بیا تا برایت شعر بخوانم
از بهار بگویم
از شکوفه های گل های انار ، از شکوفه های درخت گیلاس که می رقصند در باد
که زیبایی شان خنده می آورد ، اشک می آورد.
بیا تا از سکوت برایت بگویم ، از لحظه دیدار چشمها ، که هیچ کلامی نمی تواند توصیف شان کند ،
از پاییز می خواهم بگویم ، از آتشی که شعله عشق روشنش می کند و پرندهای مهاجر به دورش می چرخند بی پروا !
از زمستان و تار وپود تنیده شده اش با برف ، با شال گردن هایی که من برایت بافته ام ، که در صندوقچه خاطرات منتظر تو هستند .
از برف می خواهم بگویم این سپید زیبا که آینه است انگار ، که چشم را به طور عجیبی خیره می کند و حتی نمی توانی جای پاهای برفی ات را بشماری
از
... دیدن ادامه ››
خودت می خواهم برای خودت بگویم . توصیف شاعرانه ای که من فقط راه و رسمش را می دانم ، فقط من می توانم بنویسمش ، می توانم آوازش دهم ، می توانم زندگی اش کنم .
بیا تا برایت از خودم بگویم ، از این روح پرسشگر ، از این دیوانگی های زیبا ، از این روح سرشار ، سرشار از بودن و حضور !
بیا که من برای تو در این شبهای بلند زمستان حرفهای نگفته بسیاری دارم .
مرضیه زمانی