آی...ظن تان باطل است ! درست اینکه من میگویم . درست این است . بر خطا مروید ! قلب من این جاست . درست نشانه بگیرید. تیر در دایره ی وهم چرا رها می کنید؟
اما برآوردن چنین بانگی ، به گمان آسان می آید. نه ! مرگان شهامت بایسته را در خود نمی دید . چگونه می توان خنجر خصومت را در سینه ی خود فرونشاند؟
ثمره ، چی ؟
که دیگران از وهم تو بدر آیند ؟
چنین اگر بشود آیا روح تو قرار خواهد گرفت ؟ نه ! به یقین که نه!
بهانه ی دیگری می جوید . خواهد جست.
بهانه جو تر خواهد شد این روح!
و ، اگر دم نزنم ؟
باز هم می آزاردت . آرامت نمی گذارد . تنها امید فراموشی هست.
اما چه چیز را ؟! نه...
همه چیز را نمی توان . حتی ناداری
... دیدن ادامه ››
را می توان از یاد برد .
اما برخورد دو غریزه را نه! برخوردی به خشونت در هم شکستن دو چنار در طوفان . نه ! نمی توان حلش کرد . نمی توان هضمش کرد.
گرهی نیست که بتوان بازش کرد . نه به دست و نه به دندان .
هرچه بدان می پردازی کورتر می شود. گنگ تر می شود. بیشتر در هم می پیچاندت . و اگر نخواهی بدان بپردازی و به آن بیندیشی ، کلافه ات می کند . کلافه ترت می کند . جوالدوز به کف پایت فرو می کند. برمی انگیزاندت . به خود می خواندت . گیجت می کند.
نفست را برمی آشوبد . چشم هایت ، نگاهت ، آرایه ی چهره ات را آشفته می کند . نگاه می کنی و نمی بینی . می خندی ، اگر خنده ای در تو مانده باشد ، و نمی دانی که چرا ؟! در همان حال می توانسته ای که بگریی . منقلبی . به آن اگر بیندیشی هم ، حال و روزی به از این نداری . درد این جاست که هنوز نتوانسته ای در قبال آن چه بر تو روا شده ، وضع قاطعی بیابی . نظر یکپارچه ای داشته باشی .
از آن بیزار ، یا بدان خرسند باشی . تماما از خود برانیش یا قبولش بداری ، مقبولش بدانی . به چارمیخ کشیده شده ای . نمی توانی بدانی به کدام سوی باید بروی ، روانی . بدتر از آن ، نمی دانی هم . در تنگنایی پیش نیندیشیده گرفتار آمده ای . لذتی خشونت بار بر تو چیره شده است . خشونتی بدوی حظی دردناک در تو چکانده است.
بخشیده است . و تو در میانه ، همچنان گرفتاری . زن هستی ، از یک سو ، حرمتی داری ، از سوی دیگر ، بند و رهایی در یک دم ، آمیخته به هم . آسوده و آزرده ، رها و بسته ای .
(بریده ای از:جای خالی سلوچ،اثر:محمود دولت آبادی)