وقتی حرف از یه اجرای تازه از گروه لیو و حسن معجونی می شه همیشه یه شوق خوبی هست تو آدم, یه حس خوبِ از پیش تعیین شده که قراره بری و از یه نمایش خوبِ خلاق لذت ببری... پای چخوف و حسن معجونی که وسط باشه دیگه شکی نمی مونه که باید رفت و اثر رو دید چرا که همیشه ایده های خلاقانه ای توی اجراهای لیو هست که شاید توی متن اصلی فقط در حد یه کلمه یا یه جمله بهش اشاره شده باشه و همین ایده های اجرایی خلاق هم هست که کار لیو و حسن معجونی و برداشتهاش از چخوف رو منحصر به فرد می کنه.
تو نمایش باغ آلبالو با یکی از ملال انگیز ترین کارهای چخوف سرو کار داریم. ملالی که قراره نه تنها از طریق مضمون بلکه از طریق فرم هم به مخاطب القا بشه. صحبت از زوال خانواده یا طبقه ای اشرافی ست که با روی کار اومدن الکساندر سوم و اصلاحات ارضیِ پس از اون, مایملکشون به خاطر بدهی های معوقه در رهن بانکه و قراره به زودی به حراج گذاشته بشه و این وسط طبق معمولِ بیشتر نمایشهای چخوف شخصیتهایی که باید کاری انجام بدن فقط حرفش رو می زنن و در عمل کاری از پیش نمی برن. طراحی صحنه ی خوب حسن معجونی به شدت در راستای همین مضمون و حال و هواست. سطح شیبداری که از اول تا آخر شخصیتها رو روی خودش نگه داشته خیلی خوب این زوال و سقوط رو القا می کنه که همراهیِ اون با رنگهای سرد و بی روحی که در طراحی دکور و مبل و لباسها به کار رفته این بی روحی و بی جانی و بی عملی رو تکمیل کرده. در حالی که باغ آلبالوی احتمالاً رنگارنگی که در اثر به اون اشاره شده به درستی در پیش روی بازیگر قرار داده شده تا به جای اینکه فرم اجرایی بگیره و کنتراستی با رنگهای صحنه داشته باشه, بیشتر در ذهن تماشاگر هر چقدر با شکوه تر تخیل بشه.
اجرا به نظرم با اینکه طولانی ست اما مخصوصاً برای تماشاگری که متن اصلی رو خونده بسیار لذت بخشه. قراره به تماشای ملال و زوال خانواده ای بشینیم که در حال فروپاشی ست و هیچ کاری نمی کنه. قراره این هیچ کاری نکردن رو روی صحنه ببینیم. برای من حسی که از دیدن نمایش داشتم درست مثل حسی بود که بعد از
... دیدن ادامه ››
خوندن متن اصلی داشتم و از این نظر, این برای من به این معنیه که متن اجرای درستی داشته و دراماتورژی اثر با حذف درست صحنه ها و شخصیتهایی مثل شارلوت, در خدمت اجرای شسته رفته ای از متن بوده. این وسط, وجود شخصیتهایی مثل یاشا با بازی خوب هوتن شکیبا با مزه پرانی هاش, دونیاشا با سرزندگی و خنده هاش, پیشچیک با پرحرفی ها و تعریف تمجیدهاش از خانومِ خونه, حکم کمیک ریلیف یا لحظه های تنفسی رو دارن برای تماشاگری که داره اثری رو تماشا می کنه که روی لبه ی تراژدی در حرکته و درسته که وجودشون پیش برنده ی داستان نیست اما الزامی ست چون هر کدوم نماینده ی قشر و دسته ای هستن که تو اون برهه ی حساس و سرنوشت ساز کمکی در جهت بازپس گیری خونه نمی کنن و درگیر روزمرگی خودشون هستن, به نوعی اونها هم دچار ملال و انفعال اند. همین که اون بیرون دارن درخت آلبالو رو می بُرن و این آدمها درگیر ابراز عشق ها و برنامه چیدنهاشون برای سفر خارج و این حرفهان, نشوندهنده ی کارکرد درستشون در نمایشِ موقعیتهای ابسورد و به شدت تراژیک همه ی ما آدمها و بخصوص جوامع منفعلِ این روزهاست.
بازی هما روستا پس از سالها دوری از صحنه با اون صدای دوست داشتنی و اون طرز خاص ادای دیالوگها بسیار دوست داشتنی ست. شبی که اجرا رو می دیدم احساس کردم تو پرده ی اول کمی معذب بودن اما از پرده ی دوم به بعد خیلی راحت تر و مسلط تر نقش مادام رانوسکی رو اجرا کردن و مطمئن هستم اجرا به اجرا این قضیه بهتر هم میشه. سارا افشار با اون صورت ماتم زده و نگران و صدای رساش خیلی خودِ واریا بود جوری که انگار همون شخصیتی بود که سالها پیش موقع خوندن متن تو ذهنم داشتم. همینطور بازیگر نقش آنیای 17 ساله بر خلاف واریا, خیلی درست و به اندازه سرزندگی و شور داشت توی چهره و اجراش و داریوش موفق با اون طرز تند ادا کردن کلماتش و شعار دادنهای مدام اش خیلی خوب شده بود همون دانشجوی ابدی چخوف.
اما رضا بهبودی. نمی دونم چطور می شه صحنه ی انفجار اون همه حسرت و کینه و خشمِ چند ساله و بعدش اون بغضِ بی نظیر کنار پای مادام رانوسکی رو توصیف کرد؟ فقط می شه دیدش بی اینکه حرفی باقی بمونه. وقتِ دیدن این صحنه داشتم فکر میکردم این قدر این صحنه درست بازی و کارگردانی شده که انگار درست ترین خوانش بود از متن اصلی و شخصیت لوپاخینی که اون همه چخوف روی اجراش تعصب و وسواس داشت. وقتی متن رو کنار اجرا می ذاری می بینی اونقدر حرص خوردنها و دلسوزی ها و التماس کردنها و مهربونی کردن ها و دشمنی کردنهای این شخصیت با بازیِ همیشه دوست داشتنیِ رضا بهبودی خوب دراومده که فقط می شه کیف کرد از دیدنش روی صحنه. ضمن اینکه طراحی لباس این شخصیت با اون سر و وضع بازاری و خطهای اتوی شلوارِ براقش اینقدر درسته که انگار توی متن هم همین بوده و جز این نبوده!
برای موسیقی هم گروه میگرن به نظرم انتخاب خیلی خوبی بود. همیشه عاشق خلاقیت و تازگی این گروه دوست داشتنی بودم و شبِ اجرا وقتِ شنیدن ترانه ی محبوبم, "مادام باترکرای" از سارا بیگدلی شاملو اونقدر سورپریز شدم که یه کم طول کشید تا سعی کنم به جای گوش دادن به اون آهنگ و ترانه ی معرکه صدای بازیگرای روی صحنه رو بشنوم!:)) دیگه اینکه, صدای تبر با کنتراباس خیلی خوب در اومده بود و البته موسیقی پایانی هم خیلی به اندازه و دلنشین بود روی اون تصویر درخت آلبالو. اصلاً اون تصویر آخر یکی از تغییر های خلاقانه ای بود که حسن معجونی با تیزهوشی تو پایان نمایش داده بود که به جای اون صدای تبر معروفِ آحر نمایشنامه با یه تصویر تاثیر گذار تمومش کرده بود و این رو خیلی دوست داشتم.
در مورد شباهت با ایوانف که بهش اشاره شده, نظر من اینه که صرف استفاده از کاناپه وسط صحنه نمی شه دوتا کار رو یه شکل دونست. شباهت این دوکار اولاً در ذاتشون هست که خب نویسنده ی دو اثر یکی ست هر چند با دو دراماتورژی متفاوت به هر حال چخوف المانهایی داره که تو هر نمایش نامه ش تکرار می شه و تنها در فرم اجرای ملال و انفعاله که دو نمایش از هم متفاوت می شن. کوهستانی بیشتر بر به روز کردن جملات و دیالوگها و وسایل ارتباطی تاکید می کنه و حسن معجونی علاوه بر استفاده از المان های امروزیِ اینجایی, سعی کرده از هرگونه ارجاع به تاریخ روسیه پرهیز کنه تا قضیه ی اصلاحات ارضی و قرض و بدهی و هیچ کاری نکردن اینجایی تر به نظر برسه و درسته که اسم روسیه آورده می شه ولی تماشاگر مدام حس می کنه ارجاعاتی که می بینه به جامعه ی خودشه و نه روسیه. شاید اگر شباهتی هم بین صحنه پردازی ایوانف و باغ آلبالو باشه بیشتر بر می گرده به سلیقه ی نزدیک دو کارگردان در استفاده ی مینی مال و حداقل از وسایل صحنه به نحوی که واقع گرایانه و باور پذیر هم باشه. غیر از این, من فکر می کنم حتی حسن معجونی در طراحی صحنه باغ آلبالو هم بیشتر موفق شده با حداقل آکسسوار صحنه ملال و سکون موجود در مضمون نمایش رو القا کنه مخصوصاً با اون ایده ی خلاق سطح شیبدار که سمبل فروپاشی ست. کاناپه یا تخت در هر دو نمایش بهترین وسیله ست برای نشستن و خوابیدن و هیچ کاری نکردن, جایی برای نمایش دادنِ رخوت, و از این نظر اگر هر دو تونسته باشن در القای این حس موفق عمل کرده باشن ایرادی به استفاده شون در هر دو کار نمی شه گرفت. ضمن اینکه بر خلاف کوهستانی, حسن معجونی بر استفاده از لباسهای نه چندان امروزی تاکید داشته که در ایوانف بر عکسِ این بود و هر دو هم برای این انتخابها دلایل خودشون رو داشتن.
برای من این نمایش اجرای درستی بود از ملال و رخوتی که چخوف در متن اش مدام با تصاویر و کلام به اون ارجاع میده. شاید خودِ اثر با وجودی که کامل ترین اثر چخوف هست و چخوف اون رو یه کمدی می دونه, اما من با استانیسلاوسکی موافق ترم در نامیدن ش به عنوان یک تراژدی و فکر میکنم نسبت به دایی وانیا که خودِ معجونی اجرای موفقی داشت ازش, لحظات شیرینِ کمتری رو در برداره در مناسبات آدمهای نمایش و همین باعث می شه ملال نمایش بیشتر از اونچه که باید بعضی تماشاگرها رو اذیت کنه. به هر حال این نمایش نسبت به همه نمایش های چخوف, ابسورد تلخ تریه و شخصیتهای فرعی ش با وجودی که حضورشون الزامیه اما پردازش کمتری دارن و نمی شه انتظار داشت در اجرا توقع همه ی تماشاگران رو برآورده کنه. کمی هم مسئله متوجه خودِ لیو هست که همیشه خلاقیت بی نظیری داشته در اجرای آثاری که انتخاب کرده و همین, توقع تماشاگرها رو بالاتر می بره. برای من اما, نمایش قابل قبول و دوست داشتنی ای بود که متن چخوف رو به درستی به اجرا در آورده بود با بازیها و موسیقی و طراحی خوب که باید دید.