فکر می کنم ایده ی شکل گیری این نمایش این بوده که عده ای دور هم جمع شده اند و گفته اند خب! چه خوب است که یک تئاتری هم بازی کنیم. بی آن که به کاری که می کنند، درست فکر کنند.
حالا چرا این عده، خواسته اند «عشق لرزه» را اجرا کنند که نمایش حساسی است و اشتباه در اجرای آن می تواند آن را به یک بیانیه ی سطحی در مورد عاشقی تبدیل کند، من نمی دانم.
در میان بازیگران، فقط بازیگر نقش «دیان» و بعد هم «خانم پومره» تا حدی خوب بازی می کردند و می شد امیدوار بود که اگر کارگردانی اثر درست انجام می شد، بازی های آن ها هم تا حد زیادی روان و درست می شد (و فقط بازی این دو نفر، یکی دو درصد کار را «قابل تحمل» می کرد). بازیگر نقش «ریشارد» (محمد کنگرانی) که عملن یک فاجعه بود. نمی دانم او واقعن در بیان برخی حرف ها مشکل دارد یا برای نمایش، به این ترتیب حرف می زد. اما به هر حال، این نحوه ی حرف زدن به شخصیتی که قرار است مردی جذاب باشد، ضربه می زد. ولی کاش فقط همین یک مشکل بود. مشکل بزرگ تر بازی بسیار ضعیف و انواع کلمه های زائدی بود که او به کار می گرفت. بازیگر نقش «الینا» فکر نمی کنم اصلن بازیگر تئاتر باشد. آن قدر دیالوگ ها را آرام و کم رمق بیان می کرد که اگر غیر از هفت هشت نفر حاضر در سالن، کس دیگری هم بود، بعید است صدایش به دیگران می رسید.
طراحی صحنه هم گرچه برایش زحمت کشیده شده بود اما بد و بی دقت بود. چرا باید یک مجله ی فارسی در خانه ی دیان باشد؟! چرا باید ریشارد برود روزنامه بخرد و بعد با چند تا «تهران تایمز» مچاله و پاره پوره وارد شود؟! چرا تابوت صحنه ی پایانی باید شکسته باشد؟! چرا باید طراحی صحنه در این حد شلخته و بی
... دیدن ادامه ››
اهمیت باشد؟
اما گفتن از کارگردانی می تواند برای من خجالت آور باشد! آخر کار، آقای کارگردان آمد و گفت: هر کاری بود، خود بچه ها کردند. جاهایی من حس می کردم توی دست و پا هستم و خودشان کار را پیش می برند! باید گفت که واقعن هم آقای کارگردان، به نظر فقط اسم کارگردان را یدک می کشیدند و نمایش، همین جوری دور همی کار شده بود. این نحوه ی حرف زدن، به معنای تواضع نیست، به معنای این است که: «مخاطبان عزیز! ممنونم که وقت تان را به من دادید تا به هدرش بدهم. به هر حال احترام به شما، کم ترین اهمیت را برای من داشت.»
و موسیقی هم که... دو ترک موسیقی وجود داشت که یکی در همه ی صحنه ها، زیر صدای بازیگران پخش می شد و دیگری در بین صحنه ها. یعنی در همه ی لحظه ها، این موسیقی روی مخ تماشاگران رژه می رفت. این موسیقی آن قدر بی ربط و زجرآور بود که از همان ثانیه ی اول نمایش، اضافی بودن و آزاردهندگی اش حس می شد.
اگر بازیگران با همین سطح مهارت بازیگری و آقای کارگردان هم با همین سطح از دانش کارگردانی، فقط و فقط بر خود نمایشنامه تاکید می کردند و دست به ابتکار عمل نمی زدند، باز هم می شد این کار را تا حدی قبول کرد. اما نمایش آن قدر دیالوگ های زائد و حرکت های بیهوده داشت که آدم را عصبانی می کرد.
در کل نمایشی بود که مدام منتظر پایانش بودم و اگر نمایشنامه اش و کنجکاوی ام برای ادامه ی اجرا نبود، همان دقیقه های اول از سالن خارج می شدم. یک فاجعه ی بزرگ. مطمئنن معرفی نشدن این اثر در تیوال، لطف بزرگی بوده است در حق مخاطبان تئاتر. و من که به آخرین شب اجرا رفتم، فقط می توانم از باب «ادب از که آموختی؟ از بی ادبان»، وقت خودم را تلف نشده بدانم.