نشستم توی سالن انتظار کارگردان داره یه چیزایی میگه از یه چرخه دایره وار! با خودم دارم فکر میکنم نمایش شروع شده یا نه؟ پس چرا ما هنوز اینجاییم!
... دیدن ادامه ››
نمیتونم تمرکز کنم، عجیبه همه چیز. از بین صداها میشنوم که باید دنباله یه رنگ و بگیرم! بلند میشم میرم جلوتر میرسم به در یه اتاق! درو که باز میکنم تو تاریکی داستان شروع میشه. بهت زده شدم، یکم ترسیدم چه اتفاقی داره میفته! در پی این همه شگفت زدگی ناخودآگاه یاد انیمیشن کمپانی هیولاها میفتم یه آن فکر کردم من اون هیولا بنفشه ام دارم میرم تو اتاق بچه هارو بترسونم! نمیدونم چرا اینقدر آدم ترسناکی شدم! از خودم بدم میاد من هیولام؟ آره هیولام اذیت کردم، ترسوندم، دست درازی کردم. مغزم داره منفجر میشه! بچه ها ترسیدن از من، هیچ وقت دلم نمیخواسته اینقدر ترسناک باشم پلید باشم اما من اینجوری نیستم نه! من بچه هارو دوست دارم مثل همون هیولا بنفشه! من میخوام با بچه ها دوست باشم، اینی که میگن من نیستم کمکم کنید! بالاخره یه نفر دستمو گرفت، آوردم تو خیابون بهم گفت تو خودتی هیولا نیستی، نگاش که کردم آروم شدم اما هنوز آدما و خیابون داره دور سرم می چرخن پاهام شل شده تنم میلرزه صورتم خیس شده! میشینم رو کف خیابون به بچه ها فکر میکنم به خودم به اون هیولا بنفشه!
از دیروز تا حالا فقط خیره میشم یه جا به داستانایی که دیدم فکر میکنم به این فکر میکنم که چی شد دنیا پر از این هیولاها شد! واقعا موضوع، نحوه اجرا ی بازیگرا و در نهایت تاثیرش روی مخاطب بی نظیر بود تا حالا چنین تجربه ای نداشتم! فقط تقاضایی که از کارگردان دارم اینه که لطفا یه جلسه همراه با گروه ترتیب بدید و تجربییاتتون رو طی اجرای این نمایش با ما در میون بذارید باید خیلی شنیدنی باشه.
ازهمه عوامل بینهایت ممنونم برای این همه تلاش و زحمتی که بابت این نمایش کشیدید شما سزاوار بهترین تشویق ها و موفقیتها هستید.