دیگر نگاهم به آسمان نبود،هدفم بی هدفی بود و چشمانم سویی نداشت.فقط اندام شهوت انگیز برایم نقش بازی می کردند،رنگهایی ترکیب شده از چندین رنگ فرعی و جدا از هر خلوصیّتی.ابر ها اوج گرفته بودند،پروازی که می خواستم دور تر از آرزویم رفته بود.خدایی نبود، نوری نبود، صدایی نبود و انسان ها بُت های بزرگ من بودند.
خیس بودم از عرقِ حسرت، حسرتِ گذشت بی بهره ثانیه ها. او را گُم کرده بودم یا خود را، نمی دانم.اما این کوره راه مسیر زندگیم نبود.غرق بودم در افکار دیگرانی که هر لحظه تغییر می کنند.نویسنده داستانم بلاتکلیف بود بین ماده و معنویات.هیچ نیرویی مرا جذب نمی کرد و این دردی بزرگ به همراه داشت که کم کم نابودم می کرد.
او تنهایم نگذاشته بود بلکه من با او نبودم.احساس های مردم را نمی شناختم وهمه چیز دروغ بود.خنده ها وگریه ها، فریادها و اشک ها . بی اعتمادی من به خودم بیشتر از سایرین بود. انسانی که با دیدار خورشیدی تابان، عاشق رهایی شده بود.رهایی بر اوج افلاک و پروازی به سوی تنها خالق خود، اما امروز درگیر نگاه های ضعیف صورت ها بود، با هر نگاهی به خود میلرزید و ترسی عمیق را تجربه می کرد، چرا که تنها بود. پس با تمام وجود بودنت را خواستارم تا در سایه تو و والدینم خورشید و زمین دیگر غرق نگاه عشوه های ماه نشوم و برای تو پرواز کنم، برای رسیدن به نقطه نوری که تمام آفرینش از اوست، به لحظه ای که هیچ چیز نیست اما توهستی، من عشق تورا در دل دارم ای خدای بی نهایت هرچیز.
از: خود