رو بروی هم ایستاده ایم؛
با نگاهی خیره و منجمد مرا می نگری.
میدانم،
منتظر کلامی هستی، تا چشمانت را آب کند.
من اما
مثل آفتاب زمستان،
سست و رنگ پریده
بر دیوار تکیه داده ام.
بی هیچ کلامی!
چند روزی ست که پنجه های سرد غرور
دهانم را سخت برهم فشرده اند
و با بوی تلخشان ،
نفسم را تنگ کرده اند.
خدایا ،
می خواهم کلماتم را فریاد بزنم،
آیا سلاح گرمی نیست
که این دستها را از هم بشکافد؟
z.k