نمی دانم کجا هستم، در اعماق نادانی یا در جهالت معصیت یا به کوری زبان دچار شدم.
قادر به گفتن قصه خودم نیستم، من که ترانه سرای حکایت های بسیار بودم.
غمی سّد راه کلامم شده است.
چند صباحیست که تنها می زییَم وتنها فکر می کنم.
با خاطرات گذشته و معصیت های همیشگی.
این یک اعتراف کوچک است به زبان خودکاری که ارزش ریالی بسیاری ندارد.
قصه از رنج های کودکی شروع می شود، زمانی که به ناچار مسئول بزرگ ترین انتخاب ها شدم.
پدر یا مادر ؟ فرقی برایم نداشت، مهم دل نگرانی از شکست دل هر کدام بود.گویا برنده ای خوشبخت و بازنده ای تنها به دست من معلوم می شد. به
... دیدن ادامه ››
یاد روز های تنهایی ام، خوردن شیر با پدر و بازی با مادر که می افتادم راحت تر تصمیم می گرفتم اما طوری که راضی به داوری و انتخاب نمی شدم.
آخر انتخاب کردم. کدامشان؟ هیچکدام.
در بررسی های منطقی، با استدلال به دلایل فلسفی کوچک کودکی ام زندگی بدون هر دو را انتخاب کردم و از فردا من نبودم.
گُم شدم، تنها شدم.اما به سادگی فرار یک خرگوش در زیر خاک باغچه ای کوچک پیدا شدم. در این پیدا شدن چیزی کم بود که آنها به دنبالش نرفتند.
روحم، که هنوز در کوچه ها سرگردان است، بدون والدین و بی سرپرست.
تنها تکیه به کسی داده که درک کرده همیشه هست.
غم این روزهایم برای جدایی از آن است نه کس دیگر.
از: خود