امشب افکاری پلید به ذهنم هجوم آوردند
حمله ای پارتیزانی به تعریف عشق در فکرم که
دلم را اسیر دلهره کرده است
قصه روز های عاشقی و ثانیه های با ارزش
تبدیل به اتلاف وقت شده است
چطور توانستم هوای بارانی را با کسی قسمت کنم؟
لطافت پوست دستم را چرا خرج دست دیگری کردم؟
من که به تنهایی پادشاه دنیایی بودم
چرا فقیر در میخانه او شدم؟
چرا ؟ واقعا چرا ؟
آرامش تقلبی آغوش او چگونه فریبم داد؟
این جلد مجذوب
... دیدن ادامه ››
و دل فریب معشوقه چه آسان تغییر یافت.
و رویاهای ایده آل او
چه قشنگ به آینده دیگری پرواز کرد.
حسرت غفلت برآورده کردن آرزوهای آینده اش و شعور دروغ عشق در وجودش
آزارم می دهد و ذره ذره جسم و روحم را متلاشی می کند
شاید بهتر است به جای مقاومت
تسلیم هجوم عدم شوم
عدم عشق
عدم او
و عدم هر آنچه که تعریف فردی ندارد.