داخلی-اتاق مارکس -روز
(دود غلیظی صحنه را فرا گرفته است ، مسیر دود غرب به شرق است و صندلی به شکل نیم رخ همسو با باد قرار دارد . صحنه تا حدی مبهم است)
مارکس از غرب وارد کادر می شود و روی صندلی می نشیند و بلند بلند شروع به فکر کردن می کند.
- ( با حالتی سرخورده ) اگر تو وجود داری ، پس کجایی ؟! مگه این همه فقر را نمی بینی؟ مگه این همه بدبختی و نکبت را نمی بینی ؟ مگه این همه کثافت که از زمین و آسمون میباره را نمی بینی ؟ نه
... دیدن ادامه ››
، تو نیستی !
(با لحنی متشنج ادامه می دهد) خوب پس اگر تو نیستی ، پس من الان با کی دارم صحبت می کنم ، با تخیلی که اصلا وجود نداره؟ ولی تخیل هم باید پایه داشته باشه ! از هیچی ، که هیچی به وجود نمیاد! پس تو یه چیزی هستی! شاید تو اون باشی که اینها میگن (با دستش به روبه رو اشاره می کند)، یا شایدم چیزی که اونها می گن (با دستش به پشت سر اشاره می کند) نمی دونم ! من گیج شدم ، اصلا تو چکاره ای ؟!
(لحنش آرام تر می شود) بیا یک قراری با هم بگذاری : تو اگر می توانی وجود خودت را با کفش هایم به من ثابت کن.
خارجی - نمای بیرونی اتاق مارکس - روز
کفش های مارکس از پنجره به بیرون پرتاب می شود و درست هر دو لنگه اش با فاصله ی یک متر ، لبه ی خیابان می افتند . مارکس از بالا کفش ها را نگاه می کند و گویا منتظر اتفاقیست.
در همین لحظه کسی سر می رسد و کفش های نسبتا نوی "مارکس" را برمی دارد و با خودش می برد برای پسر بچه ای که کمی آنطرف تر روی ویلچری نشسته است و پا ندارد.
...
از: ... خود