«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
سلام و خسته نباشید به گروه نمایش
برای دومین بار بعد از تماشای اجرای قبلی در ایرانشهر به دیدن این نمایش رفتم ، و باز هم تجربه ای شیرین و لذت بخش را برای من رقم زد . به دوستان عزیز تیوال پیشنهاد می کنم این کمدی را از دست ندهند . بازی بهارم افشاری مثل همیشه با انرژی و دیدنی بود و با احترام به بازی خوب آقای رامین ناصر نصیر عزیز و دوست داشتنی ، جای هوتن شکیبا هم خیلی خالی بود . بازی خانم نادری هم مانند خانم عابدی در اجرای قبلی بسیار خوب بود .
فوق العاده بود ، خسته نباشید به گروه نمایش و به خصوص بازیگران توانمند "پاییز"، بی صبرانه در اتتظار زمستان خواهیم ماند ،
نمایش خیلی خوبی بود ،
متن و قصه ای پر کشش که هنرمندانه بازنویسی و اجرا شد ،
بازی حمیدرضا آذرنگ ، نسیم ادبی ، رحیم نوروزی و داریوش موفق عالی بود و دیدن دوباره بهرام افشاری روی صحنه باز هم مثل همیشه لذت بخش . طراحی صحنه خیلی خوب و نورپردازی نمایش عالی بود ، به خصوص در صحنه پایانی . تنها شاید طراحی لباس بن لومان (عمو) خیلی دوست داشتنی و جالب نبود (البته به نظر من) ، که اتفاقا در نظر بعضی از دوستان هم در تیوال خواندم که به آن اشاره کرده بودند . و از شانس بد من دوستانی هم پشت سر من نشسته بودند که دیالوگ های ویلی لومان را بلند بلند تکرار می کردند و بلند تر هم می خندیدند ! ، و نگاه چپ چپ چند باره تماشاگران همه افاقه ای نکرد ، ...
خسته نباشید به تمامی گروه اجرایی نمایش
خسته نباشید به گروه نمایش ،
کار خیلی خوبی بود با بازی های خیلی خوب ،
جدا از بازی خوب آقای نوید محمد زاده و خانم صمدی بازی بازیگران دیگر به خصوص آقای هومن کیایی هم خیلی به چشم می آمد و به جذابیت نمایش کمک می کرد .
کارگردانی و بازی آقای عطاران فوق العاده بود ، یه حس خیلی خوبی داشت فیلم . و چقدر خوب و با معرفت بود جمله تقدیم فیلم به هنروران سینما . بر خلاف نظر بعضی از دوستان فیلم حرف های زیادی برای گفتن داشت . اتفاقا این فیلم را باید دو بار دید .
عدد یک قرمز رنگ
روبروی پنجره همیشه پر از لک های کوچک و بزرگ اتاق ایستاده ام و بیرون را نگاه می کنم . برف های روی زمین باغ روبروی خانه ، هنوز خیال آب شدن ندارند . مردی خم شده است روی سطل زباله بزرگ تا شاید قبل از ساعت نه شب بتواند غنیمتی به خانه ببرد . دلم برایش می سوزد . آفتاب جوری روی شیشه های پنجره های بسته ساختمان روبرو تابیده که انگار از هر پنجره شعله آتشی بیرون زده است . این یعنی چند قدمی مانده تا غروب آفتاب . نقش اول یزدانی را گوش می دهم . آنقدر بلند که عذاب وجدانی نداشته باشم از فحش های همسایه که البته در دلش به من می گوید . ایستاده ام کنار پنجره اتاق و شعله های آتش را نگاه می کنم . بر می گردم و زیرچشمی نگاه به صفحه مانیتور می اندازم . هنوز خبری از عدد یک قرمز رنگ نیست . دوباره حواسم را می دهم به عشق پست مدرن ، به نقش اول ، به مهتاب تو فانوس و ...
اول ژانویه برای من شنیدن خنده های کودکی بود در شکم مادری که خود را از طبقه چهارم به پایین پرت کرد و ذوق مرگی کودک از ورودش به دنیا تبدیل شد به همان گریه ی لحظه اول و نمایش خون و سنگ و آسفالت و دنیایی که باید نمی دید و میرفت . روز شوم اول ژانویه ، برف ها به رنگ سیاه می باریدند . برف های سیاه همه زمین را پوشانده بود . سرتاسر خیابان مونت پارناسه از دانه های نا موزون سیاه برف پوشیده بود .قدم هایم را با صدای له شدن برف ها می شمارم و تو را باز به یاد می آورم . قرار بود برای من آفتاب شوی و من گندم زاری که به سمتت قد می کشم . اما درست همان لحظه ی بارش پرتوهای آفتاب گونه ات آسمان تیره شد . شد زمان شب . شبی که برف هایش مرثیه سرایی نبودن آفتاب چند روزه را شروع کرده بود . همه مردم شهر می خندیدند و قهقهه می زدند و من بهت زده نگاهم به مادری بود که خود را از طبقه چهارم خانه ای به پایین پرتاب می کرد . صدای خنده های کودک هنوز در گوش هایم مانده است . شیون مادر و پایان دو زندگی . از زیر تاق سفید و سبز کافه له سلکت رد می شوم و خودم را در انعکاس شیشه هایش زیرچشمی نگاه می کنم . باز هم تصویر ژولیده ی خودم را به آدم های خوش پوش نشسته در کافه ترجیح می دهم . پشت همان میز کوچک چوبی که صندلی هایش برای دو نفر بیشتر و یا کمتر نیست ، من و تو نشسته بودیم . درست روز قبل از اول ژانویه . درست همان لحظه ای که از آمدنت خواستم بگویم و از آفتابت و گندم زار خیالم که گندم هایش قد کشیده اند . صدای یک زن همه چیز را از من گرفت . حواسم را ، آرامشم را و سفیدی رنگ های بینایی ام را . ای بانوی از دنیا بریده کاش اینقدر بی رحم نبودی .
به یار ما نتوان یافت شهریارا عیب ، جز اینقدر که فراموش می کند ما را
شهریار
از نگاه کردن به عکست حالم بد می شود . از تو بدم نمی آید . از قاب عکست هم بدم نمی آید . از سوراخ روی دیوار حالم به هم می خورد . سوسک ها بیرون می آیند و برایم دست تکان می دهند و می روند . شاید فهمیده باشند که من آدمی نیستم که با بی رحمی آن ها را له کنم یا بجوم . چاره ای ندارم . عکست را جای دیگر نمی توانم میخ کنم روی دیوار . دیوار های خانه نا جوانمردانه از جنس سیمانند. درست مثل قلب تو . نمی دانم سوسک ها حفاری را از کجا آموخته اند . به عکست نگاه می کنم . انگار که لبخند می زنی . لب هایت تکان می خورند . دندان های سفیدت معلوم می شوند . انگار که لای دندانت لکه ای باشد . نزدیک تابلو می شوم و به لکه ای سیاه لای دندانت نگاه می کنم . شاخک ها از توی تابلو بیرون می زنند . سوسکی از تابلو با فشار خیلی زیاد سرش را بیرون می آورد . سلام می کند . زبان سوسک ها را از کجا یاد گرفته ام ؟ . سلام می کنم . ...
درست مثل پاپیون
مغزم از کار افتاده است ،
اسم ها یادم نمی آید ، خاطراتشان ولی چرا !
کاغذ را از لای جرز دیوار بر میدارم و می جوم ،
تنها شانس یاد آوری اسمش را قورت می دهم
گفتم خاطره را یادم می آید یا نه !؟
ساعت سحر خیز بی محل… خیلی خوب می شود که روز را همان ساعتی آغاز کنی که دلت می خواهد ، نه با نوا و ناله ی آن ساعتِ سحر خیزِ بی محل . … چقدر خوب تر می شود که وقتی به مدرسه می روی مدیر مدرسه لبخند می زند و فقط می ماند ابراز نگرانی او از دیر آمدن و دل گرمی هایی که برای دل خوشی می دهد تا فقط باشی . … چقدر خوب می شود پدری ایستاده کنار درب مدرسه از بازی های تو و کرکری خواندن هایت با پسرش لبخند میزند و با تو دست می دهد و “سپاسگذارم” میگوید . … چقدر خوب می شود وقتی راننده تاکسی تو را سنگ صبور می بیند تا درد دل کند و … خوب تر آنکه راننده ای ببینی که از به اشتباه بیشتر گرفتن “دویست تومان” کرایه ، به هم ریخته باشد و با خودش حرف بزند . و …
هوتن شکیبا خیلی خوب بود ،
نقش بهرام افشاری فقط گوشه ای از توانایی ایشان را نشان میداد ،
سیامک صفری هم مثل همیشه دوست داشتنی ،
نمایش خوبی بود . خیلی هم خبری از حرف های آن چنانی در دیالوگ ها نبود . به نظرم نقد هایی که قبلا اینجا خواندم گاهی اوقات بیش از حد سخت گیرانه بوده .
در کل همه چیز نمایش خوب بود و تنها شاید نقش مسیح خیلی به دل نمی نشست .
خسته نباشید به تمامی گروه نمایش دن کامیلو .
زمانی که سالن تاریک روشن می شود و بازی ها جان تازه می گیرد ، من به جای نگاه کردن به بازیگران، نگاهی به نگاه تماشاگران می اندازم تا ببینم آیا آن ها هم به اندازه من ذوق زده شده اند از بازی ها ، موسیقی و نورپردازی و خیلی چیزهای خوب دیگر این نمایش یا نه !؟ تماشاگری را می بینم با موهای بور ، فارسی زبان نیست ، از خنده شانه هایش میلرزد . جوانی را می بینم که چشمانش را تیز کرده و بطری آب در دست خم شده است به سمت صحنه و زوجی که کم کم چرتشان قوام پیدا می کند! گاهی اوقات آنقدر انرژی در بازی بازیگران می بینم که دوست دارم در پایان نمایش به هنگام دست زدن اسم آن ها را هم بلند بلند فریاد بزنم . دوست دارم من روبروی خانم برومند و آقای شاه محمد لو تعظیم کنم و از تعظیم آن ها خجالت نکشم . کاش اصلا نمایش هایی را که روی صحنه می رود و از آن ها انرژی و انگیزه و امید می بارد را نقد نکنیم ، کاش فقط نیمه های پر لیوان را ببینیم .
چه پوستر خوبی ! ، باید دیدنی باشه ،
بازی بازیگران عالی بود ، علی سرابی و آیدا کیخانی عالی تر ،
بازی آیدا کیخانی در صحنه تعریف کردن "قورباغه دهن گشاد ... " هنرمندانه بود و شاید تلخ ترین جکی که تا حالا شنیده بودم .
... فرض کن چشمت را که روی هم می گذاری ، جای انسان دیگری هستی ، مثلا جای خانمی که پشت تلفن تهیه غذای عارف نشسته است و تلفنش زنگ می خورد . پیرمردی با صدایی گرفته اما لبخندی که از روی طنین صدایش می توانی آن را تشخیص دهی ، می پرسد که برای پیرمرد تنهای همسایه هم سبزی پلو با ماهی دارید ؟ و شما می گویید که ندارید اما آدرس را یادداشت می کنید تا خودتان برای پیرمرد سبزی پلو با ماهی ببرید . پلک ها را یکبار دیگر باز می کنید و می بندید . کارگری هستید میان چند کارگر پیر و جوان و ایرانی و افغانی که زیر پل عابرپیاده نشسته اند و زیر حجم نگاه عابران و گرد و غبار و کنار تپه ای از خاک که خودشان از دل زمین بیرون آورده اند ، سفره ای پهن کرده اند و نان و هندوانه می خورند . صدای اذان را می شنوید و از صدای لهجه دار "قبول باشه " های آن ها می فهمید که یکی از روزهای ماه خداست . دوباره که پلک ها باز می شوند و آرام روی هم می آیند می شوید "علی" . همان دوستی که در اولین اردیبهشت زندگی اش همسرش را از دست داد حالا یا از روی اشتباه خودش و یا نیسان آبی رنگ پارک کرده کنار اتوبان و یا قسمت و حکمت و بدشانسی و ... چه فرقی می کند . پلک ها را می توان هزار بار روی هم گذاشت تا شد شاهین کوچک دست فروش در ایستگاه مترو که با پیراهن فوتبالی سر ذوق می آید و یا دختر فال فروشی که با بلیط تئاتری لبخند می زند و می شوید هزار آدم دیگر که همه همه آن ها شاید صد سال دیگر ، کمی بیشتر و یا کمتر ، دیگر نباشند . همه ما عوض می شویم . جای خودمان را می دهیم به دیگری ها . سال ها می آیند و می روند و ما هنوز هم فکر می کنیم که برای هستی ، آدم های مهمی هستیم . در کودکی هایمان دهه نود و سال نود و یک و دو و سه و ... اعداد عجیب و غریبی بودند ، و سالهایی دور. اما حالا خیلی زود رسیده ایم به همان سالهای دور . آرزو می کنم مسافران خوبی باشیم . آرزو می کنم روزی همین جا پست هایی بگذاریم و 1400 ، 1500 و ... را به هم تبریک بگوییم . سال نو مبارک .