تصمیم داشتم قبل از دیدن این اجرا، کتاب های «ننه دلاور» و «بیرون پشت در» را بخوانم که نشد. اما بعد از دیدن، خواندم.
زیاد از جریان ها و مکتب های ادبی سر در نمی آورم اما بعد از دیدن این نمایش به ذهنم رسید که با توجه به همان اندکی که می دانم، فقط در یک صورت می توانم این نمایش را درک کنم و آن صورت این که نمایش را «پست مدرن» بدانم. نمایشی که اصل در آن بر بی معنایی باشد و در این بی معنایی، معنا و شکل بگیرد.
چرا می گویم در این نمایش اصل بر بی معنایی است؟
چون همه چیز پراکنده است. شاید تنها نخی که تکه های پراکنده ی نمایش را به هم متصل نگه می دارد، جنگ باشد. نخی که جاهایی نمایش از آن هم جدا می شود. در واقع فکر می کنم کارگردان اگر نیم نگاهی به مخاطب و «عموم مخاطبان هم باید از نمایش خوششان بیاید» نداشت، این نخ را هم در نمایش قرار نمی داد (فکر می کنم اگر ملاحظات بیرونی نبودند، سجاد افشاریان در نوع اجرای خود حتا از آن چه ما دیدیم، جسارت بیش تری به خرج می داد). این ادعا را به خاطر شدت پراکندگی اثر می کنم.
نمایش برای کسانی که نمایشنامه های ننه دلاور و بیرون پشت در را نخوانده اند، چه داشت؟ جایی بخشی از توضیح های این نمایش، جایی بخشی از دیالوگ های آن نمایش. جایی اجرای منطبق بر نمایشنامه، جایی اجرای هجوگونه. کسی که نمایشنامه ها را نخوانده از این تکه ها چه
... دیدن ادامه ››
خواهد فهمید؟
بله! بازیگران نمایش الحق همگی خوب بازی می کردند (به ویژه صابر ابر و هوتن شکیبا که می توان گفت معرکه بازی می کردند)، کارگردانی حرف نداشت. خلق و اجرای صحنه های به این زیبایی و به این سختی، کار هرکسی نیست. موسیقی ها و تلفیق شان با اجراها، عالی و شگفت آور بود.
اما همه ی این ها در نهایت به چه می رسیدند؟ به نظر من به هیچ! و از همین لحاظ است که می گویم نمایش به نظرم در پی معنا نبود. در پی ایجاد فضایی در قالب منطق مدرن نبود. منطق خاص دنیای خودش را داد که من فکر می کنم می توان آن را پست مدرن نامید.
ادعای «بی معنا» بودن نمایش تا این جا به معنی بدی نمایش نیست. به معنی متفاوت بودن است. به معنی منطقی دیگر داشتن است.
با این وجود به نظرم نمایش، در کلیت خود، خوب نبود. و این بر می گردد به این نکته که فردی که نمایشنامه ها را خوانده است چرا ممکن است از این نمایش خوشش بیاید و از دیدنش لذت ببرد (و در حالت تقلیل یافته تر: فردی که نمایشنامه ها را نخوانده است)؟ به نظرم این، به «زیبایی قطعه های پراکنده» بر می گردد. گفتم که بازی ها، کارگردانی، صحنه پردازی، موسیقی و... زیبا بودند. بعضی تکه های اجرا هم فوق العاده بودند. اما همه ی این ها به طور جداگانه خوب بودند. وقتی کنار هم چیده می شوند، ذهن منِ مخاطب دنبال معنایی می گردد. دنبال چیزی که بتواند این ها را به هم وصل کند. و هرچه تلاش می کند، آن چیز را نمی یابد. همین است که حتا اگر از نمایش خوشش بیاید و لذت ببرد از دیدنش، باز هم چیزی در ذهنش کم است. چیزی که در نمایش پیدایش نکرده است. و همین است که در «ننه دلاور، بیرون پشت در» (و در هر اثر هنریِ بی معنای دیگری از جنس تئاتر، ادبیات، موسیقی و...) آزاردهنده است. و باعث می شود من، چنین اثرهایی را -در کل- خوب ندانم.