توی قبرستون گام برمی¬دارم و تنهای صدایی که می¬شنوم صدای باده. صدای بادی که این توهم رو توی ذهن آدم ایجاد می¬کنه که کسی از توی گور داره صدا درمیاره و به ریشِ منِ زنده می¬خنده. انگار از چیزی خبرداره که من ازش بی¬خبرم.
روی هر گور نوشته¬ای است که به زحمت خونده می¬شه، نوشته¬ای که نشون¬دهنده رنجِ بی حسابِ بازمانده¬هاییه که خودشونم حتا دیگه نیستن و بازمانده¬های دیگر و دیگری دارند. رنجِ جدایی. رنجِ از دست دادن. رنجِ فقدانِ کسی که روزی دوستش داستند یا حتا توی دل ازش نفرت داشته¬اند ولی نشون دادند دوستش دارند. کسی که عشق ورزیده و نفرت. دروغ گفته و دروغ شنیده... کسی که حلقه¬ای بوده از زنجیرة بدون انقطاع آدمی از سال¬های سال... که یک عدد یک بوده توی سرشماری سالانه و زندگی کرده گویی هرگز نمی¬میره و مُرده چنان که هرگز در زمین نزیسته.
به گورها دقیق می¬شم و می¬بینم بعضی با القاب و مناسب زمینی¬شون به خاک سپرده شدند: "ملاقلی خانِ زند، فرزند خانِ زند که به این دِه کوچانده شده¬بود." بعضی دیگر با نشان¬هایی که حکایت از شغل و پیشه¬شون داشته: "کشکول-این جا مزار مرحوم درویش حسن است"، "قیچی-مزار خیاط باشی فلان پسر فلانی".
نام زن¬ها اما حکایت سربه¬زیر جالبی دارد برای خودش و عجیب! انگار هویتی مستقل از مردان خود نداشته¬اند. انگار "زن" خلاصه می¬شده در مادر فلانی بودن و همسر بهمانی بودن و دختر
... دیدن ادامه ››
بساری بودن!
طبقه اجتماعی حتا توی گورستان هم به چشم میاد. قبرهای قشنگ¬تر با سنگ¬های گرون قیمت¬تر... قبرهای خانوادگی، قبرهای سیدها که سبز و محصور و جدا شده است. البته که گذر سال¬ها و روییدن خاشاک و لانه¬سازی مورچه¬ها و جانوران دیگر توی آرامستان(چه واژة عجیبی، یعنی واقعا بعد از مرگ به "آرامش" می¬رسیم؟؟ بعید می¬دونم!) و در هر گورِ کهنه، این علامت¬های فخرفروشانة پسامرگ رو به طرز چشم¬گیری از بین برده.
به "خودم" فکر می¬کنم و به همة افرادی که از شدت غرور سر به آسمون دارند. که وقتی راه می¬رند زمین رو زیر پاهاشون بی¬ارزش و قدر می¬دونن... که مثل همة آدم¬ها جوری زندگی می¬کنن که انگار هیچ¬وقت قرار نیست بمیرند. به خودم فکر می¬کنم و به روزی که مورچه¬ها توی کاسة چشمم راه می¬رن و خارها از گورم رشد می¬کنند... به خودم فکر می¬کنم و به خودم قول می¬دم جوری زندگی نکنم که گویی هرگز نمی¬میرم...
دوباره صدای باد میاد... صدای باد و به هم خوردن شاخه¬ها... شاخه¬هایی که سرانگشتِ آدمی بودند انگار در گذشته¬ها... گذشته¬های خیلی دور... خیلی خیلی دور... دوباره صدای باد و خندیدن مُرده¬ها... صداشون رو می¬شنوم که می¬گند: "فردا چون از این دیر کهن درگذریم/ با هفت¬هزار سالگان سر به سریم..."