من سعیده هستم فرزند ناهید و حسن در نقش تماشاگر!
غول شما اشتباهی رفت تو آفتابه منم اشتباهی برای یک روز پرکار بلیط خریدم! هی فکر کردم برم؟ نرم؟
... دیدن ادامه ››
آخر سر گفتم سعیده پول دادی حتما برو! بدو بدو خسته و گشنه و تشنه رسیدم به بوتیک تئاتر! بعدش چی شد؟! جلوی در آهنگ و ساز و آواز، جلوتر شربت خنک و خوشمزه، جلوتر شادی و طرب، موسیقی و طنازی، خندیدم و دست زدم، شما به تماشای ما نشستید و ما از دیدن شما کیف کردیم، چقدر لذت بردم از تعامل قشنگی که با ما داشتید! نمایش تمام شد ولی شما هنوز بودید! تو سالن، تو راهرو، با ما خداحافظی کردید، از ما تشکر کردید! وای که چقدر لذت بردم! آخر سر چی شد؟! شاد و خوشحال و سروحال از سالن زدم بیرون!
خسته بودم؟! اصلا! انگار نه انگار که از صبح دویده بودم! بار خستگی من افتاد تو آفتابه ارباب و هنر جادویی شما یک شب عالی برای ماساخت!
ممنون که هستید! حضور انسان های پر ذوق و هنرمند و مهربانی مثل شما دنیا را خیلی قشنگ می کنه!