یاد تو می افتم و رودخانه چلمیر می خروشد در من
یاد تو می افتم و الله اکبر...
مه و شهر و من غریبه و تو صمیمی
دست در دست
انگشتانی که نفس میزنند در هوایی خدا وزیده
و اوزموسیسی از ما
خودی که از او جدا نیست
خودی که نمی نوشد آب چلمیر را
و بی نیاز از چلو کباب های زیتون
و نمی لولد در تخت های صارم
و من سر خورده به سنگ های شمخال و قازان بیگ
به
... دیدن ادامه ››
خود می آیم این یاد توست،
کوچه خرازی های ذهنم می شکفد از عطر
و ورودی دانشگاه هر لحظه لحظه دیدار می شود
ومن هرلحظه کرد می شوم ایلیاتی و لال
شرم و شرم
هر لحظه،لحظه زلال می شود و تو نیستی
من لحظه ها را لال میشوم
کلاس خالی از استاد لال می شود لالی تمام لابی و نور و پیام را فرا گرفته است...
اکنون من کر می شوم
دستانم بین دستانت کرخ...
احساسم شل میشود...
می لنگد...
تیمورانه به وسعت تاریخ
دوچشم شده ام خیره به چشمانت،آسمانی...
تو را خدا بین دستانم نهاده
دانستم اینرا زمانی که از روزنه درختان ریش آفتاب بر پیشانیم خورد،
پدرانه آغوش کشی د آنزمان
تور را خدا بین دستانم نهاده
آن لحظه عکس می انداختیم...احساسم همای بر سر داشت
تو همای در آغوشم و من همایون...
من در لحظه با تو از سده و قرن گذشتم
شدم ابیورد و بوی به مستم کرد...
.
.
.
28/6/1394
ادامه دارد