من از دانشکده ی زمین، بیزارم!
از کلنجار رفتن با واحد های همیشگیِ جبر،
و قبولی هایم در درس ناگزیر منطق.
از راهروهای باریکی، که مرا،
به کلاس تاریکِ سیاست هدایت می کنند.
-
من از دانشکده ی زمین، بیزارم.
از آموزگاران جلادی، که با دهانهای مشتاقشان،
از انحنای خوش تراشِ آرزوهایم سخن می گویند.
و مراقبان بیست و چهار ساعته ای،
که در عرض و طول
... دیدن ادامه ››
و ارتفاع آدم ها، پرسه می زنند.
-
من از دانشکده ی زمین، بیزارم.
از بیدهای مجنونِ بی سَری، که جز نامی تو خالی نیستند.
و رُزهای سفیدِ بی جراتی، که رنگ هایشان را تا ته، سر کشیده اند.
از پله های مکنده ای،
که تنها، به بلعِ زمان ختم می شوند.
-
من از دانشکده ی زمین، بیزارم؛
مرا،
به مهدِ آسمان،
بازگردانید...
z.k