اعتراف کن!
به عشقی که در درونت می سوزد،
به مهری که در آستانه ی جوشیدن است،
با همان حرف های کالِ ناپخته ات.
تا کی تازه می ماند مگر، قلبِ تو و من؟
تا کی قرار است ذهن تو، پر از شیرینیِ من باشد،
و ذهن من، پر از چاشنیِ تو؟
واژه را در ظرفِ سکوت بالا بیاور!
اعتراف کن! ؛
مثل همین سیبِ توی بشقاب،
درست، پوست کنده.
مثل همان آبِ توی لیوان،
روشن و زلال.
بدان که،
... دیدن ادامه ››
کلمات برای خورده شدن،
و حروف برای قورت دادن، آفریده نشده اند؛
بدان که،
شاید بتوان واژه ها را بلعید،
و دل را از جمله ها انباشته کرد،
اما هیچ گاه هضم نخواهند شد.
بدان که، روزی تمام حرف های ناگفته،
سنگینیِ تهوعی تلخ خواهند شد،
در قفسه ی پرتلاطمِ سینه هامان.
بدان اگر نگویی، اگر نگویم،
طعم معجونِ احساسمان را، هرگز نخواهیم چشید.
نگذار که سردی باد، آتش این اجاق را خاموش کند،
نگذار حوصله ی دیگِ درون سر برود؛
حرفت را بالا بیاور!
اعتراف کن!
z.k