در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال محمد رضا رحیمی | دیوار
S2 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 03:52:42
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
بگشای بهشت پیرهن را،در وسوسه ام انار داری
پاییز رسید و فصل چیدن،در بستر من قرار داری

لبهای شکفته ی هوسناک،از طعم تمشک و توت و بادام
چشمان خمارمست وحشی،از جنس شب بهار داری

غرق عرق از تب خزیدن،میلغزی و مثل بچه ماهی
از تنگه ی این مصاف خونین،میل گذر و فرار داری

من تن به تنِِ ِ تنِ ِ تو امشب ،از تن تنن و خیال خالی
حالا تو بگو که از تن من،تا صبح چه ... دیدن ادامه ›› انتظار داری؟

آهی!که به ناله ام رسیدی،راهی!که به لذت عبوری
درچنته برای اسب وحشی،مویی که کند مهار داری

صیدی!که به دام من نشستی،شعری که به من امان ندادی
تو در قفس غریب دستت یک عاشق بیقرار داری

نه!صید منم که لحظه لحظه جان میکنم و به تو دخیلم
حالا بِکِش و بکُش که حتی ،در قافبه اختیار داری

من پیچ شدم به طالع تو،در اوج من از خودم گذر کن
ناخواسته میرسی به چشمم،تو مهره ی جنس مار داری

هی می بُری و میبَری از من،دل را که به خشت خام چیدم
با اینکه همه باختنم،باز،امشب هوس قمار داری

آبان-91

لحظه ی بی تو بودن آمد و باز لحظه ی با تو بودنم طی شد
سایبان تمام تنهایی - مثل آوار چینه بی پی شد
رقص دستان مست تار و سه تار صد غزلواره را پریشان کرد
های و های تمام دستانم ناله ی غمگنانه ی نی شد
تاپ و تاپ سم غمت -چنگیز- توی مغزم چه مست می تازد
از نشابور سینه ام که گذشت-فصل ویرانگری دل - ری شد
استواری گامهای زمان آنقدر رفت و رفت - تاول زد
لحظه از بس بدون تو لنگید باعث اختراع لی لی شد
از تمشک لبت بهار گذشت-دستهایت تمام تابستان
خرمنت را درو نکرده تنم ـ مهرو آبان و آذر و دی شد
بهمن-1389
غزل غربت ...
مرگ یعنی همین که بنشینی،تا شب و روز از تو رد بشود
روزهای جوانی ِ خوبت ، در لجن زار لحظه بد بشود
مرگ یعنی همینکه هر روزه روح روحانی ات قیام کند
قامتت را ببندد و هربار تا رهایی ت مرتد بشود
"بشود" گفت و میشود! هیهات! باز کن فَ یکون این "شدنم"
کاش اشکی رها کندم ، از غروری که خواست سد بشود
واژه ها را به باد می برد این تک سوار ِ سیاهپوش زمان
رفت ..." آغاز شب... وتنهاییست ، کاش این فعل "آمد..." بشود"
باز هم سیم آخر شاعر، انتحاری ست در دل شعرش
گرچه ویرانه است این خانه، هرچه تقدیر خواهد... بشود
ششم اسفند ماه 1392- کرج
چه خوب بود...مرسی
۲۳ تیر ۱۳۹۳
مرگ یعنی روزمرگی
مرگ یعنی اینکه تو دنیا به این بزرگی کسی دوستت نداشته باشه و عاشق نباشی
صحبت از مرگ روح است نه کالبد تن
ممنون اقای رحیمی ترکاندی مارا
۲۳ تیر ۱۳۹۳
ممنونم علیرضای عزیز .
۲۴ تیر ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید