در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سارا کنعانی | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 07:10:32
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
نمایش را طی یک تصمیم ناگهانی و اتفاقی، تماشا کردم و چه خوب کردم! پیامکی روی گوشی‌ام آمد، روی لینک تیوال کلیک کردم و دیدم بله! سالنی که هر شب سولد اوت اجرا می‌رود، قاعدتا نمی‌تواند اثر بدی را پیش روی مخاطب گذاشته باشد اما چیزی که تحسین تماشاگر را برمی‌انگیزد، فراتر از این‌هاست.
یک نویسنده_کارگردان زن جوان با ریزبینی هرچه تمام یک داستان کاملا بومی ایرانی را در قالب یک نازمان تعریف کرده تا به مدد آن نقدی جدی بر بعضی از عقاید، باورها، سنت‌ها و عادت‌های بافت سنتی جامعه ایرانی داشته باشد و چه حیرت‌انگیز است وقتی اخلاق زیر پای دین، این بزرگترین داعیه‌دار اخلاق، له می‌شود.
به شخصه به سختی می‌توانم از یک بازیگر مشخص به نام نقطه قوت کار اسم ببرم، چراکه همه در جای خود درخشیدند، اما جلوه‌ای که کاراکتر بدری داشت، تا هنوز که چند شب از تماشای کار می‌گذرد، با من باقی مانده و احساس می‌کنم شیوه‌ای که بازیگر این نقش برای اجرای شخصیت برگزیده بود، حتی به بازی دیگر بازیگران جهت می‌داد.
از صمیم قلب دعوت می‌کنم به تماشای این نمایش بنشینید و به عنوان یک مخاطب حرفه‌ای تئاتر تضمین می‌دهم که پشیمان نمی‌شوید.
خیلی خوشحالیم که شما مخاطب اجرا بودید،ممنون از نظراتتون دوست عزیز.
سارا کنعانی
آقای کارآمد، ما چه دوره‌ای رو می‌تونیم آغاز سنت نذری پخش کردن در ایران قلمداد کنیم؟ صفویه؟ قاجاریه؟ پهلوی؟ درباره اذان ظهر هم همین سوال رو دارم. ضمن اینکه وقتی نمایش رو ببینید، متوجه میشید. ...
فرمایشتون متین، زمان در تعرف بنده دامنه گسترده تری داره و قاجار و پهلوی و جمبوری اسلامی رو در بر میگیره چون حقیقتا زیر ساخت عمومی فرهنگی مذهبی خرافی مردم تغییر خاصی نکرده و مثلا کتابهای صادق هدایت که در دو دوره قاجار و پهلوی زیسته همان انتقادات فرهنگی از مردم رو داره که امروز ما داریم! بخاطر همین من برداشتم از نازمانی چیزی شبیه شرایط آخرالزمانی کامل و نامشخصی دقیق زمان و ملیت و فرهنگ بود، که خب منظور شما چیز دیگه ای است.
محمد کارآمد
فرمایشتون متین، زمان در تعرف بنده دامنه گسترده تری داره و قاجار و پهلوی و جمبوری اسلامی رو در بر میگیره چون حقیقتا زیر ساخت عمومی فرهنگی مذهبی خرافی مردم تغییر خاصی نکرده و مثلا کتابهای صادق ...
چه جالب من بچه بودم به جمهوری می گفتم جمبوری. الان دیدم یاد اون موقع افتادم.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
ای جان آخه!
چه پرداخت لطیفی به یه موضوع مرتبط با اعتقادات مردم این سرزمین
چه معنویت گیرا و زیبایی

به زودی درباره این نمایش خواهم نوشت، در روزنامه اعتماد به گمان.

و در آخر:
به حق؛ کیف کردم از بازی شادی شاه علی، در هر سه نقش
با تأکید: در هر سه نقش
ممنون از لطفتون🙏
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
ممنونم از اینکه نمایش رو تماشا کرذین سارا جان❤
۱۹ مهر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چیزی که در این نمایش جلب توجه می‌کنه، اینه که با 12 تا کاراکتر مواجهیم و همه چیز بر مبنای دیالوگ‌های چکشی پیش میره اما همگی به خوبی از عهده کار خودشون برمیان و شاهد بازی دزدی نیستیم. هیچ دیالوگی هم نیست که شنیده نشه
و در نهایت
بدیهیه که بازیگر نقش خانوم مدیر جلسه یه جور دیگه‌ای به دلم نشسته؛ نه برای اینکه رفیقمه. برای اینکه شاهدم با چه مهارتی، با چه جسارتی تونست خودش رو به این اجرا برسونه
و بدرخشه
و ... بدرخشه مثل اسمش: ستاره
ستاره بلادی
نگاهی به نمایش «پناهکاه»
شکل تازه‌ای از احترام به مخاطب/منتشر شده در رسانه‌ی سینما سینما
سارا کنعانی

تأثیر کرونا بر هنر تئاتر خیلی بیشتر از چیزی بود که خیال می‌کردیم. بعد از اینکه مدت زمان زیادی از آخرین پیک آن گذشت و گروه‌های تئاتری به اجرا بردن کارهای تازه امیدوار شدند، نوعی آسیب پنهان، به درصد قابل توجهی از آنها خدشه وارد کرد، بدون اینکه به آن آگاه باشند. آسیبی که به زعم نگارنده انکار شدنی نیست، اینگونه نام‌گذاری می‌شود: «سهل‌انگاری تئاتر و کفایت به اقلیت‌ها». به بیان دقیق‌تر ما با تعدادی از آثار مواجه شدیم که دست اندرکاران آن پنداشته بودند مخاطب، بیش از دو سال است که به جبر پاندمی از تماشا محروم بوده و حالا که قرار است دوباره پای او را به سالن‌ها باز کرد، ذهن او هر خوراکی را پذیراست و نیازی به صرف هزینه‌ خاصی نیست. این‌چنین شد که هر بار نور تماشاچی رفت و صحنه روشن شد، سعی کردیم با دکوری که نبود، بازیگرها را در لباس‌هایی که مشخص بود فکر چندانی پشت‌شان نیست، تماشا کنیم و تنها چیزی که نقطه اتصال‌مان را به اثر نحیف هنری جلوی چشم‌هایمان نگه می‌داشت، خود هنر بازیگری بود ... دیدن ادامه ›› و دیگر هیچ.
حالا در همین بحبوحه، نمایشی روی صحنه سالن ناظرزاده تماشاخانه ایرانشهر در حال اجراست که در اولین نگاه با مشاهده دکوری که برای آن ساخته شده (و نه اینکه صرفا جور شده باشد، بلکه طراحی و تولید شده) حس نابی از احترام به مخاطب را درک می‌کنیم. در کنار آن، لباس بازیگران نیز با اینکه ابتدا خیلی ساده جلوه می‌کند اما با گذشت چند دقیقه به هماهنگی آن با جهان کلی اثر و فضای داستان پی می‌بری و الهام شعبانی (طراح لباس) را تحسین می‌کنی که چگونه با انتخاب هوشمندانه‌ی انواع جین برای پوشش بازیگران، به عنوان یک لباس جهانی و بی‌وطن که در همه کشورها پیدا می‌شود، لامکان بودن داستان را به مخاطب گوشزد کرده است.
اما طراحی صحنه و لباس، تنها مزیت‌های «پناهکاه» نیستند، بلکه این خود نمایشنامه و بازی‌هاست که تو را یک ساعت و بیست دقیقه با حوصله نگه می‌دارد. این یادداشت اصلا بر این ادعا نیست که داستانی که فرید قادرپناه نوشته، بکر است و قبلا روی هیچ صحنه دیگری مشاهده نشده، بلکه یادآور می‌شود که به یک درد تاریخی، از منظرگاه یک قالب داستانی آشنا (تمثیلی) نگاهی نو انداخته شده. نو بودن این نگاه از سادگی و روانی دیالوگ‌ها مشهود است. ما با شخصیت‌هایی طرف هستیم که هر کدام‌شان در عین اینکه هویت و شناسنامه مشخصی ندارند، قصه و سرگذشت مخصوص به خودشان را برای ما تعریف می‌کند تا در نهایت همان سوالی را که همه‌شان یکصدا می‌خواهند، ما هم در ذهن‌مان تکرار کنیم: «چرا نمی‌گذارند مطابق با طبیعتی که با آن خلق شده‌ایم، زندگی کنیم؟».
نمایش بسیاری از دغدغه‌های روز را بازنمایی می‌کند، از تقابل بین دیکتاتوری و دموکراسی گرفته تا حق برخورداری از آزادی‌های اجتماعی و فردی که در قالب مباحث لیبرالیسم و غیره رخت نمایش پوشیده و پیش چشم‌هایمان ظاهر می‌شود. هرچند که هنگام اشاره به موضوع گرایش‌های جنسی اقلیتی، مخاطب به خنده می‌افتد اما رویکرد خود نمایش به موضوع، جدی است؛ به همان جدیتی که در لحظات صحبت درباره حق برقراری رابطه برای تمامی افراد در پیش گرفته بود؛ این جدیت با ظرافت و لطافت زنانه‌ای که در رقص دو کاراکتر دختر جوان قصه نمود پیدا کرد، تلفیق شد و لحظات دلچسبی از نمایش را رقم زد.
«پناهکاه» سرشار است از کنایه‌های روز اجتماعی و سیاسی که برای مخاطب آشناست. ممکن است شما از خودتان بپرسید تکرار چندباره این دردهای قدیمی قرار است چه گرهی باز کند؟ که در پاسخ باید گفت اولا، نسل جدید مخاطب تئاتر (متولدان نیمه دوم دهه هفتاد و نیمه اول دهه هشتاد) به این عرصه اضافه شده‌اند و بسیاری از مضامینی را که ما قدیمی‌ترها روی صحنه دیده‌ایم، ندیده‌اند و به غیر از آن، اگر قرار باشد به استناد همین یک جمله به دنبال مضامین خیلی نو و بکر بگردیم، چاره‌ای نداریم جز اینکه دست روی دست بگذاریم و کاری نکنیم، حال آن که تئاتر، هنری پویاست و برای نفس کشیدن، بیشتر از نگاه‌های سلبی به سعه صدر نیاز دارد.

سارا کنعانی عزیز سلام، خیلی خوش اومدین. از اینکه به تماشای نمایش «پناه‌کاه» نشستید و با قلم دقیق و پر انرژی‌تون ما رو حمایت می‌کنید ازتون سپاسگزاریم. به امید دیدار مجدد شما. پاینده باشید.
۲۴ تیر ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نگاهی به نمایش جنون محض
شرح یک دیوانگی به هنجار
سارا کنعانی / چاپ شده در روزنامه اعتماد مورخ 13 تیر 1401


در زمانه‌ای به سر می‌بریم که اگر شغل کسی را سوال کنند و شخص، مشغول به هنر تئاتر باشد، با سینه‌ای رو به جلو و سری بلند پاسخ می‌دهد و بابت حرفه‌ای که دارد برای خودش اعتبار، سواد، جایگاه اجتماعی و منزلت و صد البته محبوبیت را انتظار دارد. با این حال، هنوز نه بسیاری از مردم و نه بسیاری از هنرجویانی که به این پیشه قدم گذاشته‌اند، نمی‌دانند که اصل هنر تئاتر چیست و چرا مادر کل هنرهای نمایشی لقب گرفته و اصلا چرا مردم به کسانی که تصمیم می‌گیرند به آن به عنوان مشغولیت اول زندگیشان نگاه کنند، به چشم دیوانه می‌نگرند؟ موضوع فقط مادیات نیست؛ تئاتر، جسم و جان بازیگر را توأمان به تصرف خود ... دیدن ادامه ›› در می‌آورد.

نمایشنامه «جنون محض» که همان «جنون تئاتر» است، در آخرین سالهای قرن بیستم به قلم مایکل فراین در فضای فرهنگی حاکم بر بریتانیا نوشته شده اما چه چیز باعث می‌شود بتوان آن را در سالنی در تهران به صحنه آورد و از بابت برقرار شدن ارتباط مخاطب هم خاطرجمع بود؟ پاسخ، چیزی به جز جهانی بودن ذات هنر تئاتر نیست. آرتیست‌ها در همه جای جهان، یک جور دیوانه‌اند. شاید شما بگویید هر امری که به صورت حرفه‌ای دنبال می‌شود، با نوعی خروج از جریان عادی زندگی و دیوانگی همراه است و مثلا یک ورزشکار دونده هم با هر روز چند کیلومتر دویدن نوعی از جنون را به زیست خود وارد کرده، اما در پاسخ به این سخن باید گفت آن دونده صرفا روی زمین خط کشی شده است که مشغول عشق خود می‌شود اما یک بازیگر چطور؟ آن هم یک بازیگر تئاتر که اول باید برای فهم نقش بدود، دوم برای طراحی شکل اجرای آن، و سوم و چهارم و پنجم و سی‌ام برای شب به شب، زنده کردن آن کاراکتر روی صحنه؛ چراکه ممکن است مخاطبان سالن، امشب بنای تشویق کردن بگذارند و شب دیگر روی دور مسخره کردن و خنده‌های استرس‌زا بیفتند. شوخی نیست ... باید کنترل عمیقی بر روحیه داشت و تسلیم شرایط غیرقابل پیش‌بینی نشد.

نمایشی که این شب‌ها به کوشش کوشک جلالی و تیم او بر صحنه رفته، فرامتن بسیاری دارد که به شکل عجیبی با اصل آن هماهنگ است. کار در سالنی به صحنه رفته که قبلا سینما بوده و به تازگی به سالن تئاتر، تغییر کاربری داده است. هنگام اجرا شما عبور متروی شهری را زیر پایتان حس می‌کنید و در عین حال که بابت اضافه شدن یک سالن نمایش به بضاعت تئاتر کشور خوشحالید، از این همه انزوا و مظلومیت دلتان می‌گیرد، کما اینکه در این روزگار به سختی می‌توان تمامی حدودا دویست صندلی سالن را پر کرد.

روی صحنه شاهد چه چیز هستیم؟ پشت و روی یک اثر نمایشی. در میانه‌ی کار، صحنه می‌چرخد و ما می‌بینیم در آنسوی ماجرایی که در نخستین دقایق تماشا کردیم، چه بلبشوهایی که در کار نبوده! از جنجال و جر و بحث میان بازیگران گرفته تا پیچیدگی روابطی که با یکدیگر دارند. قصه‌ی نمایشنامه‌ای که در دل این نمایش جریان دارد، درباره یک خانه بزرگ است که زن و مرد صاحب آن برای فرار از مالیات، اینطور القا کرده‌اند که آنجا را به مقصد یک سفر ترک کرده‌اند و در این میان، آن خانه تبدیل شده به محل استراحت و خوش‌گذرانی خارج از قرارداد مستخدم خانه، مکانی برای شیطنت بنگاه‌دار ملکی با دوست‎دخترش و مواردی از این دست؛ گویا هر کسی با حضور در این خانه به دنبال اهداف شخصی خودش باشد، چه تصویر آشنایی، به خصوص وقتی مالکان خانه برمی‌گردند و در عین حال که خودشان در صدد فرار از قانون بوده‌اند، دیگران را به خاطر تخطی‌های خرده‌ریز، سرزنش می‌کنند! و همچنان چه فضای قابل درک و چه معانی آشنایی!

آن جست و خیز نفس‌گیری که از تیم بازیگران شاهد هستیم و آن جان به لب رسیدنی که پیش چشم‌هایمان اتفاق می‌افتد، صورت عینی یک عشق است، عشق به تئاتر که اصلا بیراه نیست اگر به جنون تشبیه شود، یک جنون محض.


من سوالی دارم و ممنون میشم اگر کسی پاسخ بده
در نمایش در دیالوگی به وضوح اشاره میشه که دوران پس از شاهه (یعنی انقلاب به بعد)
با این حال ظاهر کاراکترها به وضوح به اون دوران مربوطه. یعنی خانوما کت دامن دارن و آقایون کراوات
از طرفی
ما با تلفنهای خیلی قدیمی دهه چهلی مواجهیم روی میز کارمندها
و در کنارش مونیتورها ال سی دی هستن

این طراحی صحنه و لباس عامدانه بوده؟
حتی میشد برداشت کنیم که داستان جایی غیر از ایران میگذره
اما
در دیالوگهایی به خود شهر تهران و معاصر بودن زمان اشاره شد.
قیمه هارو ریختن تو ماستا.
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
نسترن طاهرپور
ما هدفمون بازی و گردش در زمان بوده که بخشی از این هدف به عهده ی صحنه و لباس بوده بخشی به عهده ی بازی و متن پس باید بگم بهتون که بله عامدانه بوده و کمک میکنه به ایجاد موقعیت های کمیک در قصه ...
البته اشاره میشه. موقعی که میخوان از مراجع عوارض شهرداری بگیرن اسم تهران میاد. میگه من خیلی سال شهرستان بودم و فقط چند ساله اومدم تهران
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
سارا کنعانی
البته اشاره میشه. موقعی که میخوان از مراجع عوارض شهرداری بگیرن اسم تهران میاد. میگه من خیلی سال شهرستان بودم و فقط چند ساله اومدم تهران
کارمند: آقا شما ده سال عوارض شهرداری بدهکاری
ارباب رجوع: عذر خواهی میکنم ما سه ساله اومدیم اینجا
کارمند: خب هفت سالش واسه جایی دیگه بوده بالاخره نشستین یه جا

در متن اصلی اشاره به اینجا می‌کنه گویا این دیالوگ بداهه زده شده
۲۸ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این یک کم‌لطفی آشکار در حق نمایش «بک تو بلک» است که بخواهیم آن را در ردیف و گروهی خاص بگنجانیم و برچسب اجتماعی یا سیاسی بودن، عاشقانه یا خانوادگی ... دیدن ادامه ›› بودن و مواردی دیگر از این دست را بر پیشانی‌اش بچسبانیم. نمایشی که سجاد افشاریان این شب‌ها روی صحنه می‌برد، در یک کلام «دعوت به خویشتن» است.
انسان و رنج انسان بودن، همان آوازیست که علی (تنها کاراکتر عینیت یافته‌ی نمایش) به اتفاق حیدر، رفیق صمیمی‌اش و سورمه، دختری که دوستش دارد، سر می‌دهد و مخاطب را هم مجاب می‌کند که با او ضرب بگیرند، ضرباهنگی به نام سکوت و تأمل.
حقیقتی که اثر از آن سخن می‌گوید به قدری بغرنج است که ذهن ما را از بعضی سوالات رها می‌کند و از دقیقه‌ای به بعد، دیگر برایمان مهم نیست که بدانیم جرم علی چیست و چرا به زندان افتاده است؟ ما فهمیده‌ایم که او به عنوان یک هنرمند جستجوگر، موضع انفعال را کنار زده و به تاوان همین کنشگری، در بند افتاده است؛ بندی که در روساخت این نمایش رئال، احتمالا اتاقکی در جایى است اما اگر دقیق‌تر بنگریم بزرگی آن را به مساحت کل جهان می‌بینیم و چه بسا خودمان را هم یک زندانی به حساب بیاوریم.
بازنده بودن چه معنایی دارد الا اینکه عمری را پشت سر بگذاریم و ناگهان چشم باز کنیم و ببینیم حتی یک رفیق امن در زندگی‌مان نداشته‌ایم؟ عبارت «بازنده بودن» می‌تواند هزاران مصداق در شهر ما داشته باشد؛ کافیست در خیابان‌ها راه بروید و کسانی را ببینید که رقصیدن در حاشیه‌ی اتوبان در شب جشن عروسی را سبکسری می‌پندارند و یا اینکه حاضر نیستند برای ملاقات کسی که دوستش دارند، پول قرض کنند و در نقش شاگرد کلاس خصوصی او ظاهر شوند!
علی نمی‌تواند زندانی بازنده‌ی نمایش «بک تو بلک» باشد؛ او نماد کسی‌ست که تمام‌قد زندگی را در آغوش گرفته است، نشان به این نشان که در مهلت مرخصی کوتاه مدت خود از زندان، جشن ازدواجش را برگزار می‌کند و بعد در لباس دامادی، دست عروس را می‌گیرد و به دل جاده‌ای می‌زند که معلوم نیست مقصدش کجاست، آن هم بدون گوشی موبایل. هر جمله یا حرکتی که در طول نمایش به سمع و بصر مخاطب می‌رسد با فلسفه‌ای مشخص در اثر گنجانده شده است، حتی همین جا گذاشتن موبایل به عنوان مظهر مدرنیته و عامل اعتیاد بشر مدرن و یا به عبارت دقیق‌تر: زندان‌بان وقت ارزشمند او.
«بک تو بلک» یک قدرت‌نمایی آشکار برای بدن و بیان بازیگرانش است که تنها با یک چهارپایه و یک سیگار و دو صدا و یک آدم، یک ساعت و ده دقیقه هوش و حواس تماشاگر را محبوس می‌کنند اما همان دلیلی نیست که نگارنده بخواهد با استناد به آن کسی را به تماشا دعوت کند؛ بلکه این نمایش را باید دید، تنها به این علت که انسان را به یک جست و جو دعوت می‌کند: یافتن قفس‌های نامرئی روزگار خود و تلاش برای بیرون جستن از آن.
با تگ اسپویل بهتر میشد.
۲۸ دی ۱۴۰۰
هنرمند کنشگر!
دقیقاً شخصیت حقیقی بازیگر و تفاوت سجاد افشاریان با منفعلان که نمی خوان صداها رو بشنون!
لذت بردم از نقدتون ???
۲۸ دی ۱۴۰۰
ارادت???
۲۸ دی ۱۴۰۰
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
«سوختن» از هر نظر شما را غافلگیر می‌کند. از همان ابتدا که شمایل یک #کلیسا را روی صحنه می‌بینی، تا می‌خواهی حدس بزنی با چه فضای سنگین و کلاسیکی ... دیدن ادامه ›› روبه رو هستی، مری با لباس‌های مدرن امروزی‌اش (که در کوچه و خیابان هم زیاد دیده‌ایم) ظاهر می‌شود و در ادامه تا می‌خواهی ایراد بگیری که این برگ‌های سبز بافته شده روی پاپوش و کلاه دخترک به چه معناست، می‌فهمی که فضا خیلی اندیشمندانه‌تر از این گیر دادن‌های سطحی‌ست و عنصر به عنصر این اجرا، دلیل دارد و بهانه‌ای.
قصه قصه‌ی عشق است! همینقدر تکراری، همینقدر بدیع، همانقدر لذت‌بخش. مگر می‌شود نشان دادن دلدادگی یک دخترک پزشک تجربی آشنا به خاصیت گیاهان کوهی، به یک پدر جوان کلیسا خالی از خلاقیت باشد؟ جای‌تان خالی، ما روی صحنه ناظرزاده‌ی ایرانشهر، هم آغوش را دیدیم و هم بوسه را، بدون اینکه ذره‌ای از مقررات جمهوری اسلامی ایران تخطی صورت گرفته باشد؛ تئاتر مگر چیزی غیر از خلاقیت در اوج محدودیت است؟
و اما اندیشه‌ورزی حاکم بر کل نمایش! این محتوا به قدری در تاریخ و ادبیات ملل مختلف ریشه دارد که برای مرور آن به سختی زیادی نمی‌افتی. مگر کدام سرزمین است که از خودخداپنداری‌های سران قدرت، قربانی نشده باشد؟ هرچند که قدمت آنچه متن، در پی گفتن آن است به صدها سال قبل می‌رسد اما رنج جاری در آن را تا همین چند روز قبل هم به خصمانه‌ترین شکل‌ها در همین کشور شاهد بودیم.
مخلص کلام آن که تا فرصت هست، این #تماشا را از دست ندهید.
#نمایش_سوختن
سلام و عرض ادب
صادقانه اینجانب غافلگیر نشدم که هیچ، از تکرار ملالت بار هزار بار شنیده ها خسته شدم.
مری هر پوششی که داشته باشد، هیچ تاثیری در پیش برد داستان ندارد. روایت قصه ی عشق هم با تکرار خالی از خلاقیت، نه به هنر می افزاید نه از آن می کاهد.
راجع به بخش پایانی مطلب تان، کاملا موافقم و حدس می زنم اندیشه هنرمندان این نمایش نیز همان باشد.
۲۳ آذر ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لذت، لذت و باز هم لذت!
این، صریح‌ترین و ساده‌ترین توصیفی است که می‌توان بعد از تماشای «کد۱۳» ارائه کرد.
از عمق دلم از هر کسی که این نوشته را می‌بیند تقاضا دارم، در این روزهای پر محدودیت که بر همه هنرمندان و از جمله تئاتری‌ها سخت می‌گذرد، یک ساعت و اندی لذت تماشا را به خود هدیه دهند و برای دیدن این نمایش به عمارت نوفل‌لوشاتو بیایند.
واقعا کل کیف و حظی که این دختردبیرستانی‌ها به تو می‌دهند به کنار، اینکه بدانی نویسنده‌ی این نمایش کاملا رئالیستی دخترانه یک مرد بوده، بیش از پیش حیرت و تحسین تو را برمی‌انگیزد‌
بی‌نهایت شب خوبی را گذراندم و جدی جدی توصیه می‌کنم تا روی صحنه است، از دستش ندهید.
سال گذشته فیلم «غریبه‌های تمام عیار» ساخته پائولو جنووسی، محصول 2016 ایتالیا را تماشا و به شکل عجیبی آن را در یک فضای ایرانی تصور کردم. با توجه به موضوع اصلی آن (که هنوز در جامعه ما خط قرمز پررنگی است) نتوانستم حتی در تصورات و خیالاتم هم درباره این کانسپت و پرده نقره‌ای سینمای ایران خیال پردازی کنم اما از همان موقع با خودم می‌گفتم چقدر این سوژه و این قصه، می‌تواند در مدیوم تئاتر ایران، مخاطب‌پسند و البته پر از حرف و کشف و لذت باشد. گویا داود بنی اردلان هم چنین فکری داشته که این روزا شاهد نمایش «نیمه تاریک ماه» در سالن حافظ هستیم.
ماجرا ساده است. چند زوج دور هم جمع می‌شوند و قرار می‌گذارند سر خودشان را با یک بازی هیجان‌انگیز که البته در تمام تاریخ طولانی دوستی آنها بی‌سابقه است، گرم کنند. آنها گوشی‌های موبایل‌شان را در حالیکه سایلنت نیست روی میز می‌گذارند و بنا بر این می‌شود که هر پیام دریافتی با صدای بلند برای همه خوانده شود و به هر تماس نیز با صدای روی اسپیکر پاسخ بدهند!
بدیهی است که چنین سرگرمی خاصی که بی‌شباهت با بطری‌بازی هم نیست سرشار از حرف و حدیث و مچ گرفتن و رو شدن دست و ... می‌شود اما بی‌شک نه آن فیلمساز ایتالیایی و نه این کارگردان ایرانی نمی‌خواسته‌اند با قرار دادن شخصیت‌ها و مخاطب در یک آمپاس، کمی هیجان و خنده تولید کنند و دیگر هیچ! «نیمه تاریک ماه» حرف مهمی دارد که قطعا در این نوشته آن را اسپویل نمی‌کنم اما مهم است که این چند خط را ضمیمه مطلب کنم؛ بیل زدن، برای باغچه است و پیدا کردن کرم‌ها، یک اتفاق بدیهی. اگر دوست نداری با صحنه بدی مواجه شوی، یا بیل نزن، یا وجود کرم‌ها را بپذیر یا آنها را دور بیانداز و سعی کن از زیبایی گل‌ها لذت ببری، البته اگر بتوانی ذهنت را از این فکر جانکاه نجات بدهی که : «اگه دوباره پیداشون ... دیدن ادامه ›› شد چی؟».
شما را به تماشای «نیمه تاریک ماه»، یک نمایش کاملا رئالیستی با بازی‌های جذاب، توصیه می‌کنم، حتی اگر مثل من قبلا فیلم را دیده‌اید و از قصه باخبرید.
بوی گند دهن خانم مارکز یا مغز ما؟
چیزی که این روزها از سالن شماره یک تماشاخانه سپند به مشام می‌رسد بیشتر از آن که «بوی گند دهن خانم مارکز» باشد، بوی گند مغزهای خود ماست که فرید قادرپناه (کارگردان) خواسته در لفافه و با کمک جسیکا و ربکا و بابسون و رابسون و دیگران، توی صورت ما بکوبد.
مگر همین ما نیستیم که گذشته و امروز آدم‌ها را زیر و رو می‌کنیم تا بهانه‌ای برای سرزنش کردن آنها پیدا کنیم و بعد، مدت‌ها در ذهن بپروریم تا در موقعیت مناسب (بخوانید دعوا یا زیرآب زنی) آن را رو کنیم و در نتیجه به هدفی برسیم که هرچند شنیع است اما به این دلیل که برای جستن آن تلاش کرده‌ایم، زشت بودنش را نمی‌پذیریم؟ مقصود، مواردی مثل محل تولد یا اصل و نسب است که ابدا اختیاری نیستند یا گرایشات عاطفی، انسانی و جنسی که آنها هم همراه ما و بدون دخالت و انتخاب خودمان، با ما متولد می‌شوند و هر چه که باشند، قطعا نباید منشأ تمسخر یا نکوهش قرار بگیرند، اما ... ! چنین مضامینی در این نمایش هفتاد دقیقه‌ای مورد توجه قرار گرفته و البته اتمسفر انگلیسی داستان در بیش از نیم‌قرن قبل، هیچ تأثیر بدی بر ارتباط گرفتن مخاطب ایرانی امروز نمی‌گذارد، چه بسا، به او کمک می‌کند تلخی حاکم بر واقعیت پیش روی خود را بهتر درک کند. طراحی لباس آشنا در فیلم‌های کلاسیک هالیوودی و ایده‌های پیاده شده روی ابزار و سازه‌های صحنه، چشم‌نوازند و میزانسن‌های غیر ایستا و پر رفت و آمد کار، نمی‌گذارند از آن همه دیالوگ چکشی خسته شوی.
رازآلودگی و داستان‌پردازی حتی دقیقه‌ای از بدنه نمایش جدا نیست و درست لحظه‌ای که فکر می‌کنی جواب سوالت را پیدا کرده‌ای می‌فهمی رودست خورده‌ای. پول، این عنصر همیشگی برای خلق کنش و واکنش از ابتدای شروع مناسبات بشری تا امروز، در این نمایش مرکز فعل و انفعالات است اما در لایه‌های زیرین، ناگفته‌هایی ... دیدن ادامه ›› را کشف می‌کنی که منجر به شکل‌گیری سوالات غیرمادی دیگری می‌شوند؛ سوالاتی بنیادین که ممکن است حتی بعد از رورانس بازیگران هم جوابش را پیدا نکنی و البته این موضوع، ایراد کار بچه‌های نمایش نیست، بلکه جنس دغدغه‌هایی که آنها توی ذهن تو کاشته‌اند به‌گونه‌ایست که باعث می‌شود ذهنت را درگیر کنی و مثلا بخواهی بدانی آیا کسی که از کودکی اصول اخلاقی را در دفتر مشقش تمرین کرده و در نوجوانی به آن فکر کرده و در جوانی با قرار گرفتن در موقعیت‌هایی، به خاطر طرف ضعیف‌تر بودن آسیب دیده، اگر در آن سوی داستان قرار بگیرد و فرصت داشته باشد، همچنان مسیر راست و مستقیم انسانیت را ادامه می‌دهد؟ یا ممکن است با خلق اعجاب‌انگیز توجیهات، آن گزینه‌ای را انتخاب کند که صرفا سود خودش را در پی دارد و زیان بزرگ دیگری؟
«بوی گند دهن خانم مارکز» تنهایی بی‌پایان ذات بشر را در میان جمع نشان می‌دهد و به ما می‌گوید فارغ از زمان و مکان، هر گاه دلیلی به جز دلتنگی و مهر یا مجموعه بهانه‌هایی خالی از این احساسات، انسانی‌هایی را بعد از یک دوره وقفه دور هم جمع کند، نشان دهنده این است که ورِ فرصت‌طلبی مغز به ورِ مهربان آن چربیده و درست در همین نقطه است که کسی در بطن ما، تفنگ را روی شقیقه خودش گرفته است؛ کسی که هر کسی اسمی برای آن گذاشته است؛ «وجدان»، «خود سابق» یا شاید دهانی که قبلا از آن مشک و عنبر بیرون می‌ریخت.
جذابیت نمایش از حرفای شما بسیار کمتر بود :)
کلامتتان متین است و من هم انتظار داشتم این کار آنها را به زیبایی روی صحنه بیاورد متاسفانه این طور نشد (به نظر بنده البته) :(
۳۰ مهر ۱۳۹۸
آوا فیاض (avafayyaz)
«درخت شیشه‌ای آلما»... به زودی
۲۶ تیر ۱۴۰۰
دوست عزیز گروه تئاتر «ریگولیتو»، نمایش تازه‌ی ما به نام «پناه‌کاه» از ۲ تیر در تماشاخانه‌ی ایرانشهر اجرا خواهد شد. امیدواریم شما را در سالن نمایش ببینیم.

لینک تیوال: https://www.tiwall.com/p/panahkah2
۲۶ خرداد ۱۴۰۱
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
نگاهی به نمایش «چهارمین شنبه»
وقتی ارواح سرگردان، برای کنسرت بازمی‌گردند!
تنها چند شب دیگر از اجرای نمایش «چهارمین شنبه» به کارگردانی مهرداد ... دیدن ادامه ›› کورش‌نیا باقی مانده و در این یک ماه، همه مخاطبان و کارشناسان، ایده تلفیق زیبای تئاتر و موسیقی را تحسین کرده‌اند و البته که جای احسنت هم دارد، وقتی که تو حتی دمام و سه‌تارالکتریک و گیتار و کاخن استفاده شده در بطن نمایش را هم به عنوان چهار نفر از بازیگران این نمایش می‌پذیری.
چیزی که مرا بر آن داشته تا درباره این نمایش چند خطی بنویسم اما، حرف دیگریست. «چهارمین شنبه» به شکل بسیار نامحسوسی ما با در یک مکان مشخص از یک «لا_زمان» صحبت می‌کند و اصلا همانطور که واژه خودساخته‌ی «چهارمین شنبه» به ذهن می‌رساند، در این کنسرت_تئاتر ما در حسرت روزی هستیم که به ظاهر همیشه سر رسیده و سر می‌رسد اما در حقیقت، هیچ وقت در تقویم ما قرار نگرفته است؛ سی سال از پایان جنگ تحمیلی می‌گذرد و چه بسیار فیلم‌های سینمایی که درباره آن ساخته شده و چه فراوان نمایش‌‎هایی که روی صحنه رفته و موسیقی حماسی و آهنگ رزم هم که در کارنامه هر موزیسینی دیده می‌شود اما آیا شما روزی را به خاطر می‌آورید که در آن هنرمندان، چشم در چشم و نفس به نفس مخاطب و صرفا با خودِ هنرشان، با او همدلی کرده باشند؟ منظورم آن نوعی از همدلی است که در آب و هوای شخص داغ‌دیده قرار بگیری و در شرایطی صد در صد برابر با او، بگویی که «من تو را می‌فهمم، اما بیا کمی با هم از غصه‌هایت مرخصی بگیریم». قصه یک خطی نمایش «چهارمین شنبه» این است که یک رزمنده جنگ، یک گروه موسیقی چهار نفره را به جایی در لب مرز فرا می‌خواند و از آنها می‌خواهد بنوازند تا حدی که صدای موسیقی آنها کمی از صدای جنگی که در آن سوی مرزها در جریان است، بالاتر برود.
آن بازی با زمان که ابتدا به آن اشاره کردم، در جای جای نمایش خودنمایی می‌کند، اما نه آنقدری که لا به لای شوق حاصل از شنیدن موسیقی، در ذهن هر مخاطبی باقی بماند؛ هر یک از شخصیت‌ها در قالب یک جمله خیلی خلاصه و گذرا، داستان مرگ خود را بدون اشاره مستقیم به فعل «مردن»، دو بار تکرار می‌کند و مخاطب هوشمند از همان ابتدا می‌فهمد در حال تماشای یک نمایش سوررئال است که تلاش شده لباسی از واقعیت خالص و البته ایده‌آل‌گرایانه به تن کند. نتیجه آن که انگار، نمی‌توان هنرمندانی این چنین را که وصف آنان را پیش‌تر گفتم، در عالم واقع پیدا کرد و به بیان بهتر، ما در حال تماشای روایت روح‌هایی سرگردان در نزدیکی جایی به نام «گردنه پیر بهرام» هستیم که البته تا جایی که این‌جانب جست و جو کردم، منطقه‌ای کوهستانی‌ با این نام در ایران وجود ندارد و بنابراین می‌توان اینطور تعبیر کرد که اعضای «چهارمین شنبه» یک نگاه جهان‌شمول به مفهوم جنگ داشته‌اند و خواسته‌اند بگویند فرقی نمی‌کند به خاطر تولد و زیستن در کدام سرزمین و بنا بر جاری شدن کدام قوانین و سیاست‌ها، صدای طبل جنگ به گوش‌ کسی خورده باشد، هر انسانی حق دارد آوای زندگی را زیباتر بشنود.
هر کجا پای موسیقی در میان است، عطری از شعر هم به مشام می‌رسد و «چهارمین شنبه» هم از این مورد مستثناء نیست و همچنین برای روایت جنگ، نمی‌توان از ادبیات شاعرانه و مفاهیم رمانتیک استفاده نکرد، کما اینکه فریدون می‌گوید به دنبال رفیقی هر نقطه از زمین را گشته و بعد به نیت نشانه گذاری، آنجا درختی کاشته و حالا یک جنگل بزرگ، پدیدار شده است.
روی هم رفته تماشای «چهارمین شنبه» در آخرین روزهای امرداد، اتفاقی خوب است که دوستانه پیشنهاد می‌کنم.
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید