بچه که بودم تو محلمون یه مادر دختر ی زندگی میکردن. دختره اسمش مهناز بود. همسایه ها میگفتن دختره عجیب غریبه یا به عبارت بهتر مریضه! میگفتن جلو هر آئینه ای که ببینه وامیسته حرف میزنه و میخنده حتی گاهی داد میزنه و دعوا میکنه! انگاری تو خیال خودش یکیو تو آئینه میدید! مادرش از ترسش همه آینه های خونرو پوشونده بود. زمان انقلاب بود دختره دو تا خواهر داشت یکیش خودکشی کرده بود اون یکی ام زندان بود! میگفتن مهناز معلم بوده و از مدرسه اخراجش کردن! همه اینا باعث شده قاطی کنه! با اینکه همه بچه های محل ازش میترسیدن اما من ترسی نداشتم هر وقت منو میدید میخندید. همیشه دلم میخواست بدونم مهناز تو آئینه چی میبینه! شایدم اون یه چیزایی واقعا میدید که ما آدما ی معمولی تواناییه دیدنشو نداریم! شاید اون زیادی عاقل بودو ما... .
دیشب تو سالن اجرا مهنازو دیدم نشسته بود بهم لبخند میزد میخکوب شده بودم نمیتونستم بفهمم که این آقایی که رو صحنس واقعیه یا مهناز! کدوم داره ادای بازی کردنو و در میاره کدوم خود واقعیشه! گیح بودم تا اینکه چراغا روشن شد، مهناز دیگه اونجا نبود! صندلیش خالی بود! همه از جا بلند شدن آقای بازیگرو جانانه تشویق کردن اما من همچنان مبهوت بودم داشتم به مریضی مهناز و بازیهای فوق العاده ای که دیدم فکر میکردم!
بسیار ممنونم بابت این حجم از زحمت و تحقیقی که نشون دهنده یه تلاش بی وقفه برای این اجراست! بازیتون حرف نداشت.بسیار خوشحالم که شانس دیدن این اجرارو داشتم.امیدوارم همیشه موفق باشید.