خارجی-پل عابر پیاده ی روبروی دانشگاه-روز
دانشجوی پسر با عجله به سمت خروجی پل در حرکت است . دختر بچه ی دستمال فروش به سمت او می دود و ناگهان با پرتاب کردن خودش به سمت دانشجوی پسر و چسبیدن به پای راست پسر دانشجو ، پاهای او را قفل می کند و از حرکت می اندازد.
- (به حالت التماس) عمو ، تو رو خدا ازم دستمال بخر ، تو رو خدا ، سه تا هزار ، فال هم داره ...
- (به حال اضطراب)عمو جون ، دیرم شده ، کلاس دارم ، بزار برم
-(ملتمسانه) عمو تو رو خدا
دست های پسر را می گیرد و و سعی دارد که پاهایش را روی کفش های پسر
... دیدن ادامه ››
دانشجو بگذارد
- (محکم و قاطع) نکن عمو ، کفشام کثیف میشه
- اگه می خوای نَرَم رو کفشات دستمال بخر
پسر دانشجو برای این که از التماس های دخترک راحت شود هزار تومان می دهد و دستمال ها را توی کیفش می گذارد.
- (زیر لب) راستی چه صورت معصومی دارد این دختر بچه
داخلی - متروی صادقیه - روز
همان پسر دانشجو در حالی که از خستگی به درب مترو تکیه داده است و چشم هایش را بسته ، پسر بچه ی فال فروش با دست شانه اش را تکان می دهد
- آقا شما به قیافه ات می خوره که فال می خوای ، فال بدم ؟!
- نه !
- برای نامزدت !
- ندارم !
- برای دوست دخترت !
- (با تحکم ناشی از عصبانیت و خستگی ) ندارم !
- (این بار ملتمسانه) خوب بخر دیگه !
- (از روی استیصال) بده !
یک فال بر می دارد و می گذارد توی جیبش !
- نمی خونی ؟!
اخم های پسرک دانشجو توی هم می رود !
- خوب بده خودم بخونم برات
توجه پسر دانشجو جلب می شود.
- بیا بگیر ، بلدی بخونی ؟!
- آره آقا (و شروع به خواندن می کند)
" اگر خدای کسی را به هر گناه بگیرد
زمین به ناله در آید ، زمانه آه بگیر
تو پاک دامنی آری ، ولی شود پیدا
گناه های تو فردا که دادخواه بگیرد"
پسر دانشجو گرچه از این فال حافظ بهت زده است و سرش گیج می رود ، اما از این که پسرک فال فروش شعر حافظ را بدون غلط و بدون حتی یک بار مکث خوانده است ، شگفت زده تر است . دست توی جیب می کند و مبلغی بالا تر از قیمت فال به پسرک فال فروش می دهد.
- (زیر لب) راستی این پسربچه حقش این است؟!
خارجی - نزدیک سه راه گوهردشت - عصر
پسرک گردو فروش در حال چانه زدن با مشتری هایش است که پسر دانشجو به او نزدیک می شود.
- 250 گرم برای من می کشی ؟
- عمو من کوچکترین سنگ ترازو م 1 کیلویی
- ولی من الان هوس کردم چند تا دونه هم بیشتر نمی خوام .
- باشه عمو ، صبر کن !
سنگ یک کیلویی را توی یک کفه می گذارد و آن طرف ترازو را با گردو پر می کند ، دو کفه برابر می شود ، سنگ یک کیلویی را بر می دارد و نصف گردو های داخل کفه ی دیگر را توی کفه ی سنگ ترازو می ریزد و دوباره کفه ها با هم هم تراز می شوند و یک بار دیگر هم ! پسرک دانشجو متعجب فقط دازد نگاه می کند به حرکات و سکنات پسر بچه ...
- عمو چند سالته؟
- 8 سال
- مدرسه هم میری ؟
- نه ، کار می کنم !
- دوست داری مدرسه بری ؟
- نه ، دوست دارم کار کنم تا مادرم کار نکنه !
پسرک دانشجو که حالا بغض گلویش را گرفته دیگر نمی تواند ادامه دهد ، گردو ها را می گیرد و به راه خودش ادامه می دهد.
- (زیر لب) حیف این همه استعداد و هوش !
خارجی ...
...
داخلی ...
...
خارجی ...
...
داخلی ...
...
(اگر توانستید به این آدرس هم سری بزنید : www.childf.org)
از: خود