خودم را بُغچه کردم تا بگذارم دم در!
درست همین بی موقع ساکت و سرد
تا شاید مردی خسته از پرسه و گرسنگی و خارش ریش چند ماه نتراشیده و کک زده
همه م را یکجا بردارد ببرد به ناکجای بی بازگشت..
و بعد که دید پوچم و گیج و گُنگ
پرتم کند در برهوتی لال
که از سرمای شب و تیغ تیز آفتاب روزش
حتی سگ هم سلانه ای ساده آنجا نزند برای ولگردی!
تو را هم پیچیده ام لای کتاب شاملو
درست بین صفحه ای که نوشته بود:
" به پرواز شک
... دیدن ادامه ››
کرده بودم
به هنگامی که شانه هایم از توان سنگین بال خمیده بود! "
می گذارمت توی صندوقچه چوبی ام
همانجا که جانماز قرمز مخمل قدیمی مادر
کنار دستمال گردن زرشکی پدر
آرام تا شده اند و خاک می خورند و می پوسند!
راستی
چند تیله و دفترهای شعرم هم همانجا کز کرده اند
هه..
کودکی و کهنسالی ام یکجا!
گره ای کور زدم خودم را گویی!
دیروزهایی که نترس تاختم به طولانی هایی در مه
و هیچ حتی ذرّه ای سُستی پایم را نپوکید..
و امروز
شکافته از شک
حتی از تصور بلندای یک بام
خوف را خوب مزه می کنم
با چاشنی گزگزهایی شل ناک بر بلندای پای راستم!
باید بدهم قطعش کنند!
بیچاره بس مرا به دوش کشیده
کُشته شده در خفا و وفا..
باید برود بخوابد و مور مور شدنش را موریانه ها یغما ببرند..
باید از شرّ شوربختی بامن بودن برهد!
و تو
چه زیبا می شوی
تنیده بر روشنای عطر آفتابگردان باغچه کودکی ام..
همانجا که بوی خاک و صدای گنجشک و خلسه خنده و لرز سُریدن آب سرد بر سر
زیر شیر تانکر
در سکوت ظهر تابستان
چشمان درشت و همیشه غمگینم را پُر از خدا می کرد..
و چه حیف
که درد سیلی پدر
تمام دلخوشی ام را به خون دماغ می شُست!
و مرد میشدم مُدام
و مرد که گریه نمی کرد
و مرد که باید میمُرد اگر خسته میشد از بزرگ بودنش به ناگهان
و مرد..
ای گور پدر مرد و مرد شدن و مردی که گریه نمی کند!
ای تُف به گور بزرگ شدنی که بزرگی نداشت!
و مرد شدم من!
و خودم را بُغچه می کنم
می گذارم دم در
درست همین بی وقت گور به گور شده!
تا شاید
طلوع
یادش بیاید من هم هستم!
و خسته ام
و گریه می کنم
و تُف به گور مرد شدنی که گریه نباید کرد
و گور پدر بزرگ شدنی که خسته شدن ندارد
و کوچک شدن است و کوچک کردن همه چیز!
و خودم را می ریزم دور!
پ.ن
من گریه می کنم
و خسته ام
و مهم نیست که مرد گریه نمی کند
من
گریه می کنم
مردانه!
م.طلوع