غزل غربت ...
مرگ یعنی همین که بنشینی،تا شب و روز از تو رد بشود
روزهای جوانی ِ خوبت ، در لجن زار لحظه بد بشود
مرگ یعنی همینکه هر روزه روح روحانی ات قیام کند
قامتت را ببندد و هربار تا رهایی ت مرتد بشود
"بشود" گفت و میشود! هیهات! باز کن فَ یکون این "شدنم"
کاش اشکی رها کندم ، از غروری که خواست سد بشود
واژه ها را به باد می برد این تک سوار ِ سیاهپوش زمان
رفت ..." آغاز شب... وتنهاییست ، کاش این فعل "آمد..." بشود"
باز هم سیم آخر شاعر، انتحاری ست در دل شعرش
گرچه ویرانه است این خانه، هرچه تقدیر خواهد... بشود
ششم اسفند ماه 1392- کرج