دیدن این اجرا تجربه ی بی نظیری بود. حس اون شبی رو داشتم که اجرای اشک ها و لبخندها رو توی همین تالار دیدم و حس کردم پاهام روی زمین نیستن. شنیدنِ این همه ترانه ی خاطره انگیز در غالب داستانی که به نوعی ادای دین به همه ی گروه های موسیقی زیرزمینی کشورمون بود, نمی تونست تجربه ای معمولی باشه. انگار که همه ی اون خواننده ها با آهنگهایی که بارها شنیده بودیمشون اومده بودن تالار وحدت, به همین نزدیکی. فکر می کنم بعد از اتفاق وحشتناکی که برای گروه یلوداگز افتاد, رحمانیان و گروه اجرایی ش کامل ترین و محترم ترین ادای دین رو به این گروه و تمام گروه های موسیقی که با عشق و محدودیت کارشون رو در سکوت ادامه میدن داشتن. اصلاً به نوعی خودِ این اجرا, مدام این حقیقت تلخ رو به یاد می آورد که شاید اگه بعضی سختگیری ها و تنگ نظری ها در کار نبود, خودِ گروه یلوداگز باید خیلی قبل تر ها این آهنگها رو روی این صحنه اجرا می کردن و شاید هیچ وقت ایران رو به امید فرصتهای بهتر ترک نمی کردن و اون وقت شاید هنوز جان هایی بود که از دست نرفته بود و ما الان شاهد روایت تلخِ مرگ وحشتناک اعضای این گروه نبودیم؛ هم این گروه, و هم خیلی گروه های با استعداد اما بی نام و نشان دیگه داخل و خارج از کشور.
تلفیق تأتر و موسیقی به خودی خود جذاب هست و در کشورهای دیگه هم سابقه طولانی داره. در ایران اما همیشه شرایط برای این دست اجراهای موزیکال مهیا نبوده. اصلاً جمع کردن یک گروه تاتری و موسیقی با سلیقه و دغدغه های مختلف کنار هم به خودی خود کار مشکلیه که خوش بختانه این بار از معدود دفعاتی بود که این اتفاق با شرایط مطلوبی افتاده. ایده ی نمایش ایده ی جذابی بود و اجرای اشکان خطیبی نه تنها در اجرای قطعات تاتری که در اجرای ترانه ها انرژی بی اندازه ای داشت که مشخصاً به تماشاگر منتقل می شد. روزی که کار رو می دیدم, اجراش شاید در دو ترانه ی اول کمی معمولی بود یا که آهنگها کمی برای صداش مناسب نبودند و
... دیدن ادامه ››
بی اختیار صداش کمی بم می شد حین خوندن, اما از قطعه ی مرد مالیخولیایی مشخصاً صداش تغییر چشم گیری داشت و قطعه رو به بهترین شکل اجرا کرد, شاید خیلی پرانرژی تر از اصل اون قطعه. این بهتر شدن تا آخر اجرا ادامه داشت, یعنی اجرای قطعه ی آبا با همراهی غزل شاکری حتی از مرد مالیخولیایی هم بهتر بود و همینطور تا آخر. لهجه ی غزل و بخصوص اشکان در اجرای قطعات کاملاً خوب و در حد استاندارد بود. هیچ وقت نمی شه انتظار داشت که یه غیرانگلیسی زبان که در کشور دیگری بزرگ شده کلمات و لحن جملات رو عیناً مثل یه انگلیسی زبان ادا کنه. در اجرای تمام قطعات مشخص بود که هر دو بازیگر/ خواننده اونقدر قطعات رو گوش کردند که به متن ترانه و تلفظ ِدرست کلمات تسلط کامل دارن و اونها رو در حد استانداردی ارائه می کنن. واقعاً اجرای اون همه قطعه از حفظ بدون اشتباه و با کمترین فالشی جای تحسین داره چرا که خوندن ترانه های انگلیسی روش و سبک خودش رو داره و تمرین بسیار نیاز داره تا شنونده دلزده نشه.
غزل شاکری با اون صدای دوست داشتنی ش با وجودی که اولین تجربه ی تاتری ش بود اجرای قابل قبولی داشت و در کشمکش هاش با شخصیت اسفند به اصطلاح شیمی جذابی با اشکان خطیبی داشت. فقط کمی توی ادای دیالوگ ها ناخودآگاه جملات رو آهنگین بیان می کرد که در تضاد بود با گویش روان و راحت اشکان. وقتی برای اولین بار قطعه ی ایمی واین هاوس رو به تنهایی اجرا کرد و صداش پیچید توی تالار وحدت به خودم گفتم چقدر ارزشش رو داشت که در اون لحظه اونجا بودم و می دیدم صدای غزل به تنهایی توی تالار وحدت طنین انداز می شه بی اینکه قرار باشه در سایه ی صدای دیگه ای قرار بگیره. غزل شاکری عزیز با اون صدای نازنین ش توی اجرای قعطه ی مری هاپکین سنگ تمام گذاشت؛ اصلاً این قطعه با کلیپی که پخش شد و روایت اشکان خطیبی از اون ماجرای وحشتناک بهترین بود در بین قطعات... یه جور تضاد تلخی داشت متن ترانه با تصاویری که پخش می شد و بازگویی ماجرا از زبان اسفند با ریتم سرخوش این آهنگ که آدم حس می کرد غم عجیبی سنگینی می کنه روی قلبش... حالِ این قطعه اونقدر عجیب بود که حتی نمی شه توصیفش کرد... ناخودآگاه کیف می کردی از قدرت و زیبایی صدای غزل و می خواستی با ریتم آهنگ رها بشی اما متن ترانه, تصاویر و داستانی که می شنیدی اونقدر غمیگینت می کرد که نمی فهمیدی آخر خوشحالی یا ناراحت... این قطعه با ریتم شادش, تلخ ترین قطعه ی اجرا بود به نظرم.
نوع روایت رحمانیان از ماجرا هم به نظرم جذاب بود. داستان با وجود قطعاتی که هر چند دقیقه یک بار اجرا می شدن دچار لکنت نمی شد چون بجث ها و کشمکش های دو شخصیت بهار و اسفند خیلی نرم از موضوعی به موضوع دیگر و به تبع اون از ترانه ای به ترانه ی دیگر حرکت می کرد و تماشاگر دچار سردرگمی نمی شد. مقاومت اسفند در بیان ماجرایی که تماشاگر به خوبی به زوایای وحشتناک اون واقف نبود, به جذابیت روایت اضافه می کرد جوری که انگار حس می کردی اون چیزی می دونه که تو نمی دونی و بیشتر برای شنیدن داستان اش مشتاق می شدی.
اما بعد از اجرای اون همه قطعه ی ماندگار و خاطره انگیز که سعی شده بود تا حد ممکن به ورسیون اصلی نزدیک باشن, تنها افسوس من اجرای قطعه ی آخر بود. با همه احترامی که همیشه برای رضا یزدانی قائل بوده و هستم و با وجودی که از همیشه از طرفدارهاش بوده م, اجرای قطعه ی آخر رو کاملاً ناموزون با کل اجرا می دیدم. دلیل اون همه تاکید و فشار و کشش بی جای کلماتِ "کوچ بنفشه ها"ی فرهاد رو نمی فهمیدم. وقتی سعی شده بود همه ی قطعات بیشترین شباهت رو به اجرای اوریژینال شون داشته باشن, چرا باید از این قطعه ی فرهاد اینطور آشنایی زدایی می شد. حین اجرای این قعطه مدام فکر می کردم کاش اجرا با همون تک خوانی دلنشین غزل شاکری از این ترانه تمام شده بود. همونجا که زیرلب می خوند و صحنه رو ترک می کرد... ای کاش. به قول اسفند, فرهاد همه ی چی رو یه جور دیگه می خوند... کاش که اجرا نه فقط با تصاویر فرهاد, که با صدای فرهاد هم تمام شده بود... با این حال, اونقدر خودِ اجرا لحظات فراموش نشدنی داره که این یک قطعه با همه ی افسوس ش نمی تونه چیزی از اون کم کنه. برای من که حس خوب این تجربه هنوز بعد از چندین روز با من هست و فراموشش نمی کنم.
فقط اینکه, این کار با همه ی ضعفهای کوچیکی که ممکنه داشته باشه توی اجرا یا پرداخت اش, به نظرم قدمِ رو به جلویی بود برای اجراهایی از این دست در آینده... برای کنسرتهایی که در اون صدای تک خوان های زن بی اینکه در سایه قرار بگیره, به تنهایی می درخشه و سالن رو پر می کنه... همونطور که اپرای اشک ها و لبخندها جزو اولین ها و تأثیرگذارترین ها بود در این زمینه, این اجرا هم می تونه جزو اولین قدمها باشه... کاش فارغ از تنگ نظری ها و سخت گیری ها و تحریم های بی جا, تنه نزنیم, غر نزنیم به تجربه های نو, حمایت کنیم از قدمهایی که برداشته می شه... شاید آینده صداهای کمتر شنیده شده ی دیگه ای رو روی صحنه بیاره در ادامه ی حرکتی که پایه هاش امروز داره گذاشته می شه...
در آخر, تحسین می کنم حس و حال و انرژی بی اندازه ی اشکان خطیبی رو برای این اجرا, صدای نازنین غزل شاکری و تک تکِ همخوانها رو بخصوص رایسا آوانسیان عزیز با تک خوانی های بی نظیرش, تنظیم قطعات و اجرای خوب گروه موسیقی رو و ایده ی رحمانیان عزیز و ادای دین منصفانه ی گروه رو به همه ی اعضای یلوداگز.
شاید با گفتنِ همه ی این حرفها دیگه لازم نباشه که تأکید کنم تجربه ی دیدن این اجرا رو نباید و نباید از دست داد... واجب کفایی ست اصلاً!