در روز
از روز
تا روز
آغاز از ساعت
پایان تا ساعت
دارای سانس فعال
آنلاین
کمدی
کودک و نوجوان
تیوال | سمن ناز اژدری درباره نمایش دایی وانیا: "دایی وانیا" دنیای آدم هایی است که در سایه ای از گذشته شان،حال را سپ
SB > com/org | (HTTPS) localhost : 12:19:54

"دایی وانیا" دنیای آدم هایی است که در سایه ای از گذشته شان،حال را سپری می کنند.مثل دیگر نمایشنامه های چخوف که شاخص ترین هایشان باغ آلبالو،سه خواهر،مرغ دریایی،ایوانف هستند،حوادث جایی در بیرون صحنه رخ داده است.در این نمایش نیز،آنچه تارو پود رخداد نمایش را روی صحنه میسازد،سایه ی گذشته است.مدام خاطراتی نقل می شود که تاثیرشان در برخورد و کنش کاراکتر ها بر صحنه تاثیر بسیار دارد.در واقع،آنچه ما شاهدش هستیم،نتیجه ی اتفاقاتی است که در گذشته رخ داده اند.در پرده ی اول،در آغاز نمایش،دکتر آستروف در گفت و گو با دایه،از یکی از مریض هایش سخن به میان می آورد که در اثر استنشاق کلروفرم مرده است یا این که زندگی مردم چه قدر تاریک و پر از بدبختی است،بیماری تیفوس که در همه جا شیوع دارد و درد و بوی دود و کثافت همه جا بی داد می کند و حتی،زمانی که صحبت از این به میان می آورد که دیگر به هیچ کس علاقه ای ندارد،علت دلبستگی اش به مارینا(دایه) را شباهتش با دایه ی خود در کودکی می داند.او در جایی،در صحبت با سونیا می گوید: (( معمولا ماهی یک بار این طور مست می کنم.در این حالت همیشه بیش از اندازه وقیح و گستاخ می شوم.همه چیز برایم یکسان می شود!در این جور مواقع مشکل ترین جراحی ها را با کمال موفقیت و به بهترین وجه انجام می دهم.برای آینده ام وسیع ترین طرح ها را می ریزم،دیگر خودم را آدم عجیب و غریبی نمی پندارم و باورم می شود که برای بشریت منشأ فوائد زیادی هستم.))آستروف،از فواید مستی اش در همان ماهی یکبار سخن به میان می آورد.میگوید چنانچه در یک بی تفاوتی ساکن و ثابت قرار می گیرد و به قولی،دغدغه ها به واسطه ی مستی از او دور می شود بهترین عمل های جراحی اش را انجام می دهد.در واقع،تنها مستی را راهی برای نجات از آنچه در برابرش تسلیم شده است و نسبت به زندگی در روستا نارضایتی اش را بر می انگیزد،انتخاب کرده است و خود هم بر آن واقف است.پناه بردن به مست کردن،برای فرار از مشکلات و این که در زمان مستی تا چه اندازه عملکرد او به عنوان یک انسان یا پزشک در جامعه مفید است،نشان می دهد که او نیز،غرق در یک بی زمانی و رکود عمل است.آدمی مثل بقیه ی آدم های این نمایش که رنج کشیدن را به مبارزه با عامل رنج هایشان ترجیح میدهد.
دایی وانیا نیز،به جای این که از زمان حال و آینده ... دیدن ادامه ›› استفاده کند،دائم در رویای گذشته است.او در جایی میگوید: (( من همانی هستم که بوده ام،شاید بدتر شده باشم.زیرا کمی تنبل شده ام،هیچ کاری انجام نمی دهم.)) عدم تغییر در او و سکونش،به خاطر حسرت در فرصت های از دست رفته است.در پشیمانی از این که به خاطر علاقه ی بی قید و شرطش به پرفسور،فرصت های زیادی را از دست داده است و زندگی نکرده است و یا به قول سونیا،در زندگی اش شادی نداشته است.
مارینا(دایه)،چنانچه دایی وانیا میگوید نیز با یک چشمش به گور نگاه می کند و با چشم دیگرش در کتاب های حکیمانه اش به دنبال طلوع زندگی جدید می گردد.در واقع،امید به یافتن راهی برای زندگی بهتر و ایجاد حرکت در آن با عمل میسر است.گشتن به دنبال راهی درون کتاب ها،کار بی فایده ایست که تا پایان نمایشنامه نیز اثری از آن مشاهده نمی کنیم.مارینا،تا پایان همان شخصیت ساکنی است که بزرگ ترین دغدغه اش در روشن کردن سماور و نشستن کنار آن و یا چای دادن به اطرافیان و دانه دادن به مرغ ها است.
تلگین،که میگوید همواره به همسرش وفادار مانده است و بچه های همسرش را از مرد دیگری بزرگ می کند،از غرورش صحبت به میان می آورد که در ازای این وفاداری برایش باقی مانده است.حتی خودش هم میگوید که از سعادت محروم شده است.اما می بینیم که رکود زندگی اش و بیهودگی آن به خاطر نگه داشتن غرور و از دست دادن سعادت،نمود زیادی یافته است.او از ادم هاییست که((یکی به نعل می کوبد و یکی به میخ)).
یلنا آندره یونا که از ازدواج با پرفسور ناراضی است،در مقابل خیانت به شوهرش یا به معنای دقیق تر،رهایی دادن خودش از وضعیت غمبار زندگی اش و تغییر آن،سر باز می زند.او حتی انجام دادن اقدامی برای این تغییر را بیهوده می داند.در جواب به این گفته ی سونیا که می تواند مریضان را مداوا کند یا به آنها درس بدهد،می گوید: ((من بلد نیستم.تازه جالب نیست.این فقط در رمان های اخلاقی است که قهرمان هایش تدریس و مداوا می کنند.والا من چطور می توانم یکهو بروم کسانی را درس بدهم یا مداواشان کنم؟)) به نظر او،کار بیهوده ایست که از توانایی اش برای تدریس یا مداوا استفاده کند،این را کار قهرمان ها می داند و باور دارد که از عهده اش ساخته نیست یا کار جالبی نیست.در واقع، سکون و بی تحرکی زندگی اش او را چنان در خود گرفته است که توانایی تغییرش را در خود نمی بیند.
همانطور که سونیا،رو به یلنا می گوید،دلتنگی و بطالت به یک بیماری مسری می ماند.مصداق این جمله خود نمایشنامه است.چنانچه،دکتر که پیش از آن ماهی یک بار به آنها سر می زد،هر روز به آنجا می آید،در پرده ی آخر،از رفتن از ملک آنها تعلل می کند و دایی وانیا نیز،در آغاز نمایشنامه می گوید که تنبل شده ام و حال فقط سونیا است که کار می کند.
در این ملک،همه با هم مشکل دارند.همگی از نوعی سوء تفاهم و بدبینی نسبت به هم رنج می برند و همانطور که یلنا آندره یونا می گوید دنیا به وسیله ی راهزن ها و آتش سوزی ها نیست که نابود می شود بلکه به سبب نفرت و عداوت و اختلاف های ناچیزی از همین قبیل است و این چنین است که در پایان نمایشنامه همگی با هم برای همیشه خداحافظی می کنند و همه چیز تمام می شود.
هیج کس در صدد یافتن راهی برای حل نیست.تلگین و سونیا،مدام دایی وانیا را به سکوت دعوت می کنند و از او میخواهند حرف نزند و تنش درست نکند.تلگین،با این توجیح که آدم نباید روابطش را با دیگران خراب کند،از دایی وانیا می خواهد که ساکت باشد و با چاپلوسی نزد پرفسور سعی در خاتمه دادن ماجرا دارد.این گونه است که مشکلات آدم های این نمایشنامه هیچ گاه عمقی و منطقی حل نمی شود و همگی با نوعی بی تفاوتی مسائل را در دل حبس می کنند تا رنجشان را به دوش بکشند به جای این که در صدد یافتن راهی برای از میان برداشتن آنها باشند.آنها راه حل هایی سطحی و کم دوام را برای حل کردن مشکلاتشان پی می گیرند.مثل مست کردن و کار کردن که به کرّات از آنها در طول نمایشنامه نام برده می شود.حتی روابط عاشقانه نیز در این نمایشنامه بسیار سطحی است.عشق دایی وانیا و آستروف به یلنا آندره یونا و منفعل بودن یلنا در برابر این احساسات،در حالی که از زندگی خود ناراضی است.
این نمایشنامه،مرا بسیار به یاد اجتماع در حال حاضر خودمان انداخت.برای من،آینه ی تمام نمایی بود از گره هایی که به خاطر سوء تفاهم ها و بی کنشی ها و بهتر بگویم غرق شدن در بی زمانی مطلق بین ما در جریان است.
و اما در نمایش دایی وانیا،چیزی که در ابتدا کمی برایم توی ذوق می زد،میزانسن ها و حرکات نمایشی پر آب و تاب بود.بعدا،با این توجیح که شاید آقای زنجان پور با این اغراق سعی در ملموس کردن بیش از پیش نمایشنامه با دوره ی خودش داشته اند،به آنها عادت کردم.بازی ها نوسان داشت.همگی،لحظاتی را خوب بازی می کردند و لحظاتی را نه.لحظه هایی بود که به زندگی نزدیک بود و لحظاتی حالت نمایشی به خود می گرفت.دکور و طراحی صحنه و لباس را خیلی دوست داشتم.لباس ها و سماور نقره ای روسی بیش از هر چیز فضا را روسی جلوه می دادند.حتی بیشتر از کلماتی که گاه گاه به زبان روسی با دیالوگ ها گفته می شد.اما آن درخت های تنومند و نمادین بسیار انتخاب های خوبی بودند و عجب ایده ای بود که آنها،سردی و کرختی فضا را بیش از پیش تشدید می کردند.موسیقی بسیار تاثیر گذار بود،نور،حال و هوای موسیقی را خیلی خوب روی صحنه ایجاد می کرد.
فضای چخوفی در صحنه حکم فرما بود فضایی که همیشه برای من بسیار دلچسب و لذت بخش بوده است و همیشه،لحظه به لحظه اش را دوست داشته ام. این تئاتر دل نشین،روی من تاثیر بسیاری گذاشت.بعد از این تئاتر بود که به خوبی درک کردم من هم مثل آدم های این نمایش،مدت مدیدی است در انفعالم.کارهای زیادی میخواستم بکنم که هیچ کدام را انجام نمی دادم.وقت می گذشت و من،در حالی که به خوبی در تمام وجودم حس می کردم چه قدر از این بی زمانی رخنه کرده در وجودم رنج می برم،منتظر فردا و فردا و فرداهایی بودم که با اتفاقی،از این حالت خارج شوم و زندگی ام را تکاپویی ببخشم.اما وقتی از سالن خارج شدم،اولین چیزی که احساس کردم،این بود که آن فردایی که انتظارش را می کشم،همین فرداست.امروز اما،روزی بود که علی رغم تمام دغدغه ها،تکاپوی زندگی ام را احساس کردم.تکاپو و تحرک را به زندگیم برگرداندم.بسیار سپاس،آقای زنجان پور عزیز!
سمن ناز اژدری عزیز،

خیلی جالب است که چخوف آئینه ایست از دغدغه های ما! همانقدری اجتماعیست که سیاسی و همانقدری تربیتیست که روانشناختی.

از «از آن خود کردن» شما لذت بردم. پاینده باد متنها و خوانشهایتان.
۳۰ دی ۱۳۹۲
برای بهره بهتر از تیوال لطفا عضو یا وارد شوید