بعد از مدت ها همدیگه رو می دیدیم. توی پارک، روی یه نیمکت، زیر سایه یه درخت نشسته بودیم و حرف می زدیم که یه دفعه گفت باید یه سیگار بکشه. اولش که شنیدم سرم گیج رفت. ازم پرسید: دودش اذیتت می کنه؟! سرمو بلند کردم و ذل زدم توی چشماشو گفتم: خیلی! گفت: پس من این سره صندلی می شینم تو اون سر. هیچی نگفتم و ... با هر پکی که به سیگارش می زد انگار یه پتک می کوبید توی سرم! انگار یکی می گفت: لعنت به تو که واسه تسکین دردای بهترین دوستت از یه سیگارم کمتری...