بوی گند دهن خانم مارکز یا مغز ما؟
چیزی که این روزها از سالن شماره یک تماشاخانه سپند به مشام میرسد بیشتر از آن که «بوی گند دهن خانم مارکز» باشد، بوی گند مغزهای خود ماست که فرید قادرپناه (کارگردان) خواسته در لفافه و با کمک جسیکا و ربکا و بابسون و رابسون و دیگران، توی صورت ما بکوبد.
مگر همین ما نیستیم که گذشته و امروز آدمها را زیر و رو میکنیم تا بهانهای برای سرزنش کردن آنها پیدا کنیم و بعد، مدتها در ذهن بپروریم تا در موقعیت مناسب (بخوانید دعوا یا زیرآب زنی) آن را رو کنیم و در نتیجه به هدفی برسیم که هرچند شنیع است اما به این دلیل که برای جستن آن تلاش کردهایم، زشت بودنش را نمیپذیریم؟ مقصود، مواردی مثل محل تولد یا اصل و نسب است که ابدا اختیاری نیستند یا گرایشات عاطفی، انسانی و جنسی که آنها هم همراه ما و بدون دخالت و انتخاب خودمان، با ما متولد میشوند و هر چه که باشند، قطعا نباید منشأ تمسخر یا نکوهش قرار بگیرند، اما ... ! چنین مضامینی در این نمایش هفتاد دقیقهای مورد توجه قرار گرفته و البته اتمسفر انگلیسی داستان در بیش از نیمقرن قبل، هیچ تأثیر بدی بر ارتباط گرفتن مخاطب ایرانی امروز نمیگذارد، چه بسا، به او کمک میکند تلخی حاکم بر واقعیت پیش روی خود را بهتر درک کند. طراحی لباس آشنا در فیلمهای کلاسیک هالیوودی و ایدههای پیاده شده روی ابزار و سازههای صحنه، چشمنوازند و میزانسنهای غیر ایستا و پر رفت و آمد کار، نمیگذارند از آن همه دیالوگ چکشی خسته شوی.
رازآلودگی و داستانپردازی حتی دقیقهای از بدنه نمایش جدا نیست و درست لحظهای که فکر میکنی جواب سوالت را پیدا کردهای میفهمی رودست خوردهای. پول، این عنصر همیشگی برای خلق کنش و واکنش از ابتدای شروع مناسبات بشری تا امروز، در این نمایش مرکز فعل و انفعالات است اما در لایههای زیرین، ناگفتههایی
... دیدن ادامه ››
را کشف میکنی که منجر به شکلگیری سوالات غیرمادی دیگری میشوند؛ سوالاتی بنیادین که ممکن است حتی بعد از رورانس بازیگران هم جوابش را پیدا نکنی و البته این موضوع، ایراد کار بچههای نمایش نیست، بلکه جنس دغدغههایی که آنها توی ذهن تو کاشتهاند بهگونهایست که باعث میشود ذهنت را درگیر کنی و مثلا بخواهی بدانی آیا کسی که از کودکی اصول اخلاقی را در دفتر مشقش تمرین کرده و در نوجوانی به آن فکر کرده و در جوانی با قرار گرفتن در موقعیتهایی، به خاطر طرف ضعیفتر بودن آسیب دیده، اگر در آن سوی داستان قرار بگیرد و فرصت داشته باشد، همچنان مسیر راست و مستقیم انسانیت را ادامه میدهد؟ یا ممکن است با خلق اعجابانگیز توجیهات، آن گزینهای را انتخاب کند که صرفا سود خودش را در پی دارد و زیان بزرگ دیگری؟
«بوی گند دهن خانم مارکز» تنهایی بیپایان ذات بشر را در میان جمع نشان میدهد و به ما میگوید فارغ از زمان و مکان، هر گاه دلیلی به جز دلتنگی و مهر یا مجموعه بهانههایی خالی از این احساسات، انسانیهایی را بعد از یک دوره وقفه دور هم جمع کند، نشان دهنده این است که ورِ فرصتطلبی مغز به ورِ مهربان آن چربیده و درست در همین نقطه است که کسی در بطن ما، تفنگ را روی شقیقه خودش گرفته است؛ کسی که هر کسی اسمی برای آن گذاشته است؛ «وجدان»، «خود سابق» یا شاید دهانی که قبلا از آن مشک و عنبر بیرون میریخت.