اینکه برای یک ساعت بتوانی همراه زمان لرزه شوی می تواند کار راحتی باشد و برای من بود. اینقدر بازیها خوب بودند و دیالوگها روان که خیلی متوجه گذر زمان نبودم وقتِ دیدن این اجرا. ماجرا تکراری ست و فضا بسیار ایرانی و در عین حال ملموس. تا قبل از دیدنش اینقدر اینجا از وزن و آهنگ دیالوگها و قدمتشان خوانده بودم که فکر نمی کردم بتوانم ارتباطی برقرار کنم اما نمایش که شروع شد و شخصیتها شروع کردند به حرف زدن دیدم چه حس خوبی دارد قرار گرفتن در فضایشان و شنیدن حرفهاشان که اصلاً مال دهه شصت نبود اما نمی دانم چطور این همه باور پذیر از آب در آمده بود. صحنه با اینکه قرار بود دهه شصتی باشد, با کمترین المانها برپا شده بود و این لُختیِ صحنه اذیت کننده بود. مدام یادم به زمستان 66 بود و حسی که از صحنه اش می گرفتم وقتِ اجراش. نمی خواهم بگویم همه ی صحنه آرایی ها همه جا باید یک شکل باشد و آنطور که در ذهن تماشاگر است, به هر حال کارگردان و طراح صحنه حتماً ذهنیتی و تعمدی داشته که صحنه نمایشش را اینطوری دیده, اما برای من که دهه شصتی ام و کودکی ام را در سالهای جنگ کم و بیش به یاد دارم, صحنه بیش از حد خالی بود و سیاهیِ دکور بیش از حد این آدمها را دوره کرده بود. شاید نوع گویش شخصیتها که به پیش از دهه شصت و جنگ برمی گردد مانع از آن بوده که کارگردان المان مشخصی از آن دوره را در صحنه پردازی استفاده کند اما به هر حال دوست داشتم که صحنه این همه به حال خود رها نباشد. داستان زمان لرزه تکراری ست, قصه ی همیشگی عشق درونی و بی ثمر و تنهایی آدمهاست اما چیزی که متمایزش می کند اول لحن و ریتم دیالوگهاست و دوم بازیها. بازیهای کار همه به چشم می آیند و خوب اند. خوب تر از همه اما عبداللهِ ماجراست. هوتن شکیبا انگار به جایی رسیده که در هر اجرا حتی از خودش هم جلو می زند. آدم را با اجرایش, با آن همه جزئیاتی که برای شخصیتهاش طراحی می کند, شوکه می کند, بیش از پیش. اینجا هم هر بار که عبدالله روی صحنه می آید جزئیات بصری بیشتری با خود می آورد... راه رفتنش, قلیان کشیدنش و حرکت انگشتهاش حین پُک زدن, نحوه ی نشستنش, چای خوردنش, هول کردنش, التماس کردنش, انگار برای تک تک کنشها و واکنش های عبدالله طرح و نقشه داشته باشد... حتی صدایی که برای عبدالله طراحی کرده بی اینکه اغراقی در خود داشته باشد, بی اندازه به این شخصیت که چندین دهه از خودش بزرگتر است نشسته است... او در هر اجرا تمامی لحظات حضورش بر صحنه را, تمام "آن" های بودنش بر صحنه را در مشت دارد و با تک تک این "آن"هاست که تماشاگر را شگفت زده ی طراحی هایش می کند. زمان لرزه تنها برای بازیهای خویش و متن دلنشینش (با وجود مضمون
... دیدن ادامه ››
تکراری اش) ارزش دیدن داشت... مرا به فضایی برد که دوست داشتم... فقط کاش طراحی صحنه کارآمد تر بود و کاش متن در کنار لحن دلپذیرش, کشف و شهود و شگفتی بیشتری داشت برای تماشاگر و این شگفتی را تماماً به دوش بازیها نمی گذاشت... به امید اجراهای خوب بعدی از ترکیبِ مهدی صباغی و اصغر گروسی.