این نوشته یک نقد نیست....
1- مقابل تالار وحدت رسیدیم بلیط را سر بزنگاه گرفتیم، هنوز نمی دانستیم چه بلایی قرار است سرمان بیاید. پشت روبان قرمزی ایستاده ایم، فردی با کلاه عجیب و غریبی رد می شود نمی دانستم که محمدرضا ایمانیان است.من که میان خانه ام مغازه کلاه فروشی راه انداخته ام گفتم تنها کلاهی که نمی توانم سر خودم بگذارم همین کلاه است. ولی باز هم نمی دانستم که دست زدن به این کلاه بی آبرو میکندت. ایمانیان سر صحنه نمایش به خاطر کلمه سیگار بلوایی برپا می کند و آبروی نداشته ام را می برد...
2- وارد کافه رستوران می شویم، سجاد افشاریان منویی جلویمان می گذارد... کاش می شد تمامی منو را سفارش داد... هنوز به خط و ربط خودم و این نمایش می اندیشم... سر سفارش چالشی به وجود می آید... سفارش اول را سوگل قلاتیان به جای ما می دهد... باید به دکه بین راه سم شپارد رجوع کنیم... می نشینیم... فلایت مود.. فلایت مود... دوست داشتنی بود.
3- بازیگر تراژدی علیرغم میل خود سفارش دوم است... محمد رضا ایمانیان تو را می خورد. دلم برای کافه و قهوه اش تنگ نمی شود... تراژدی همین است میان نخواستن آن چه دیگران از تو می خواهند...تلخندهایی که نمک کار هست و اجرای مسلط ایمانیان... میخواهم مسیر نمایشنامه را عوض کنم، نمی شود... ایمانیان تو را همراه می کند... باز هم
... دیدن ادامه ››
لذت بردیم
4- سه شب با مادوکس سفارش بعدی است... عادت دارم اگر جایی اطلاعات شخصی ام را خواستند دریغ نکنم، خصوصا که پای تئاتر در میان است... مادوکس تمرکز می کند، در انتخاب روزوسواس دارد، باید اطلاعات کاملی را به مادوکس بدهی. سه شب زمان کمی نیست، مادوکس نمی شناسدت، اطمینان در این روزهای خاکستری بار سنگینی دارد. مادوکس حتی خودکار را هم از تو دریغ نمی کند، ولی دلیل نمی شود که نسبت به میز و دست های تو حساس نباشد... کمی فکر می کند، سه روز از هفه بعد را باید به انتظار مادوکس بنشینی... سخت است آن هم برای مایی که به انتظار گودو عادت کرده ایم
5- کار محیطی است، تو هم جزیی از نمایشی، بازی می کنی.. بازی می خوری. نوبت کار کمی عوض می شود. این جا نوبت خودت می رسد، میان تمام نمایش تو جزیی از کاری نه به عنوان تماشاگر بلکه بازیگر، مخاطب، طرف مقابل... تو وسط دیالوگ ها در محاصره ای...
5- لذت، انبساط خاطر، کاری خلاقانه و فضای کار متفاوت کار بی نظیری را به تو هدیه می دهد. همدلی و سادگی نمایش تو را می برد. و حسرت می خوری به روزهایی که به جای مدیریت می توانستی تئاتر بخوانی.... آه می کشی... دود می شود.
6- باز هم تکرار می شود. دو روز دیگر باز هم خودت را مهمان کافه تالار وحدت می کنی. هنوز تمام منو را سفارش نداده ای و می ترسی تکه بکری، نمایشی، اپیزودی، لذتی را از خودت دریغ کرده باشی... شاید 4 مین بار هم خودت را دعوت کنی... کسی چه می داند...