوبی برای نوشتن یا اجرا باشد. از هر انگشت جناب زاهد در این نمایش یک هنر می‌ریخت و واقعاً با جان و دل نمایش را روی صحنه بردند.
نمره‌ی من: 5 از 5
Reza1991s، سپهر، امیر مسعود، fateme soleimani و Elahe Amirian این را خواندند
خانه نمایش دا و بهناز شهسوار این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
به طور کلّی نمایش سرگرم‌کننده و خوبی بود. بازی بازیگر نقش عمه آگوستا بسیار خوب به لباس نقشش درآمده بود. استفاده از زمان تغییر دکوراسیون میان پرده‌ها به عنوان جزئی از نمایش ایده‌ی جالبی بود. این که تیم جرئت داشتند و نمایشی کمتر اجراشده را اجرا کردند، قابل تقدیر است.
لباس‌ها خوب بود، امّا به نظرم لباس خدمتکار خانه‌ی الجرنون مقداری نسبت به عصری که نمایش در آن جریان داشت، بیش از حد امروزی بود.
با آرزوی پیشرفت و موفّقیّت‌های آتی برای تیم جوان این نمایش.
زهرا مدبر و سپهر این را خواندند
محمد وثوقی این را دوست دارد
سپاس از شما
۳۰ دی ۱۴۰۱
تشکر بابت نگاه پر مهرتون ✨🙏🏻
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
سپاس از نگاهتون🙏
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش بسیار خوبی بود. همه‌ی اجزا مانند ارکستر سمفونی با هم هماهنگ بودند و نقش کارگردان به خوبی دیده می‌شد.
بازیگران بالأخص بازیگر نقش گلتن به خوبی نقش خود را ایفا کردند.
طراحی لباس‌ها مناسب بود.
دکور قابل بود، هرچند می‌توانست پروپیمان‌تر باشد؛ البته شاید برخی در آن صورت آن را بیش از حد شلوغ بدانند.
متن نمایشنامه بسیار قوی، آهنگین و فکرشده بود، هرچند به نظرم نبود پیچش داستانی و عیان بودن پایان داستان از ابتدا از نقاطی بود که اصلاح آن می‌توانست به جذابیت کار کمک کند.
موسیقی و این نکته که خود بازیگران گاه آن را می‌نواختند مطلوب بود.

نمره‌ی من به نمایش: 5 از 5
امیر مسعود، سپهر و مریم رادکیش این را خواندند
مژگان حصاری این را دوست دارد
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
خطر لو رفتن داستان در نقد زیر وجود دارد.

در مجموع نمایش خوبی بود. بازیگران نقش برناردا و خدمتکار (خدمتکار دیگر غیر از پونسیو) به خوبی در قالب ... دیدن ادامه ›› لباس نقش خود درآمدند.
اگر من کارگردان بودم، شاید نقش بعضی از دختران را با یکدیگر عوض می‌کردم. هنوز دقیق نمی‌دانم چطور، امّا به نظرم می‌رسد که برخی از آن‌ها بیشتر به نقش‌های دیگری می‌آمدند.
نقدی که به خود نمایشنامه دارم، عدم استفاده مطلوب از بازیگران نقش مادربزرگ و پونسیو بود؛ به نظر امکان این وجود داشت که این دو نقش حرف بیشتری برای گفتن داشته باشند.
ایده‌ی نویسنده مبنی بر تک‌جنسیتی بودن تیم بازیگران بسیار خوب تنش جنسیتی موجود در خانه برناردا آلبا را منتقل می‌کرد.
رشک ورزیدن خواهران نسبت به آنگوستیاس از این روست که او نه تنها جهیزیه‌ی بزرگی از پدرش به ارث برده است و جوان جذّابی چون په‌په ال رومانو به خواستگاریش آمده است، بلکه به این دلیل نیز هست که او جواز خروج از آن زندان را دارد، ولی آن‌ها مجبورند در آن خانه تحت کنترل و سرکوب شدید مادرشان، برناردا، بمانند.
جوّ خانه‌ی برناردا آلبا پرتنش است. دختران جوان به دلیل سنّت‌های خانوادگی به دستور مادر باید 8 سال عزاداری کنند و دور عشق و عاشقی را خط بکشند. علّت دیگری که دختران برناردا تا کنون ازدواج نکرده‌اند آن است که غرور او اجازه نمی‌دهد دخترانش با سایر خانواده‌های روستا که موقعیت اجتماعی پایین‌تری نسبت به آنان دارند ازدواج کنند. این غرور را علاوه بر این می‌توان در پرده‌ی اوّل که به درد دل‌های خدمتکار و پونسیو اختصاص دارد و نیز صحنه‌هایی که برناردا آشکارا پونسیو را تحقیر می‌کند مشاهده کرد. شاید اگر برناردا کمتر دخترانش را محدود می‌کرد، در نهایت با خودکشی، رسوایی و به هم خوردن نامزدی مواجه نمی‌شدند. بخشی از تنفّر و حسادتی که میان خواهران جریان دارد به دلیل همان سرکوب برناردا هست؛ برناردا آنان را مانند گربه‌هایی درون یک خانه نگه می‌دارد و آنان از روی کمبود فضا و کمبود معشوق به سر و صورت هم چنگ می-زنند. نکته‌ی دیگری که وجود دارد این است که حتّی اگر سرکوب موجود علیه دختران را یک مشت آهنین علیه یک جنسیت ببینیم، این مشت آهنین نه از سوی مردان، بلکه از سوی سنّت‌ها و یک زن بر آن‌ها وارد می‌آید. درواقع نمایش به خوبی نشان می‌دهد که گاه متولّی ظلم به یک گروه، کسی از جنس و پوست و خون همان گروه است، نه غریبه‌ای بیگانه. با این حال، می‌توان پایان تلخ داستان را تا حدّی معلول په‌په و هم خدا و هم خرما خواهی او دانست؛ او از طرفی جهیزیه‌ی کلان آنگوستیاس و از سوی دیگر خواهان عشق آدلا است و در نهایت از هر دو بازمی‌ماند. نکته‌ی جالب آن است که برناردا با این که خود منتقد بدگویی‌های مردم روستا است، باز با این حال به نظر آن‌ها بها می‌دهد و برای جلوگیری از بدگویی آن‌ها دخترانش را سرکوب می‌کند؛ حتّی در پایان نمایش هم او باز نگران سنّت‌هاست و نه آن شوک بزرگی که به خانواده‌ی او وارد شده است.

نمره‌من: 4 از 5
سپهر، ZhiZhi، امیر مسعود و سونیا معبودی این را خواندند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
انسان نمی‌تواند مختار باشد، چون محکوم به آزادی است؛ محکوم به انتخاب‌‌هایی که پیامدها و نتایجشان در تک‌تک لحظات همراه او باقی‌ خواهد‌ماند.
نمایش ... دیدن ادامه ›› نقاط قوّت زیادی داشت؛ برای مثال می‌توان به پرده‌ی میان دو ایدئولوژی متفاوت اشاره کرد. پرده‌ای که در سمتی از آن نظامی توتالیتر را شاهدیم که اعضای آن از روی ترس و شستشوی مغزی مجبور به اطاعت هستند، و در طرف دیگر افرادی را در زندان شاهدیم که گرچه به‌ظاهر زندانی هستند، امّا در حقیقت آزادی اندیشه و اختیار دارند. زندانی که به قول یکی از بازیگران فرصت خوبی است که به تمام انتخاب‌ها و اندیشه‌های خود فکر کنیم و حقیقتاً آن‌ها را بیازماییم و با ورود به آن زندان برای آن‌ها فرصتی فراهم می‌شود تا برای اوّلین بار در این مسیر، از خود بپرسند که اصالت زندگی در چیست و چه چیزی است که به آن معنا می‌بخشد؟
نوآوری‌های مثبتی را شاهد بودیم، نظیر نوشته‌های پس‌زمینه و فیلم دوربین‌ها که بر پرده مذکور نمایش داده می‌شد. نواختن پیانو توسّط یکی از شکنجه‌گران نیز ابتکاری مثبت بود. نمایش از حیث موسیقی و هماهنگی حرکات فرم بازیگران با آن کامل بود. موسیقی نمایش کاملاً مطلوب بود و فضای حاکم بر داستان را به خوبی به بیننده منتقل می‌کرد. نورپردازی و دکور نمایش همانند انتخاب لباس بازیگران، عالی بود. بازیگران کاملاً با احساس و به دور از تصنّع نقش خود را بازی می‌کردند.
نمایش تکیه زیادی بر فرم و حرکت داشت و از این حیث گاهاً درک آن برای بیننده سخت می‌نمود و او را حقیقتاً به فکر وامی‌داشت(برای مثال صحنه مرگ موقرمز). کارگردان جهت خارج‌کردن نمایش از متن اصلی نمایشنامه‌ی سارتر مجبور به انجام نوآوری‌های مذکور بود و تا حدّی در اجرای هدف خود موفّق بود، امّا این ثقل و پیچیدگی ناشی از تغییر و تصرّف در نمایش در نقاطی از کار موجب گنگ‌شدن نمایش برای کسی که نمایشنامه را نخوانده‌بود می‌شد. به نظرم بهتر بود که زمان نمایش بیشتر می‌بود تا علاوه به فرم و بخش فیزیکال نمایش، عنصر روایت و دیالوگ هم حرف بیشتری برای گفتن داشته‌باشد و بتواند در تفهیم ایده به مخاطب نقش خود را ایفا کند، چرا که به نظر من فرصت لازم برای شخصیت‌پردازی عمیق در اختیار نبود و تنها لایه‌ای سطحی از شخصیت‌ها را شاهد بودیم، درحالی که پتانسیل بیشتری در بازیگران موجود بود که باید به‌کار گرفته‌می‌شد.
کمی هم در خصوص متن نمایش بگوییم: در پایان نمایش، وقتی که معشوقه‌ی "نام" تحت شکنجه دچار دگردیسی می‌شود دیگر "نام" رنگ می‌بازد و عقیده‌ی راسخ اوست که نقش می‌گیرد، و بنابر اندیشه اگزیستانسیالیسم حاکم بر داستان، تمامی اخلاق و ارزش‌ها در مواجهه با عقیده‌ی محوری فرد برای معنابخشی به زندگی شخصی‌اش رنگ می‌بازند و تنها عقیده‌ای راسخ است که می‌تواند رضایت خواهری را به مرگ برادرش برانگیزاند. زندانیان در گذر زمان دچار تغییر و تحوّل می‌شوند و از عقیده‌ای که آن را احساسی یا به تقلید انتخاب کرده‌بودند دست می‌کشند و در این بحران وجودی این امر را درمی‌یابند که انسان و جانش معنای زندگی نیستند و این عقیده و پرنسیپ اوست که به زندگی‌اش معنا می‌بخشد و پس از او باقی‌خواهدماند. و در همان حال "نام" را شاهدیم که خود در عواقب دستوراتش سهیم نیست و از طرفی جرئت آن را که خود را معرفی کند را نیز ندارد. و از این رو، زندانیان که درابتدا زیردست نام بودند و کیش شخصیتی به محوریت او بر آنان حکم می‌راند، در پایان داستان به طور کاملاً مختار از سیطره‌ی شخص خارج شده و معنای زندگی خود را به پرنسیپ و اصول خود گره می‌زنند. تکامل و دگردیسی زندانیان و در نهایت، رسیدن آن‌ها به کمال را می‌توان بدین شکل خلاصه کرد: ابتدا در انتظار و امید برای نجات هستند، امّا در خلال ناامیدی پی آن و تزلزل و شک در عقیده‌ی پیشین خود موفّق می‌شوند تا به زندگی خود معنایی حقیقی ببخشند و درمی‌یابند که تنها خود انسان و انتخاب‌های اوست که قهرمان حقیقی داستان زندگی است و قهرمان آنان خودشان می‌شوند نه آن "نام"ی که خودش چندان در عقیده‌اش استوار نیست.
در بخشی از نمایش "نام" را شاهدیم که طوری از زندانیان پرسش می‌ند که گویی آنان در انجام وظیفه کوتاهی کرده‌اند و تمام تلاش خود را نکرده‌اند! با رهبری بی‌مسئولیت مواجه هستیم که پیامدهای کار خود را نمی‌پذیرد و صرفاً به دنبال مقصّر جلوه دادن دیگران است. هرچه زندانیان در گذر نمایش تکامل می‌یابند، نقص و کاستی "نام" برایمان آشکارتر می‌شود.
تنها وقتی که انسان سایه‌ی مرگ را بر سر خود حس می‌کند است که شک و تزلزلی عمیق بر همه‌ی عقایدش سایه می‌افکند و او را به بازبینی در عقایدش سوق می‌دهد.
نظامی توتالیتر را شاهد بودیم که آزادی انسان را سرکوب می‌کرد، مگر وقتی که بخواهد او را به سوی کشتن خویشتن براند! تحریف واقعیّات در گزارشات نوشته‌شده توسّط شکنجه‌گر هم نشانه دیگری بر توتالیتر بودن این نظام داشت. آزادی در این نظام معنایی نداشت، همانطور که از خنده‌های هیستریک بازجویان مشاهده می‌شد، گویی روبات‌هایی هستند که فردیت آن‌ها ناخواسته و بدون اراده جان می‌بازد و جای خود را به اطاعتی بی‌چون‌و‌چرا می‌دهد.
انسان در اختیار خود مجبور است و موقرمز نماد فردی بود که حاضر نیست بار سنگین حاصل از اختیار خود را بپذیرد؛ چرا که در اندیشه اگزیستانسیالیسم، انسان با اختیار خود دارای مسئولیت می‌شود و باید بار اختیار خود را تحمّل کند و موقرمز حاضر به پذیرش بار سنگین مسئولیت ناشی از انتخاب نبود! او از نگاه‌کردن به خودش می‌ترسید، از این که آزادی و اختیار خود را بپذیرد واهمه داشت و بنابراین خود را کشت تا از بار سنگین آزادی طفره رود. اما آگاه به این امر نبود که انسان مادامی که از انتخاب‌کردن طفره می‌رود نیز در حال انتخاب‌کردن است!
در نهایت، رسالت ما این است که در جهانی سرشار از انتخاب‌های خاکستری، بدون تقلید و با منطق انتخاب کنیم و مسئولیت انتخاب خویش را پذیرا باشیم. همانطور که کاراکتر "سیاه" میان لو رفتن عملیات و شکست آرمانش و آلوده شدن دستانش به خون کودکی بی‌گناه، دومی را برمی‌گزیند و تک تک ثانیه‌های باقی عمرش را با فکرکردن به این انتخاب می‌گذراند و مسئولیت عمل خویش را می‌پذیرد.
در اثر اصلی بود، اما از این اثر هم عمدتاً قابل برداشت بود، اما برخی از نکات تنها با خواندن نمایشنامه در کنار مشاهده این اثر قابل برداشت بودند؛ چون تکیه این نمایش بر فرم بود تا متن و این امر موجب سختی تفهیم آن شده‌بود.
۰۲ بهمن ۱۳۹۸
با نظرتون موافقم، علت کشتن بچه توسط سیاه‌پوست به اندازه کافی شرح داده نشده‌بود و صرفاً از روی دیالوگ‌ها امکان پی‌بردن به آن با حدس و گمان وجود داشت و در این خصوص باید زمان نمایش افزایش می‌یافت.
و اما در خصوص «نام»، خیال باشد یا نباشد، در نمایی که زندانیان را با پرسش خود متهم به کم‌کاری می‌کند(آن هم در حالی که آنان همگی به این که تمام تلاش خود را انجام داده بودند مطمئن بودند، که این امر احتمال خیالی بودنش را هم کاهش می‌دهد)، از حالت ابژه بودن فاصله گرفته و به یک سوبژه تبدیل می‌شود که دارنده ذهنیت خاص اوست. جدای از این‌ها، این امر که «نام» برای نجات آن‌ها هیچ تلاشی نکرد قابل انکار نیست و به نظرم همین امر که رهبری خود را در مقابل زیردستانش که برای آرمان واحدی تلاش می‌کنند مسئول نداند، ذهنیتی است در خور شماتت هرچند در نمایش به وضوح ظاهر نشود. علاوه بر این شاهد بودیم که «نام» -خیال یا واقعیت- صرفاً شعارگونه به آن عقاید معتقد بود و نه این که آن‌ها را با آگاهی کامل به دست آورده‌باشد و طبیعتاً عقاید شعارگونه‌اش زمانی که در معرض آزمایش قرار گیرند بسیار متزلزل خواهند بود و از این رو گفتم که اعتقاد راستینی نداشت.
۰۲ بهمن ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نمایش بسیار عالی بود. بازیگر نقش روثبارت، به خصوص در پلان های نهایی و در پلان منتهی به مرگ اودیل بسیار زیبا بازی کرد، از نظر حرکات نمایشی کاملاً ... دیدن ادامه ›› متناسب با نقش جادوگر عمل کرد. اودیل کاملاً با احساس و تأثر برانگیز بازی می ‌‌‌‌‌کرد، طوری که در انتهای نمایش کاملاً خودش رو در منظر تماشاچی بی‌گناه و معصوم جلوه می‌داد، و تردید و شک او برای کشتن مادرش کاملاً عالی بازی شد. صدای زیگفرید کاملاً نوستالژیک و مؤثر بود. اودت در پلان زندانی شدنش به دست روثبارت بسیار با احساس و طبیعی بازی می‌کرد و حس علاقه‌اش به زیگفرید رو می‌شد به بهترین شکل درک کرد. بازی شاه خوب بود و حس بی‌رحمی‌اش که حاضر شد برای کشتن روثبارت، جان اودیل رو فدا کنه، بسیار عالی منتقل شد، همچنین تأثری که پس از فهمیدن این که پدر اودیل هست، بسیار خوب نمایش داد شد. حقیقتا در بازی مارتا و ملکه نکته خاصی ندیدم. نویسنده از داستان اصلی خیلی پیروی نکرده بود و بازنویسی کرده‌بود که تا حدی خوب از آب دراومده بود. اما چند ایراد داشت؛ مثلاً نقش مارتا در داستان می‌توانست پررنگ‌تر باشد و باید در داستان، تأکید بیشتری بر مثلث مارتا، ملکه و روثبارت می‌شد. نمایش دکلمه ها و دیالوگ های ماندگار فراوانی داشت و از منظر فلسفه اخلاق هم حرفی برای گفتن داشت. نمایش به خوبی نشان داد که نه شاه شخصیتی سفید و نه روثبارت شخصیتی سیاه است، بلکه ما در دنیایی با شخصیت هایی خاکستری زندگی می‌کنیم. و وجود این شخصیت‌های خاکستری و انتخاب های خاکستری هست که قضاوت رو برای ما سخت میکنه. انتخاب شاه به ما نشون داد که نباید به هر طریقی برای نیل به یک هدف گام برداشت و پیامد های منفی رو نادیده گرفت. داستان و شخصیت پردازی و بازی عالی بازیگر نقش روثبارت به حدی عالی بود که در انتها تماشاچی روثبارت رو تبرئه می‌کرد و به احترامش می‌ایستاد. فقط نکته ای که قابل درک نیست این هست که زیگفرید چطور فقط با نیم ساعت معاشرت با اودت عاشقش شد؟! حضور نقش مارتا و ابراز تمایل زیگفرید به او موجب شد تا از رنگ و بوی عاشقانه داستان کاسته بشه و عشق زیگفرید صرفاً در حد یک علاقه ساده دیده بشه به نظرم. به نظرم سرعت پیشروی وقایع در پلان های آخر کمی زیاد بود، در صورتی که می شد در عوض، پلان های ابتدایی رو کمی کوتاه تر کرد. موسیقی پس زمینه هم تا حدی خوب بود. نورپردازی و بخار و دود در پلان های جادوگر هم کاملاً عالی و به جا بود.
امتیاز من: ۴.۱ از ۵
امیرمسعود فدائی این را خواند
Amirreza M.Sagheb و سوسن نوری این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید