فال کودکی
عشق را لوله کرد و زیر سرش گذاشت
دو دو تایش چهار نشد
مشق هایش نیز همه ناتمام
با دستانی بلند از مهربانی
کفش خستگی اش را جلویش جفت کرد
آه ناپخته ای کشید
صورتش نقاشی شده با تلخ خنده ای بی روح
چشم هایش پای رهگذران را می دوید
و دست هایش به
... دیدن ادامه ››
سوی هر که بلند شد، رفتند و بر نگشتند
نمی دانم شاید خدا دستانش را گرفته است...
رویاهایش هم گریزان بودند از فردای نیامده
از بس بی بر و رو بود رویای تلخ فردای دیگر
رهگذری پرسید:
دستمال خیس از اشک دانه ای چند؟
قیمتی نداشت
چشمانش هزار حرف ناگفته را سکوت کرد
و سکوتش میان همهمه آهن و دود، دود شد
کار معنای کودکی اش بود
کودکی اش اما هیچ معنایی نداشت
و من عابر خسته دیگری بودم
که در یادم حضورش را نشخوار کردم
کاش می توانستم برایش بخوانم
کار امروزت را به فردا بینداز کودک فال فروش