یه زمانی ...نه چندان دور آدمها ساده بودند .
اندیشه ها ساده و دلها و مهربانی ها ، ساده تر ...
مثل عکس های سیاه وسفید قدیمی که قشنگی صورتهای توی عکس تو رو به اونا نزدیک می کرد نه لبا سهای رنگ و وارنگشون ...
مثل تفاله های شناور و معلق توی استکان چایی که آمدن مهمان ناخوانده ای که مشتاق دیدارش بودی ، بهت خبر می داد.
مثل بشقابهای قطار شده توی سفره نهار که " میاد " نمیادش "
به آمدن اونی که چشم انتظارش بودی ختم می شد .
مثل "میشه" "نمیشه" دانه های متبرک تسبیح مادر بزرگ که آخرش با شنیدن "میشه"
قند بود که تو دلت آب میشد .
و
... دیدن ادامه ››
یا مثل پر پر کردن یه شاخه گل که با خودت نیت می کردی :
" دوستم داره؟" "دوستم نداره؟"
که با جدا کردن آخرین گلبرگ ، بند دلت پاره میشد که ...
دوست داره !!
.....این حرفا ؛ قصه و رویا نبود،
آرزو های ساده ای بود که از دلها وباورها و اندیشه های ساده بر می خواست ...آنقدر ساده که خدا دلش نمیامد آدمارو ناامید کنه ....
اگر باور ندارین ،برید از مادر بزرگاتون بپرسید ...
چه بر سر دلها و اندیشه هایمان آمد ؟!
از: ناشناس