همه چیز در سکوت شروع شد.
قلب سنگینم به آهستگی وزن خود را از دست داد و صدایی به آرامی به نزدیک شد..
چیزی که مانند رسالت زندگیم قلبم را تحت تاثیر قرار می دادو با کم کردن فاصله اش به ضربان قلبم نیرو می بخشید.
سمفونی تنهایی اینگونه برای من نواخته شد.
...
(جاده ای در کویر/اتوبوسی با مسافران جوان و اکثرا دانشجو/هنگام غروب آفتاب)
سرم را به شیشه اتوبوس تکیه داده و در حال
... دیدن ادامه ››
خداحافظی با پدرم خورشید بودم.چشمانم را بستم.به سکوت عمیق وجودم گوش سپردم. پریانی که در آسمان اوج می گرفتند را دیدم.چه نور سپید خیره کننده ای!! بال هایم را گشودم تا همراهیشان کنم که دوستانم به بهانه ای صدایم زدند...
و من در حال تجربه لحظه کاملی از زندگیم کشته شدم.
از: خود