در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال جواد زارعی | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 15:31:00
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید
بادِر(بهادر) متولد ۶۱ است. متاهل و دو پسر چهار و یکساله دارد. مرد سخت کوش و خونگرمی است. امسال عید رفتیم پیششان .کشاورز زاده است. چند ماهی رفت عسلویه برای کار. خانواده اش هر روز تلفن می کردند که دلتنگیم برگرد. بادر طاقت نیاورد برگشت پیش خانواده‌اش. قبل از گران شدن گوشت و پروازی شدن گوسفند ها، همین زمستان از سروستان سیصد چارصد گوسفند خرید و با کامیون فرستاد سمت بوشهر که گرمسیر است. خودش و خانواده اش هم با نیسان و وسایل مورد نیاز دنبال کامیون رفتند جنوب برای دامداری. از گرمسیر با گله راه افتادند به سمت سروستان تا گوسفندها خوب بچرند و حسابی پروار شوند. همراه ایلات. اوایل تعطیلات عید امسال رسیده بودند نزدیک جهرم. ما هم همان دوروبر بودیم. فهمید و زنگ زد که بیا و ما تعارف زدیم که انکار و بادِر اصرار. رفتیم سمت شان. غروب پیدایشان کردیم. نزدیکی های خُنج اتراق کرده بودند. رسیدیم و احوالپرسی. تا نشستیم.باجناق بادِر دوید سمت یکی از گوسفندها و کمی آب خوراند و چاقو و صدای بی زبان و پوست و گوشت و جگر. اعتراض کردیم که چرا کردید. بادر خندید که شما حبیب خدایید. «کاکو شما مهمون تهرونی مو هسید». رسمشان بود. نشستیم و خوردیم و هوا داشت تاریک میشد که یوردها* را آوردند و به پا کردند برای خواب. نشستیم تا آخرشب پیششان. کاش بودید و می دیدید که توی پود پود این چادرسیاه صفا بود و محبت. بادِر از قصه پدرش گفت و گفت که خدابیامرز اصرار داشته که حتما با دختری که دوست دارد ازدواج کند. پدر بادر،حاج بیژن، مرد با کمالات و بزرگی بوده. عاشق دختری از مرودشت می شود و می سپرد که ننه آقاش بروند خواستگاری و خودش می رود اجباری. برمی گردد. برایش عروسی می گیرند. ننه آقای بیژن، به جای دختر نشان کرده، خواهر ناتنی دختر را می گیرند. ننه ی بیژن بعدا گفته بود کمی تعلل کرده بودند و معشوقه بیژن را یک هفته پیش تر شوهر داده بودند. ساز و دهل و بیژن رفته بود توی حجله. دیده بود اکرم نیست. زده بود بیرون که «ای کیه ن عامو و قه ضیه چیه ؟» پدر اکرم گوشه حیاط سرش را پایین انداخته بوده و مادرش دویده بود سمت بیژن که «به پات میفتم کاکای نازم..قضات به چیشوم» که خدا تو را برای ما نگه داره و تا آخر عمر کنیزیته می کنیم و شرمنده ایم و کاری که شده حالا خجالت ما نده و آبروداری کن و دست ای دختر بیگیر و برو پی زندگیت و تا آخر عمر منت دارت می شم و سایه ت بالای سر ما و...خلاصه بیژن دیگر نشد آن مرد خوش مشرب و عاشقی که بود. نبود آن مرد پر حرف. نوزده بیست سالی با مریم زندگی کرد و بعد مریض شد و عمرش را داد به شما. بادِر پسر خوبی بود برایش. حالا هر ماه می رود سر خاک پدر.. هوای ... دیدن ادامه ›› مادرش را هم دارد. کنار سیاه چادر بادِر از اکرم هم گفت برایمان. بعد از ازدواج رفته بود بندر. بعد از یه مدت شوهرش در جاده جم فیروزآباد تصادف کرده بود و افتاده بود روی ویلچر. بادِر اکرم را پیدا کرده بود و بهشان می رسید. بادر از نگاه های با عشق و محبت اکرم هم گفت. که اندازه بچه های خودش دوستش دارد. این که خیلی وقت است عصرها کنار شوهرش دم در خانه می نشیند و نگاهش را می دوزد به سر کوچه. بعد از نیمه شب خداحافظی کردیم و برگشتیم و من دارم به اکرم فکر می کنم. به آن حجله ی بیژن و به مریم فکر می کنم و اینکه چه طور سالها با مردی که او برایش اشتباه شده بوده زندگی کرده؟
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چشم هایت زلال
مثل چابهار
دلت آشوب چون خاورمیانه
و عن قریب دست ات به دلایل نامعلومی
در چهارراه اصلی شهر
قطع خواهد شد
و تمام شاهدان عینی مراسم قطع دست
می دانند
که تنهاییِ آدم ها
از تنهاییِ دست ها شروع می شود.
۱ نفر این را امتیاز داده‌است
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
گروتسکی برای سفید مایل به سیاه
نمایش آبی مایل به صورتی به نویسندگی و کارگردانی ساناز بیان کار خوب و قابل قبولی است. این کار که بر اساس تحقیق چندساله نویسنده صورت گرفته به موضوع وضعیت و مشکلات تراجنسیتی ها می پردازد. در طی نمایش، بازیگران در نقش افرادی که با این مسئله درگیر بوده اند رو در روی تماشاگران از رنج ها و مصائب شان حرف می زنند. در این بین مخاطب بصورت متواتر غمنامه های آنها را گوش می کند و مدام با این مشکلات می خندد، و بلافاصله شوکه و غمگین می شود. گاهی حرف ها و حرکات خنده دار است ولی مخاطب گریه می کند. برخی کارها و وجنات بازیگران طنز است ولی خودش غم نامه هایی است که خنده را با گریه روبرو می کند و در این بازی گروتسک رنج هایند که پیروز میدان می شوند. چرا که دردهای بشری تمامی ندارد. و اینکه انگار صرفا این همذات پنداری دوساعته به کار نویسنده نمی آید و می خواهد به هدف اش که همان آگاهی عمومی نسبت به شرایط این افراد است، برسد؛ که می رسد. چرا که به گمان من پس از دیدن این کار، نگاه ها و سوء تفاهم ها به این افراد تغییر می کند.
نمایش آبی مایل به صورتی کارگردانی و طراحی خوبی داشت، و بازی ها درخشان بود. طوری که حتی با وجود مونولوگ گویی های طولانی بازیگران، ریتم نمی افتاد. دکور از ویژگی قابل قبولی برخوردار بود...فلزهای سخت و سردی که گاهی پله های بیمارستان و دادگاه و وزارت کشور می شدند، گاهی آپارتمان و نیمکت های پارک. شیب دار بودن پله ها نشانگر وجود دوگانه آدم ها و شرایط بالا و پایین آن هاست. که گاهی با عاشق شدن بالا از پله ها می رفتند و با طرد شدن پایین می امدند.نور هم مولفه اثر گذاری بر کار داشت و تک نور های موضعی موجب می شد تا تمام هوش و حواسمان را از دور و اطراف و این زندگی جمع کنیم بیاوریم در روایت ها و رنج های این آدم ها. بازی بهنام شرفی انصافا درخشان بود. با اینکه شمرده شمرده و هیستریک از خاطراتش حرف می زند ولی مخاطب را تا آخر قصه اش به دنبال خودش می ... دیدن ادامه ›› کشاند. همین طور هادی عطایی که لحن و حرکات بازیگر در خدمت کار قرار گرفته بود. استفاده و بازی گرفتن از دست ها و انگشتان شرفی و عطایی قابل توجه است. بازی مرضیه بدرقه هم در نقش ترنس اف تو ام(زن به مرد) خیلی خوب بود و ایضا عاطفه رضوی. و خلاصه اینکه دغدمه مندی ساناز بیان که مخاطبان را با موضوعی تلخ و واقعی به بیرونِ سالن هدایت می کند و ما می مانیم و تامل در مشکلی دیگر و درد و رنج های انسان امروز و این رسالت هنر است.و این معرفت تئاتر است.
صیدم کن
مثل ماهیِ برکه‌ای در نزدیکیِ چرنوبیل.
من به یک فلزِ نوک‌تیز رضایت خواهم داد
حتی به قلاب بدون طعمه فکر کن...
کافیست چرخ ماهیگیری را بچرخانی
تا خودم را بالا بکشم از این برکۀ پوچ.
و دُمم را بگیری
از پوست کبود
و چشم‌های غیرِطبیعی‌ام تعریف کنی
بعد پرتم کنی روی خاک
تا بمیرم
یا سَرم را محکم بکوبی به سنگ‌ها
مغزم که متلاشی شود
برنگشتنم به اینجا قطعی است.
شروع کن
آزادم کن از این بند
مرا بگیر
از این آب مرده
که به دریا نمی‌‌‌ریزد.

از مجموعه دقیقه سی سالگی
مریم اسدی، mazdak و تیلا بختیاری این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
مادرم دارد صبحانه می خورد
من به دیشب فکر می کنم
به اولین آغوش تو
که دست هایت را از دوطرف باز کرده بودی
_دست هایت که اندازه ندارد_
تلویزیون روشن است
تمام هوش و حواس پرنده ها
به درخت نارونی است با شاخه های باز شده از دوطرف
لبم را گاز می گیرم
مادرم م یپرسد "حواست کجاست؟"
می گویم:
مادر آدم ها اولین گناهشان را کجا اعتراف می کنند؟
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
دست هایت که اندازه ندارد..
۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
سرگشتگی یعنی
دیدن تصویر تو
در یک عکس دسته‌جمعی
پس از سال‌ها دوری...
و تو
هنوز عادت داری
روی زخم‌ها را باز کنی.

از کتاب "دقیقه سی سالگی"
۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷
مریم زارعی، تیلا بختیاری و شروین دهقان شرق این را امتیاز داده‌اند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چهارشنبه بود انگار
نشست روی عطارُد
دنیا را ساخت و رفت...
....
کاش دوشنبه عاشق بشوی
و فرصت داشته باشی دردهایت را
تا سه‌شنبه جمع‌وجور کنی
تحویل پرستارِ بخش بدهی
پنجشنبه قدم بزنی
همین‌طور خیابان ولیعصر را بروی بالا
اورژانس را رد کنی و
«چهارشنبه» را پِیج کنی
ببری بنشانی‌اش جای
غروب جمعه.

شعری از کتاب دقیقه ی سی سالگی نشر فصل پنجم
۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۷
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چه خبر بود دیشب
تبر زخم می زد
درخت می خندید
آسمان سیاه می شد
ابر ها نیشخند می زدند

تو برگشته بودی
من خواب دیده بودم
"خرمشهر تقاطع هویزه"

ما جنگ را از آژیرهای زرد و قرمز
ـ که هم‌اکنون دارید می‌‌‌شنوید ـ
فهمیده‌ایم
ما جنگ را از رحمِ مادرانمان
ترسیده‌ایم
دوچرخه‌هایمان را به تانک‌ها تکیه داده‌ایم
به بمب‌های عمل‌نکرده لگد زده‌ایم
و دست‌هایمان توی جیب‌هایمان بود
وقتی عمو و مادرمان صیغه محرمیت خواندند
ما بلوغمان را
در زمین‌های خاکیِ شهرها جا گذاشته‌ایم
و لکه‌های سفید لباس‌هایمان را
در کلاه های جنگی آب کشیده‌ایم.

۱ نفر این را امتیاز داده‌است
ارادت بامداد عزیز.. بله اصلاح کردم
۰۳ آبان ۱۳۹۶
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
این واژه ها الم شنگه راه انداخته اند به گمانم دارم عاشقت می شوم...

نمایش زندگی ضربدر 3 نوشته یاسمینا رضا

کارگردان: جواد زارعی

سه شب 14 و 15 و16 اسفند ساعت 20:45 اجرا می ره

توی تماشاخانه سه نقطه: بلوار کشاورز، کبکانیان.
خوشحال می شیم که بیاید
چه خوب ،موفق باشید
۱۴ اسفند ۱۳۹۲
پیروز باشید**
۱۴ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
کولی ِ ایلیاتی ِ دامن قشنگ
اردیبهشت که رسید،
برو کنار چشمه
کوزه را به آب بزن
و به من نگاه کن

از خدا سفارش یک نقاشی ِ خوب گرفته ام
برای اتاق طبقه هفتم اش
خیلی زیبا بود
۰۷ اسفند ۱۳۹۲

ممنون امین جان
ممنون ساناز عزیز

سالم باشی آرزو
دلت گرم باشه نیلوفر
و ممنون از محسن عزیز
۱۴ اسفند ۱۳۹۲
آقا جواد دلمون برای شعرهاتون بدجوری تنگ شده
چیزی بنویسید حالمان خوب شود
۰۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
حال من خوب است
مثل چشم های تو
مثل پدری که صاحب دختر ناقصی شده
که فقط چشم هایش خوب کار می کند
برای زل زدن
قشنگه
.......
ممنونم از آقاجواد
۰۷ اسفند ۱۳۹۲
لطفتون مستدام'دلتون گرم
۰۸ اسفند ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

کاری از دست هایمان توی این کوچه ها ساخته نیست!

زمستان ، شب ها کارش را شروع می کند

می ایستد و سوز سردش را سُـــــر می دهد توی تخت،

و من به هر سمتی که بغلطم
باز

طرفی که تو نیستی

یخ می زند
خیلی قشنگه
.........
ممنونم از آقاجواد
۱۴ بهمن ۱۳۹۲
سپاس از دوستان عزیزم: صادق، مرجانه، زهرا، علیرضا، ساناز و امیر بزرگ که همیشه دلم گرم می شود با شما
۱۵ بهمن ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
لشکر کشیده اند ایمان و عشق ما
چشمان تو دمشق، احوال من حلب
ممنون از سمانه عزیز و امیرخان و ساناز بزرگوار که لطفشان زیاده است بر من
۰۷ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

باستان شناسان را گفته ام بیایند
تا دست هایم را مرمت کنند
پاهایم را
تمام تنم را

نگاهت که می لرزد
حالم می شود عین ارگ بم
خیلی زیبابود و نو.سپاس
۱۱ آذر ۱۳۹۲
درود بر شما. لذت بردم

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله‎‏هاست
۱۲ آذر ۱۳۹۲
ممنون از پریسا و سعیده نازنین
۱۳ آذر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید

لازم نیست ترتیب فصل ها را رعایت کنی پاییز!
همین که دیدی
دارد عاشقی متولد می شود،
بیا!
*****

بیا پاییز!
این برگ ها دارند انتحار می کنند از این بالا


***
خودت را برسان پاییز!
باز هم دارد مدرسه ام دیر می شود
زارعی که برگ باغش سوژه ی کلامش باشد
پاییز را درک کرده است.
............
آفرین بر شما
۲۲ مهر ۱۳۹۲
زیبا بود...
تازه که رانندگى یاد گرفته بودم، یک بار از روى حواس پرتى براى برگى که از درخت پاییزى فرو مى افتاد، ترمز کردم. الان فهمیدم که مى خواستم مانع انتحارش شوم.
۲۲ مهر ۱۳۹۲
ممنون از لطف شما هنرمندان: لایک لایک
۲۳ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
باران که می زند

شامّه ام را

در می آورم

می گذارم روی صورتت

نکند عاشق نشوی توی این هوا
دست کشیده ام
از شیشه های آن قطار ی که دور می شوی

چمدانم بوی تنت را
یکی یکی از پنجره ها خالی می شود
و پیاده می شود تمام نگاهم
از کوپه های قطار رفتنت
باد می پیچد و
یخ می زند چشمانم از باد و اشک ...

سمت ِ رسیدن ات
موهایم به استقبال تنهایی ات
شب می آورد و بوسه
پس بیا و
تا خالی شدنم از تمام تو

پنجره های قطار را نبند...
"برای پدرانمان و تمام روزهایشان"


پدرم این روزها نمازش را بلند بلند می خواند

نمی دانم او پیر تر شده یا گوش خدا سنگین تر
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
عالی...
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۲
چقدرزیبابود.........چققققدرررر....واقعامرسی
۲۴ خرداد ۱۳۹۳
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
آغاز، نقطه.

پایان، نقطه.

این!

تمام قصه ی من از

چشمان ِ تو

بود