در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال سمن ناز اژدری | دیوار
S3 > com/org | (HTTPS) 78.157.41.91 : 15:32:13
«تیوال» به عنوان شبکه اجتماعی هنر و فرهنگ، همچون دیواری‌است برای هنردوستان و هنرمندان برای نوشتن و گفت‌وگو درباره زمینه‌های علاقه‌مندی مشترک، خبررسانی برنامه‌های جالب به هم‌دیگر و پیش‌نهادن دیدگاه و آثار خود. برای فعالیت در تیوال به سیستم وارد شوید

"دایی وانیا" دنیای آدم هایی است که در سایه ای از گذشته شان،حال را سپری می کنند.مثل دیگر نمایشنامه های چخوف که شاخص ترین هایشان باغ آلبالو،سه خواهر،مرغ دریایی،ایوانف هستند،حوادث جایی در بیرون صحنه رخ داده است.در این نمایش نیز،آنچه تارو پود رخداد نمایش را روی صحنه میسازد،سایه ی گذشته است.مدام خاطراتی نقل می شود که تاثیرشان در برخورد و کنش کاراکتر ها بر صحنه تاثیر بسیار دارد.در واقع،آنچه ما شاهدش هستیم،نتیجه ی اتفاقاتی است که در گذشته رخ داده اند.در پرده ی اول،در آغاز نمایش،دکتر آستروف در گفت و گو با دایه،از یکی از مریض هایش سخن به میان می آورد که در اثر استنشاق کلروفرم مرده است یا این که زندگی مردم چه قدر تاریک و پر از بدبختی است،بیماری تیفوس که در همه جا شیوع دارد و درد و بوی دود و کثافت همه جا بی داد می کند و حتی،زمانی که صحبت از این به میان می آورد که دیگر به هیچ کس علاقه ای ندارد،علت دلبستگی اش به مارینا(دایه) را شباهتش با دایه ی خود در کودکی می داند.او در جایی،در صحبت با سونیا می گوید: (( معمولا ماهی یک بار این طور مست می کنم.در این حالت همیشه بیش از اندازه وقیح و گستاخ می شوم.همه چیز برایم یکسان می شود!در این جور مواقع مشکل ترین جراحی ها را با کمال موفقیت و به بهترین وجه انجام می دهم.برای آینده ام وسیع ترین طرح ها را می ریزم،دیگر خودم را آدم عجیب و غریبی نمی پندارم و باورم می شود که برای بشریت منشأ فوائد زیادی هستم.))آستروف،از فواید مستی اش در همان ماهی یکبار سخن به میان می آورد.میگوید چنانچه در یک بی تفاوتی ساکن و ثابت قرار می گیرد و به قولی،دغدغه ها به واسطه ی مستی از او دور می شود بهترین عمل های جراحی اش را انجام می دهد.در واقع،تنها مستی را راهی برای نجات از آنچه در برابرش تسلیم شده است و نسبت به زندگی در روستا نارضایتی اش را بر می انگیزد،انتخاب کرده است و خود هم بر آن واقف است.پناه بردن به مست کردن،برای فرار از مشکلات و این که در زمان مستی تا چه اندازه عملکرد او به عنوان یک انسان یا پزشک در جامعه مفید است،نشان می دهد که او نیز،غرق در یک بی زمانی و رکود عمل است.آدمی مثل بقیه ی آدم های این نمایش که رنج کشیدن را به مبارزه با عامل رنج هایشان ترجیح میدهد.
دایی وانیا نیز،به جای این که از زمان حال و آینده ... دیدن ادامه ›› استفاده کند،دائم در رویای گذشته است.او در جایی میگوید: (( من همانی هستم که بوده ام،شاید بدتر شده باشم.زیرا کمی تنبل شده ام،هیچ کاری انجام نمی دهم.)) عدم تغییر در او و سکونش،به خاطر حسرت در فرصت های از دست رفته است.در پشیمانی از این که به خاطر علاقه ی بی قید و شرطش به پرفسور،فرصت های زیادی را از دست داده است و زندگی نکرده است و یا به قول سونیا،در زندگی اش شادی نداشته است.
مارینا(دایه)،چنانچه دایی وانیا میگوید نیز با یک چشمش به گور نگاه می کند و با چشم دیگرش در کتاب های حکیمانه اش به دنبال طلوع زندگی جدید می گردد.در واقع،امید به یافتن راهی برای زندگی بهتر و ایجاد حرکت در آن با عمل میسر است.گشتن به دنبال راهی درون کتاب ها،کار بی فایده ایست که تا پایان نمایشنامه نیز اثری از آن مشاهده نمی کنیم.مارینا،تا پایان همان شخصیت ساکنی است که بزرگ ترین دغدغه اش در روشن کردن سماور و نشستن کنار آن و یا چای دادن به اطرافیان و دانه دادن به مرغ ها است.
تلگین،که میگوید همواره به همسرش وفادار مانده است و بچه های همسرش را از مرد دیگری بزرگ می کند،از غرورش صحبت به میان می آورد که در ازای این وفاداری برایش باقی مانده است.حتی خودش هم میگوید که از سعادت محروم شده است.اما می بینیم که رکود زندگی اش و بیهودگی آن به خاطر نگه داشتن غرور و از دست دادن سعادت،نمود زیادی یافته است.او از ادم هاییست که((یکی به نعل می کوبد و یکی به میخ)).
یلنا آندره یونا که از ازدواج با پرفسور ناراضی است،در مقابل خیانت به شوهرش یا به معنای دقیق تر،رهایی دادن خودش از وضعیت غمبار زندگی اش و تغییر آن،سر باز می زند.او حتی انجام دادن اقدامی برای این تغییر را بیهوده می داند.در جواب به این گفته ی سونیا که می تواند مریضان را مداوا کند یا به آنها درس بدهد،می گوید: ((من بلد نیستم.تازه جالب نیست.این فقط در رمان های اخلاقی است که قهرمان هایش تدریس و مداوا می کنند.والا من چطور می توانم یکهو بروم کسانی را درس بدهم یا مداواشان کنم؟)) به نظر او،کار بیهوده ایست که از توانایی اش برای تدریس یا مداوا استفاده کند،این را کار قهرمان ها می داند و باور دارد که از عهده اش ساخته نیست یا کار جالبی نیست.در واقع، سکون و بی تحرکی زندگی اش او را چنان در خود گرفته است که توانایی تغییرش را در خود نمی بیند.
همانطور که سونیا،رو به یلنا می گوید،دلتنگی و بطالت به یک بیماری مسری می ماند.مصداق این جمله خود نمایشنامه است.چنانچه،دکتر که پیش از آن ماهی یک بار به آنها سر می زد،هر روز به آنجا می آید،در پرده ی آخر،از رفتن از ملک آنها تعلل می کند و دایی وانیا نیز،در آغاز نمایشنامه می گوید که تنبل شده ام و حال فقط سونیا است که کار می کند.
در این ملک،همه با هم مشکل دارند.همگی از نوعی سوء تفاهم و بدبینی نسبت به هم رنج می برند و همانطور که یلنا آندره یونا می گوید دنیا به وسیله ی راهزن ها و آتش سوزی ها نیست که نابود می شود بلکه به سبب نفرت و عداوت و اختلاف های ناچیزی از همین قبیل است و این چنین است که در پایان نمایشنامه همگی با هم برای همیشه خداحافظی می کنند و همه چیز تمام می شود.
هیج کس در صدد یافتن راهی برای حل نیست.تلگین و سونیا،مدام دایی وانیا را به سکوت دعوت می کنند و از او میخواهند حرف نزند و تنش درست نکند.تلگین،با این توجیح که آدم نباید روابطش را با دیگران خراب کند،از دایی وانیا می خواهد که ساکت باشد و با چاپلوسی نزد پرفسور سعی در خاتمه دادن ماجرا دارد.این گونه است که مشکلات آدم های این نمایشنامه هیچ گاه عمقی و منطقی حل نمی شود و همگی با نوعی بی تفاوتی مسائل را در دل حبس می کنند تا رنجشان را به دوش بکشند به جای این که در صدد یافتن راهی برای از میان برداشتن آنها باشند.آنها راه حل هایی سطحی و کم دوام را برای حل کردن مشکلاتشان پی می گیرند.مثل مست کردن و کار کردن که به کرّات از آنها در طول نمایشنامه نام برده می شود.حتی روابط عاشقانه نیز در این نمایشنامه بسیار سطحی است.عشق دایی وانیا و آستروف به یلنا آندره یونا و منفعل بودن یلنا در برابر این احساسات،در حالی که از زندگی خود ناراضی است.
این نمایشنامه،مرا بسیار به یاد اجتماع در حال حاضر خودمان انداخت.برای من،آینه ی تمام نمایی بود از گره هایی که به خاطر سوء تفاهم ها و بی کنشی ها و بهتر بگویم غرق شدن در بی زمانی مطلق بین ما در جریان است.
و اما در نمایش دایی وانیا،چیزی که در ابتدا کمی برایم توی ذوق می زد،میزانسن ها و حرکات نمایشی پر آب و تاب بود.بعدا،با این توجیح که شاید آقای زنجان پور با این اغراق سعی در ملموس کردن بیش از پیش نمایشنامه با دوره ی خودش داشته اند،به آنها عادت کردم.بازی ها نوسان داشت.همگی،لحظاتی را خوب بازی می کردند و لحظاتی را نه.لحظه هایی بود که به زندگی نزدیک بود و لحظاتی حالت نمایشی به خود می گرفت.دکور و طراحی صحنه و لباس را خیلی دوست داشتم.لباس ها و سماور نقره ای روسی بیش از هر چیز فضا را روسی جلوه می دادند.حتی بیشتر از کلماتی که گاه گاه به زبان روسی با دیالوگ ها گفته می شد.اما آن درخت های تنومند و نمادین بسیار انتخاب های خوبی بودند و عجب ایده ای بود که آنها،سردی و کرختی فضا را بیش از پیش تشدید می کردند.موسیقی بسیار تاثیر گذار بود،نور،حال و هوای موسیقی را خیلی خوب روی صحنه ایجاد می کرد.
فضای چخوفی در صحنه حکم فرما بود فضایی که همیشه برای من بسیار دلچسب و لذت بخش بوده است و همیشه،لحظه به لحظه اش را دوست داشته ام. این تئاتر دل نشین،روی من تاثیر بسیاری گذاشت.بعد از این تئاتر بود که به خوبی درک کردم من هم مثل آدم های این نمایش،مدت مدیدی است در انفعالم.کارهای زیادی میخواستم بکنم که هیچ کدام را انجام نمی دادم.وقت می گذشت و من،در حالی که به خوبی در تمام وجودم حس می کردم چه قدر از این بی زمانی رخنه کرده در وجودم رنج می برم،منتظر فردا و فردا و فرداهایی بودم که با اتفاقی،از این حالت خارج شوم و زندگی ام را تکاپویی ببخشم.اما وقتی از سالن خارج شدم،اولین چیزی که احساس کردم،این بود که آن فردایی که انتظارش را می کشم،همین فرداست.امروز اما،روزی بود که علی رغم تمام دغدغه ها،تکاپوی زندگی ام را احساس کردم.تکاپو و تحرک را به زندگیم برگرداندم.بسیار سپاس،آقای زنجان پور عزیز!
سمن ناز اژدری عزیز،

خیلی جالب است که چخوف آئینه ایست از دغدغه های ما! همانقدری اجتماعیست که سیاسی و همانقدری تربیتیست که روانشناختی.

از «از آن خود کردن» شما لذت بردم. پاینده باد متنها و خوانشهایتان.
۳۰ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
دوستان قبول دارین بعضی تئاتر ها رو که می بینه آدم، از زندگی بیزار میشه؟
این قیافه منه الان: :|:|:|:|:|:|:|
هر چی گشتم دنبال نمایش آنتیگونه توی تیوال،پیدا نکردم.فقط میخواستم زیرش بنویسم متشکرم بابت این تئاتر شگفت انگیز:|
واقعا پشیمونم.دیگه تئاتر دی وی دی نمیخرم.
دوستانی که نمایش آنتیگونه رو دوست داشتن،پست اینجانب تنها یک نظر شخصی است.به نظر بقیه احترام میذارم.اما خوشحال میشم اگه کسی این نمایش رو دوست داشته،برام بگه چرا.شاید تونست مجابم کنه تا آخر ببینمش.
مرسی.
سبک خاص خودشو داره
۱۹ آبان ۱۳۹۲
من آنتیگونه در نیویورک رو خواندم. تاترش رو هم دیدم با بازی خان بهناز جعفری و زنده یاد آقالو.
آنتیگونه اصلی یعنی چی؟ اصلی و فرعی نداره!
نمایشنامه ای که مد نظر شماست نوشته چه کسی است؟
۲۰ آبان ۱۳۹۲
نوشته بود بر اساس نمایشنامه آنتیگونه ی سوفوکل.کارگردانش آقای غنی زاده بود و همه بازیگر ها خارجی بودن جز آقای آتیلا پسیانی.ایشون فارسی صحبت می کردن بقیه خارجی.نمیتونستن خوب با هم مچ بشن.خیلی تصنعی بود به نظرم.
اما در مورد بقیه موارد..فکر می کنم درسته که سبک خاص خودشو داره.
من هیچ ارتباطی نتونستم باهاش بر قرار کنم صنم خانوم میشه کمی در مورد این نمایش برام بگین؟
۲۱ آبان ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید


خوب بود.اما از فیلمایی بود که،میگن این کارو بکنین این کارو نکنین.اگه این کارو کنین ببینین چی میشه؟بدبخت میشین.نکات آموزشی هم داشت خب.خصوصا برای سن و سال ما و این که موقعیتشو خیلی خوب میفهمیدم.اما یه چیزایی..خیلی ناقص بود.از همه بیشتر هم،کاراکترایزش بود.یا مثلا تجمعات دانشجویی اون وسط معنیش چی بود؟اگه میخواسته بگه خیلی آزادیم که واقعا..
یا مثلا،این قد پسر زارعی و خود زارعی قاطی بودن و روابط پیچید به هم که من اصلا دلیل خودکشی پسره رو درک نکردم.میخواست غیر مستقیم بگه ولی اصلا معلوم نشد چی شد.بعدشم یه پرش مسخره زد سر لحظه آخر که دختره رفته بود اون بازار.خب اصلا چرا رفته بود اونجا؟
به هر حال،دست آقای شهباز درد نکنه اما،بین گذشته و دربند،واقععععا موافقم که گذشته انتخاب شد.فیلم گذشته مغز و پیشینه داشت.پایه ریزی داشت.من اینو تو دربند اصلا احساس نکردم.
و برام عجیب بود که،خانواده یه دختر 18 ساله،در حالی که خونشون 80 کیلومتر تا تهران فاصله داره،کاملا دخترشونو به حال خودش گذاشتن!
والبته اینکه برای کسایی که توی شهرستان و خوابگاه با این دخترای شهرستانی برخورد داشتن میدونن که هیچ دختر شهرستانی انقدر ساده و یا بهتر بگم ابله نیست....
۲۸ مهر ۱۳۹۲
با یاسمن موافق هستم. شخصیت‌پردازی نقش اصلی عالی بود و در نقش فرورفته بود و ساده لوح هم نبود؛ چون حتی در امضا کردن رسید دریافت نامه هم احتیاط میکرد. چطور چنین شخصی میتونه این بی احتیاطی رو بکنه که سفته با اون مبلغ رو امضا کنه!شاید در فیلم قابل پذیرش باشه. ولی اگر هدف این بوده که معضل جامعه به نمایش دربیاد به نظر من کمی اغراق شده بود
۲۹ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
اصلا دوست نداشتم.به نظرم این قدر دیالوگ محور بود که کلا از داستان منحرف شده بود.
تموم داستان این بود که بفهمیم کی کشته سرهنگ رو؟خب اگه نمیفهمیدیم چی میشد؟
یا اصلا،دلیلشون برا استفاده نمادین از سیندرلا چی بود؟کل سیندرلا با لنگ کفشش خلاصه میشه؟چرا باید همه جا اونو جا میذاشت؟
تنها رکن مهم این نمایش بودن خانوم گلاب آدینه بود.
من از سالن که اومدم بیرون تا دو روز داشتم فکر میکردم چی دیدم و چی شد و چی بود؟
از اون همه دیالوگ طولانی و فلسفی و سوالای بی جوابی که انگار بیشتر به قصد پیچوندن بود تا بالا بردن سطح کار ،چیزی یادم نموند که بخوام بگم خوب بود.
دوستان عزیزی که کار رو دوست داشتن،نوشته های بالا تنها نظر شخصی این جانب هست و قصد توهین نیست.ناراحت نشین:)
این تئاتر سیاسی بود و نمادها همگی سیاسی هستند. چندی پیش در ذیل پست یکی از دوستان توضیحاتی دادم و اینگونه سوالات را پاسخ گفتم. حیف که در این فضا جای نقد سیاسی نیست :( وگرنه چندین و چند پست مختلف در رابطه با اجزای مختلف این نمایش میتوانستم بنویسم:(

اما در همین رده اگر بگردید آن پست مذکور را پیدا میکنید و جواب برخی سوالات را خواهید گرفت.

درود بر شما
۲۸ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
چشم خیلی ممنون بابت راهنماییتون:)
nata، ترانه و عاطفه این را خواندند
مهدی ملک زاده این را دوست دارد
گروه همیاری (support)
درود بر شما

سرکارخانم اژدری برای استفاده تعداد بیشتری از اعضا از نظر شما در مورد این فیلم، نوشته خود را زیر برگه این فیلم نیز بنویسید.
برگه فیلم دربند: http://www.tiwall.com/cinema/darband
با سپاس از شما
۲۷ مهر ۱۳۹۲
من هم کاملا با نکاتی که نوشتین موافقم مخصوصا با نکته آخر همچین چیزی غیر ممکنه که پدر و مادر حتی یک بار هم به دخترشون سر نزنند. اما نسبت به خیلی فیلم های دیگه بهتر بود که معلوم نیست برای چی ساخته میشن.
۲۷ مهر ۱۳۹۲
یه سوال بی ربط می شه بپرسم؟ :)

شما با آقای عالی اژدری عزیز نسبتی دارید؟
۲۷ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
واقعا خسته نباشید به آقای پیروزفر!

عالی بود.خیلی عالی.وقتی میبینم این هنرمندا رو هنوزم کنار خودمون داریم که،این قد قابل توجه و خاص هستن،به زندگی امیدوار میشم:)
هنگام مرگ (پاپلو نرودا)

می خواهم به هنگام مرگ ، دو دست تو بر چشمانم باشد
نور و گندم دستان عاشق پرست ات را
که تازگی و لطافت شان بار دگر درونم گذر کند
و نرمی دگرگونی سرنوشت ام را احساس کنم
در انتظار تویی که خفته ای ، آرزوی زنده ماندن ات دارم

می خواهم همچنان گوش به باد بسپاری
و رایحه ی دریایی که هر دو دوست اش داشتیم را بو کنی
که باز بر ماسه ای قدم برداری که با هم قدم می ... دیدن ادامه ›› زدیم

می خواهم آنچه را که دوست دارم ، زنده بماند
تو که فراتر از همه چیز دوست داشته و آواز خوانده ام
از این رو ، گلگونه ی گلبار من ، همیشه شکوفا باش

برای آنکه اوامر عشق من به تو تحقق پذیرد
برای آنکه سایه ام بر گیسویت گام بردارد
برای آنکه دلیل پیام آوازم آشنای همگان باشد

عشق من ، اگر من بمیرم و تو نمیری
عشق من ، اگر تو بمیری و من نمیرم
بیا بر پهنه ی درد ، بیش از این نیفزاییم
چرا که هیچ گستره ای چون زندگی ما نیست

غبار بر گندم ، و ماسه در شن زار
زمان ، آب سرگردان ، و باد هرزه گرد
چون دانه ای فتاده درون کشتی ، ما را برد
شاید آن زمان به هم برنمی خوردیم

و در آن چمنزار به هم برخوردیم
ای جاودانکم ! حال ماییم دوباره
چرا که چنین عشقی ، محبوب من ، پایانی ندارد

اگر دل در سینه ات از تپش افتد روزی
و آنچه سیال و سوزان در رگ های تو از جنبش بازماند
اگر صدایت از دهان ، بی هیچ صوت و آوایی برآید
و اگر دستانت از پرواز باز ایستند و در خواب شوند

عشق من ، لبانت را نیمه بگشا
چرا که باید این واپسین بوسه ی تو و من به درازا کشد
باید که تا ابد بر دهانت بی حرکت بماند
و به این ترفند تا دم مرگ همگام من باشد

من آن دم که بوسه بر دهان دیوانه و سردت کاشتم ، می میرم
بوسه بر خوشه ی گمگشته ی تن ات
و به دنبال فروغ چشمان فروبسته ات

و آنگاه که خاک پذیرای آغوش ما گردد
در هم آمیخته به جانب مرگ یگانه می شتابیم
همیشه زنده در بوسه ای تا ابدیت

گر بمیرم ، تو بر مرگم با آن همه نیروی ناب ات ، زنده بمان
تا که کبودی و سرما ، تا به جنون کشد
جنوب به جنوب ، بگشا چشمان محو ناشدنی ات را
و آفتاب به آفتاب ، بنواز آوای دهان گیتار گونه ات را

نمی خواهم خنده و پاهایت درنگ بدارند
نمی خواهم وصیت سرورآمیزم بمیرد
قلب ام را صدا نزن ، چرا که دیگر نیستم
درون غیاب من ، چون در خانه ای زندگی کن

این غیاب خانه ی بسیار بزرگی است
که تو از دیوارها می گذری
و خود بر فضا و تابلوهایش می آویزی

غیاب خانه ایست چنان شفاف
که من بی جان ، تو را زنده می بینم
چرا که گر عذاب بری، عشق من ، دوباره می میرم

کدامین عشاق چون ما عاشق هم بوده اند ؟
پس بیا تا بجوییم خاکستر کهنه ی قلب سوخته را
آنجا که بوسه هامان یک به یک فرو افتد
تا که آن گل تهی ، زندگی را از نو بیابد

بیا به ستایش عشقی پردازیم که میوه ی خود سوزانید
و بر زمین فرو غلتید ، با صورت و نیرویش
تو و من فروغ جاودانه ایم
خار و سنبله ی فناناپذیر و ظریف گندم

بیا تا بر مزار آن عشق مدفون در چنان هوای سرد
از برف و بهار ، از نسیان و خزان
نور سیب تازه ای بتابانیم

بیا از طراوت گشوده ی زخمی نو
به سان عشقی کهن که خاموش می رود
در ابدیت دهان های مدفون در خاک فرو رویم

پابلو نرودا

به آرامی آغاز به مردن می کنی(پاپلو نرودا)

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی…
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی،
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی.
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند،
به آرامی ... دیدن ادامه ›› آغاز به مردن می‌کنی.
اگر برده‏ی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …،
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی،
اگر رنگ‏های متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی،
به آرامی آغاز به مردن می‏کنی.
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی… ،
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی.
اگر هنگامی که با شغلت‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رؤیاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
که حداقل یک بار در تمام زندگی‏ات
ورای مصلحت‌اندیشی بروی …
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن!

سمیرا قاسمی
چقدر این خوب بود.
۲۱ مهر ۱۳۹۲
آفرین به خانم قاسمی
بینهایت زیبا
ممنونم از شما سمن با ثمن
۲۲ مهر ۱۳۹۲
ناب
.
.
.
فقط میشه با یتیکه از شعر خودش ازش تعریف کرد:)
.
حالا که دستانت مشت خود را باز کرده اند
بگذار معنی لطیف شان به زمین چکد
و من, به دنبال اشکی که از تو فرو می چکد
سفر می کنم.
اشکی که مرا
تمام مرا به یغما برد.
۲۶ مهر ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید
معرفی پاپلو نرودا:

او در شهر پارال در ۴۰۰ کیلومتری جنوب سانتیاگو بدنیا آمد. پدرش کارمند راه آهن و مادرش معلم بود. هنگامی که دو ماهه بود مادرش درگذشت و او همراه پدرش در شهر تموکو ساکن شدند.
نرودا از کودکی به نوشتن مشتاق بود و بر خلاف میل پدرش با تشویق اطرافیان روبرو می‌شد. یکی از مشوقان او گابریلا میسترال بود که خود بعدها برنده جایزه نوبل ادبیات شد. نخستین مقاله نرودا وقتی که شانزده سال داشت در یک روزنامه محلی چاپ شد.
با رفتن به دانشگاه شیلی در سانتیاگو و انتشار مجموعه‌های شعرش شهرت او بیشتر شد و با شاعران و نویسندگان دیگر آشنا شد. مدتی به عنوان کارمند دولت شیلی به برمه و اندونزی رفت و به مشاغل دیگر نیز پرداخت. بعد مامور به کنسولگری شیلی در بارسلون و بعد کنسول شیلی در مادرید شد. در همین دوره جنگ داخلی اسپانیا در گرفت. نرودا در جریان این جنگ بسیار به سیاست پرداخت و هوادار کمونیسم شد. در همین دوره با فدریکو گارسیا لورکا دوست شد.
پس از آن نرودا کنسول شیلی در پاریس شد و به انتقال پناهندگان جنگ اسپانیا به فرانسه کمک کرد. بعد از پاریس به مکزیکو رفت. در آنجا با پناه دادن ... دیدن ادامه ›› به نقاش مکزیکی داوید آلفارو سیکه‌ایروس که مظنون به شرکت در قتل تروتسکی بود، در معرض انتقاد قرار گرفت.
در ۱۹۴۳ به شیلی بازگشت و پس از آن سفری به پرو کرد و بازدید از خرابه‌های ماچوپیچو بر او اثر کرد و شعری در این باره سرود.
در ۱۹۴۵ به عنوان سناتوری کمونیست در سنای شیلی مشغول شد و چهار ماه بعد رسماً عضو حزب کمونیست شیلی شد. در ۱۹۴۶ پس از شروع سرکوبی مبارزات کارگری و حزب کمونیست او سخنرانی تندی بر ضد حکومت کرد و پس از آن مدتی مخفی زندگی کرد. در سال ۱۹۴۹ با اسب از مرز به آرژانتین گریخت.
یکی از دوستان او در بوئنوس‌آیرس شاعر و نویسنده گواتمالایی میگل آنخل استوریاس، برنده بعدی جایزه نوبل ادبیات بود. نرودا که شباهتی به آستوریاس داشت با گذرنامه او به پاریس سفر کرد. پس از آن به بسیاری کشورها سفر کرد و مدتی نیز در مکزیک بسر برد. در همین دوره شعر بلند آواز مردمان را سرود.
در دهه ۱۹۵۰ به شیلی بازگشت. در دهه ۱۹۶۰ به انتقاد شدید از سیاست‌های آمریکا و جنگ ویتنام پرداخت. در ۱۹۶۶ در کنفرانس انجمن بین‌المللی قلم در نیویورک شرکت کرد. دولت آمریکا به دلیل کمونیست بودن از دادن روادید به او خودداری می‌کرد ولی با کوشش نویسندگان آمریکایی، بویژه آرتور میلر، در آخر به او ویزا دادند.
در ۱۹۷۰ نام او به عنوان نامزد ریاست جمهوری مطرح بود اما او از سالوادور آلنده حمایت کرد.
در ۱۹۷۱ برنده جایزه نوبل ادبیات شد.
مرگ او در اثر سرطان پروستات چند روز پس از کودتای ژنرال پینوشه و کشته شدن آلنده رخ داد.
وحید عمرانی و sanaz barin این را خواندند
المیرا فرشچیان و امیر هوشنگ صدری این را دوست دارند
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید