پیشانی ام را بوسه زد در خواب هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی
شاید از آن پس بود که احساس می کردم
درسینه ام پر می زند شب ها پرستویی
شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هرروز سیبی سرخ می افتاد در جویی
از کودکی دیوانه بودم،مادرم می گفت:
از شانه ام هرروز می چیده است شب بویی
نام تو را می کند روی میز
... دیدن ادامه ››
ها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی
بیچار هآهویی که صید پنجه ی شیریست
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی...
اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی
آیینه خیلی هم نباید راست گو باشد
من مایه ی رنج تو هستم ، راست می گویی...
فاضل نظری