«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواریاست برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفتوگو درباره زمینههای علاقهمندی مشترک، خبررسانی برنامههای جالب به همدیگر و پیشنهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال
به سیستم وارد شوید
معلوم نیست دقیقا چیه چون نه تئاتره نه نمایشه؛ نه تنها به برزخ، دوزخ یا بهشت مرتبط نیست به دانته و کمدی الهی هم هیچ ارتباطی نداره. هیچ چیش به هیچیش نمیخوره. از انسان مدرن فقط گوشی موبایل رو یاد گرفتن، دیگه «سفر» بماند. دانته و کمدی الهی رو در حد عکس و جلد کتاب میشناسن، وگرنه همچین چیزی نمی ساختن، شاید هیچوقت کتابشم ندیدن. المان های بی پایه و اساس و مضحکن. استفاده بیش از حد از دود هم مزید بر علته. طراحی لباس و دکور قابل تامل نیست.
نورپردازی هم میخواد مرعوب کننده باشه ولی هیچ فایده و کارکردی نداره. حتی پایان بندی هم ارتباطی به هیچی نداره. خلاصه، ملغمهای از هیچ چیز.
سخته از نمایشی که پر از شوخی های زشت و تکرارشونده ست چیز خوبی گفت. من واقعا معذب شدم با این حال به نظر میاد شاید این مشکل نمایش نباشه و اگر به تم اثر دقت کنیم حتی کارکرد پیدا بکنه و بشه یک جور دیگه به المان های نمایش پرداخت.
نمایش در چهار اپیزود متفاوت ساختاربندی شده که هر کدام روایت رو به پیش میبره و بیشتر درباره انگیره های کارکترها و عواقب اعمالشون فاش میکنه. از یک ملاقات ساده تا یک سوقصد جنایی و در نهایت سقوط، قوس دراماتیک رو شکل میده و تم های خیانت، فساد اخلاقی و پیامد کنش شخصیتها رو کاوش میکنه.
کارکتر مرد شخصی خبیثه که طمع و بی اخلاقی اونو به سمت ابتذال، نقشه دزدی و درنهایت کشتن میبره. از آن طرف کارکتر زن به نظر میاد مقداری ساده لوح باشه و داره طعمه ی نارضایتی جنسی و حیله ی مرد میشه.
در این میان کارکتر آقای مستجابیان نمادی از قدرت دستکاری دیگران باشه که از نظر من به شکل شیطان در این نمایش دراومده. شیطان در اپیزود اول گفتوگوی کارکترها رو نظاره میکنه، در اپیزود دوم وارد عمل میشه و یک نوشته به شدت پوپولیستی به شخصیت مرد میده. در حالی که در بکگراند دیکتاتورهای تاریخ رو میبینم، شخصت زن تحت تاثیر متن قرائت شده قرار میگیرد. این شاید بهترین قسمت نمایش باشه. در اپیزود هم آخر همراه با اسب هاش زن و مرد رو میبره، احتمالا به جهنم.
به نظرم میشه راجع به این نمایش کلی حرف زد چون المان های بسیار مرتب و دقیقی داره یکیش نمایش فیلم اسب تورین در اپیزود اول بر روی بدن کارکترها بود؛ تو گویی از همین ابتدا با انحطاط اخلاقی و بدبختی کارکترها مواجهیم و باید منتظر سقوط شون باشیم. نقش آفرینی بازیگران هم خیلی خوب بود و توقف بین اپیزودها هم جالب و هم عجیب بود. اگه شوخی های جنسی رو بیخیال بشیم، به نظرم نمایش خوب و پرجزئیاتیه که کارکرد دارن و بی مصرف نیستن و میشه بهشون فکر کرد.
دلنشین و مینیماله. به خاطر بازیگران خردسال رفتم و بیشتر از حد انتظارم خوب بودن. بسیار شیرین و قابل باور بازی کردن. سراسیمگی توی اجراشون منو یاد دوران بچگی انداخت؛ همینطور شخصیتهای مرد، فضایی خندهداری از سربازی ساختن و جوی که اونجا حاکمه.
حضور ناظم و جناب فرمانده میان تماشاگران خیلی جالب بود؛ بیان رسا و صدای خوبشون اجرا رو دوچندان گیرا میکرد.
همه چی به اندازه بود، طنزش قشنگ و خندهآور بود. از این نمایش خیلی لذت بردم. پایانبندی اثر هم خیلی به جا و مرتبط با دو قسمته. دوست دارم یک بار دیگر نمایش رو ببینم.
«پس از» تجربه کتک خوردن از پدر و ترک شدن توسط او، «پس از» ترومای دیدن رابطه مادر با مدیر هتل و «پس از» تحقیر شدن در محل کار، بیمار روانی نشان تشدید شده و به غولی افسارگسیخته تبدیل شده است؛ غولی که حالا بختک نشان شده است. از واژه تشدید نه شکل گیری استفاده میکنم چون بیمارهای روانی فقط حاصل محیط نیستند بلکه وراثت نقش کلیدی دارد. ضربه های که نشان تجربه کرده کاتالیزورهای برای پتانسیل او برای بیماری بودند.
فضای بیماری به دقت با حرکتهای بازیگرها، تصاویر روی دیوار، استفاده هوشمندانه از پالت های چوبی طراحی شده و به تماشاگر منتقل میشود. بدگمانی نشان به خودش و اطرافش به شدت به حس می آید. حتی عرق کردن بازیگرها، درگیری فیزیکی و بدنی نشان با توهماتش است. تو گویی بیماری روان فقط مختص به روان نیست بلکه بار بدنی نیز دارد و نشان برای مقابله با توهماتش عرق میریزد.
«پس از» نمایشی اصیل و دست اول است که باید دید و رنج های مبتلایان را حس کرد.
بازی، طراحی صحنه و خلق کارکترهای کتاب تقریبا خوب بود. با اینکه اجرا مونولوگ بود اما به لطف جذابیت متن اصلی، خسته کننده نشد. متن اصلی به قدری اندازه ست که احتمالا تولید نمایش بد ازش شدنی نباشه برای همین جذابیت این نمایش رو به پای پتانسیل اثر اصلی میگذارم.
به خاطر ساختار سالن و چهره بودن بازیگر به نظر میاد چاره ای جز رویکرد برشتی نداشتن به عبارت دیگه ارتباط برقرار کردن بازیگر با تماشاگر نه به خاطر خود نفس این ارتباط بلکه بنا به دلایل دیگری بود.
تنها مشکل من با این اجرا، پایان بندی عجیب، بی ربط و غیرمنطقیاش بود؛ اگر نویسنده به اصل اثر تا حدی وفاداره که حالت های روانی و تکیه کلام های راوی اثر اصلی رو بازتولید میکنه چطور یهو به خودش حق میده چنین پایان بندی ای که هیچ ارتباطی با کتاب و داستان نداره رو ارائه بده؟
تا لحظه ای که انگیزه و عملیات زندانی ها مشخص نشده بود باهاشون همزاد پنداری میکردم اما بعد از اینکه فهمیدم چیکار کردن، این ارتباط قطع شد. در همون لحظه یاد اندیشه سارتر افتادم: باید پذیرفت که فارغ از شرایط خارجی افراد کاملآ مسئول عواقب رفتارهاشون هستند و باید با پیامدهای انتخابهاشون مواجه بشن. پس از چنین شیفتی از همزاد پنداری به عدم همزاد پنداری با عاملیت افراد مقابله و در سطح دیگه اضطراب وجودی ناشی از همزاد پنداری با چنین آدمهایی رو تجربه کردم.
نمایش فضای تقلا کارکترها در میانه ترس، گناهکاری و انتظار برای مرگ رو تونست خلق بکنه و طیف وسیعی از احساسات ایجاد کرد. همه اینها به کنار، پایان داستان خیلی منطقی و خوب بود.
نمایش فضای سنگین و ملتهبی رو ایجاد میکنه و به خوبی تماشاگر مرعوب فرم اثر میشه؛ از نورپردازی متحرک گرفته تا موسیقی و اصوات بازیسازان. اما سوال اینه که چنین فرمی برای چنین متنی ضروری است؟ احتمالا از یک طرف در دفاع ازش بشه گفت قاتل شدن و «در کابوس دیگری زیستن» جور دیگری نمیشد تجسد پیدا کنه؛ فضا نه تنها باید تاریک و خفه کننده باشه بلکه باید کابوسوار هم باشه. من تماشگر در کابوس عذاب وجدان «کش» بودم، کابوسی که غیرخطی و بختکواره و ارباب شدن درش زودگذره.
اما از طرف مخالف نیز میشه ایرادهایی به فرم و محتوا گرفت. فرم اثر بعد از گذشت ۳۵ دقیقه و با باز شدن داستان، مقداری خسته کننده میشه و به دام تکرار خودش میوفته و کارکردش فروکش میکنه؛ تو گویی هرآنچه که میشد در ۳۵ دقیقه اول به فرم درآمد. از نظر محتوا، انگیزه «لورا» برای چیدن تمام آن نقشهها عقیم میمونه، حداقل برای من قابل باور نبود. ما خودآگاه شدن «لورا» بر رابطه اربابی-بردگی و نیاز به تغییر دینامیک این رابطه رو نمیبینیم.
میخوای ارباب بشی و هر کاری بابتش میکنی ولی آیا تنت قبای چگال اربابیت که برای خودت دوختی رو تحمل میکنه؟
نمایش با ضرب آهنگی سریع و دیالوگهای پشت سر هم، که به خوبی تحت فشار بودن کارکترها رو برجسته میکنه، نشون میده چطور طبقه مرفه حاضره برای جایگاه اجتماعیاش و شهرتش به هر حرفی دامن بزنه، شایعهپراکنی بکنه و به آبزوردگی برسه. موقعیت های اگزجره در نمایش، طعنههای هستن به بیمایگی همین طبقه و البته شکنندگی ارتباطات انسانی.
شایعات جوری حقیقت رو پشت پرده قایم میکنن که احتمالا شنونده هیچوقت نمیتونه اصل ماجرا رو بفهمه و این امر به تماشاگر القا میشه.
نمایش بسیار خوبی بود و زیرکانه طعنه های به تماشگر هم میزنه. با اینکه جای موسیقی در نمایش خالیه اما دکور، شخصیت پردازی و بازی های درخشان جای خالش رو پر میکنه.
چپ حراف و دغلباز که رفاقت نمیشناسه اما سنگش رو به سینه میزنه پرده از چهره ی واقعیش برداشته میشه: اصول اخلاقی اش شکننده و نسبیه؛ در حالی که داعیه اصالت داره در نهایت زیر پای خودش و باورهاش رو خالی میکنه و برایش موجه و قابل دفاع میشه. تو گویی چپ اگر در موقعیتش قرار بگیره از راستی ها انتقام میگیره و با ژستی پیروزمندانه کنش شنیعش رو جشن میگیره.
قسمتهای مناسبی از فیلمنامه پالپ فیکشن به شکل یک «کمیک زنده» اتفاق افتادند؛ اساساً ما در اتفاقات فیلم حضور داشتیم. تجربهی مولتی مدیای جالبی بود.