هدیه
"راستی عسل جان تو متاسفانه از اون دست آدما هستی که تعدادشون هم باز متاسفانه کم نیست، آدمایی که توی معنویات سیر می کنند، دنیاشون به ظاهر شعر و داستان و هنره از انواع مختلف،...اما وقتی نوبت به عمل می رسه اونقدر مادی می شوند که نمیشناسیشون اونقدر که حتی وقتی به کسی هدیه می دهند یادشون می ره تگ قیمت را از روش بردارن! اینم آخرین نظرم بود..."
...به قفسه کتاب هاش ذل زده بود، چشمش افتاد به "دیوان وحشی بافقی" که همین چند وقت پیش زمانی که تازه با هم آشنا شده بودن خریده بود، اون حادثه بی ضرورت تشنه واژه های عاشقانه اش کرده بود و این کتاب خنکای آبی بود برای عطش بی تابی ها و دلتنگی هاش... همیشه عادت داشت بهترین کتاب هاش را به بهترین آدم های زندگیش هدیه می داد، یه لبخند زد و کتاب را از توی قفسه کتاب ها در آورد و روی میز گذاشت و دوباره برگشت سمت قفسه، باز لای کتابها داشت دنبال یه چیزی
... دیدن ادامه ››
می گشت...
"خدایا کجا گذاشتمش؟!" دوباره با خنده گفت:"اون قدر دیر اومدی که دیگه فراموش کردم لای کدوم کتاب قایمش کرده بودم"..یکی یکی کتاب ها را در می آورد و ورق می زد..حافظ،شاملو، فروغ،...تا بالاخره رسید به "یک عاشقانه آرام" به محض اینکه بازش کرد با خوشحالی فریاد زد:"آهای گیله مرد نازک دل من بالاخره پیداش کردم! اینجاست منتظر تو بود..مدت هاست...صفحه صفحه این کتاب بوی عشق میده امیدوارم این گل عطرش را به مشامت برسونه ...گوارای وجودت مرد...
گل خشک را از لای کتاب آهسته برداشت و یه نگاهی بهش انداخت. زیبا بود... مثل حس غریبی که تجربه اش می کرد ،مثل حس شیرین دلسپردگی، مثل حرفای چند شب پیش... گل را بوسید و روی اولین صفحه کتاب چسبوند و کنارش این شعر را نوشت:
خطی کشید روی تمام سوال ها
تعریف ها ، معادله ها ، احتمال ها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها و مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها
برای ...عزیز
عسل
شاد و راضی از اینکه بهترین چیزی را که داشت، هدیه می داد، کتاب را کادو کرد و توی کیفش گذاشت...
از: خود